باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شصت_نهم ✍بايدبگويم از این دکترهای رک وسخاوتمند و نوع دوست در دن
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هفتاد
✍گاهی انسان بایدآنقدر حقير شود تا عظمت خداوند را لمس کند و آنقدر مضطرشود تا قدر عافیت و آرامش در جوارش را بداند!رنج باعث رشد است ولاغیر که اگر جز این باشد با حیوان هیچ فرقی نخواهیم داشت!تفکر!تفکر!اگر در زمان درمان برادرم عاقلانه رفتارميکردم ودرسکوت فروميرفتم وتفکرميکردم حتما برکات زیادی نصیبم میشد اما اینجای کار لنگ زدم!حسرت های زیادی برایم ماند!روزهایی که میتوانستم فقط به امیرو عشق بين مان و فروپاشی این دلبستگی تمرکزکنم؛شیطان مرا به بیراهه برد!شاید احمقانه به نظر بیاید ولی برای چند روز فقط داشتم به این فکر میکردم چه لوازم آرایشی با چه کیفیتی بخرم تا رقبای به ظاهرسرسختم را جا بگذارم وجلوبزنم!من جاهل صد،هیچ جلوبودم ولی درگيرحواشي این جهل شدم!عذاب وجدانم کمرنگ نميشدزير آرایش و تیپ ومد عذاب آور...درست مثل یک یوغ که به گردنم آویخته بود،مد و روزمرگی مراداشت با خودش ميبرد! خط خطی داشتم میشدم و گاهی مغرور!مغروربه چه؟به همان نعمت های زیبا که خودش ارزانی ام کرده بود؟!
باربد از سنگینی نگاه من فرارميکرد،بنده خدا مانده بود بامن چه کند!؟خب شاید حق داشتم اما الان وقتش نبود و ظرفیت این قلب تبدار پر شده بود!عذر میخواهم ولی باکمال تأسف حالم از هرچه زن و مرد به هم میخورد!ته ذهنم مردها خ.ا.ئ.ن بودندوزنها ه.ر.ز.ه!روحم زخمی بود و منتظر بودم آن زن را پیدایش کنم وبادستانم خفه اش کنم!آن من آرام حالا در درون پر از کینه و نفرت شده بود!اما در کنارش وقتی حال وروز برادرم راميديدم نذر و نیازم گل میکرد وتسبیح به دست میشدم ودعاميکردم نمیدانم چقدرنذرکردم آنقدر زیاد بود که از دستم در رفته بود!ظاهروباطن در تناقض بود و رنج جدیدی آغازشد!دکترها در پایان بهمن دیگر جوابش کردند و شیمی درمانی بیشتر اثر منفی گذاشته بود!تمام بدنش ورم کرد و وزنش به شدت افزایش پیداکرد! من آنقدر گوشه و کنایه زدم که یکماه بود که ديگرباربد در تهران نمانده بود و خانه مانده بود ولی برای ملاقات می رفتیم و لام تا کام حرف نميزديم باهم!حوصله ام کم شده بود و کلافه بودم!عین یک پروانه در پیله ميتنيدم و همه جابسته شده بود به رویم!این که اميرآمد ولی باکپسول اکسیژن درخانه و پرستار منزل وگريه ها و سکوت همه،فهمیدم که اوضاع بدجور خراب است!چه میدانستم فرصتی ندارم!وقتی دردها هجوم می آوردند مادرم ومهنازخانم سوره ی یاسین میخواندند و فوت ميکردندبه او به طرز عجیبی آرام ميشدوبه خواب میرفت! خوب یادم مانده ومن هم برایش میخواندم..
تا بلکه آرام بگیرد..😔
ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌