باند پرواز 🕊
بگذریم از آن هجران و غم بیکران! حالا باربد ترسیده بود و خوب میدانستم که او هم تنهاشده!امير رفیق وحام
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هفتاد_سوم
👈توی شهرستان ما مرقد شهدا و اموات ازهم جداست...روی در ورودی مرقد شهدا با خط زیبا نوشته شده....کسانی که چادر را از سرشان برمیدارند خداوندمشکلاتی هزاران بار سنگینتر از چادر بر دوششان قرارمیدهد.....
طلاق..خیانت..بیماریهای عجیب..فرزند ناخلف..شکست مالی..جنگ اعصاب در خانواده..مشکلات روحی و روانی..حاصل بی حجابی است...👉
#حجاب_سفارش_شهدا
@BandeParvaz
✍ حالا نه میتوانستم منصرفش کنم نه اینکه همراهی اش کنم!بارفتن امیر من؛انگار برکت از زندگی همه داشت پرميکشيد! ازطرفی سیاوش و باربد افتادند به جان مامان راضیه که خانه رابفروشيم ودرساخت شریک شویم!مامان راضیه دوست نداشت ولی بالاخره کوتاه آمد!سیاوش قطعه زمینی از پدرش به امانت گرفته بودتابسازد ونصف نصف تقسیم کنند!خب داشت کم کم پی های استقلال من و باربد از مادرش ساخته میشد..خانه فروش رفت وما باید تمام خاطرات تلخ وشیرین مان را دراینجا دفن میکردیم! از کوچه ای باید می رفتیم که قدمهای اميرم در سینه اش جاخوش کرده بود!از درختانی که روزی سایه ی سرش بودند!از کوچه ای که شبها وروزهای زیادی می دویدم تا ببینم باربد دارد می آید یا نه؟ خاطرات خانوادگی...خاطرات کودکی...
رفتیم ودر یک آپارتمان درست بغل آپارتمان سیاوش وبهار! خب شب ها برای اینکه خوش باشیم می رفتیم دور دور!گاهی شاد و گاهی غمگین! داشتم از این وضعیت جدید برای خودمان استفاده میکردم تا بهترزندگي کنیم!یکی ازاتاق خوابها مال مابودو خانه ۱۳۰متري ميشد!به مامان راضیه در کار خانه کمک میکردم ولی آشپزی بیشتر زحمتش با مادر بود! برسام هم بيشتروقتهايا خانه ی عمه بهارش بود ویا پیش عمه نگارش! باربد آخر هفته ها بیشتر مصرف میکرد وروزهای ديگرسعي میکرد خودش را سرگرم برسام وچيزهاي دیگری کند!مهربان ترشده بود شاید این خانه و تغییرات جدید برای او حس و حال خوبی خلق کرده بود!یک روز ماشینش خراب شدو براي تعميرش به تعميرگاه رفت؛رفتن همانا و بازشدن پای یک رفیق قدیمی همانا!او مصرف کننده بود ویک پسربچه داشت و همسرش در کرج تشریفاتی بود وبرای مجالس خدمت میکرد و درحال رفت وآمدبودبيشتر تا خانه وزندگي!چندباري که دیدمش و ارتباط گرفتم دیدم در این زندگی هرکس برای خودش و خواسته هایش وقت می گذراند و بچه این وسط معطل است!به راحتی یک کودک درحال فنا شدن بود!اما شاید باربد این مشکلات را داشت اما برای زندگی خصوصی اش قواعدخودش را داشت وما برای زندگی مان قوانینی داشتیم!تربیت برسام مخصوصا خیلی برایمان اهمیت داشت!حالا برسام آنقدر قصه وشعرشنیده بود همه را حفظ بود و ادبش زبانزدهمه بود!خداراشکر آرام بود و حرف گوش کن!خداحفظش کند....به لحاظ بارداری و بعدش تا به حال ماشاءالله مرا اصلا اذیت نکرد و خدا از این بابت به من نظر لطف و رحمت داشته و دارد و نعمت را برمن تمام کرد!دوست تعميرکارباربد؛مسعود، باربد را توجیه کرد که بیا و دوو سی یلو رابا سوناتاي نقره ای دوستم عوض کن!خب ظاهر امر چيز بدي نبود!جاداار و بزرگ با ساندروفي که سقفش داشت جذابترش کرده بود.باید بگويم من اصلا مخالف نبودم واین ماشین یک مدل پایین تر ماشین سیاوش بود!ولي به لحاظ لوازم هم سخت پيداميشد هم اینکه گران قیمت بود!بالاخره معامله کرد و