eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
4.6هزار ویدیو
23 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam @Am21mar
مشاهده در ایتا
دانلود
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هفتاد_چهارم ✍قلبی که شهرش شب ندارد و شبی که نیمه‌شب‌هایش از پنجر
✍و اگر خدا اشک را نمی آفرید .. ! قلب‌های‌ِمان چگونه سکوتشان را فریاد می‌زدند! رحمت برقلب های حاصل خیز شده از اشک های نیمه شب ..! 🌿 بعدازشنيدن خواب آن مادر؛هروقت سر مزار میرفتم برای آنها هم فاتحه میخواندم وبالبخندوگاهي با اشک از اینکه مرا خبردارکرده اند به اسمشان خیره میشدم و برایشان آرزوی آمرزش و رحمت می کردم!یک تسبیح فیروزه ای خوش دست داشتم که از مادرم گرفته بودم و یادگار روزهای بیماری اميربود!هر دفعه با شنیدن اخبار پیرامون بیماری اش فروميريختم و شوک جدیدی واردقلبم ميشد!باربدو بقیه ی خانواده ام از زخمهایی حرف میزدند که از دید من پنهان مانده بود!چاله هایی عمیق که در کمر و درست پایین ستون فقراتش بود ودست کاملا داخل میرفت تا آنرا ضد عفونی کنند..سبحان الله!چطورهنوز زنده ام و برایتان از این لحظه های جانفرسا میگویم؟ چرا نمی مردم؟ چرا نمی توانستم کاری کنم جز این که خوب تحمل کنم تا شاید فرجی شود! خب چندصباحی گذشت و باربد بازهم ارتباطش با مسعود و جماعت مکانیک مبتلا؛بیشتر شده بود...من هم براي نجات از این وضعیت دوباره مشغول به کار شدم ولی این بار در یک فروشگاه بزرگ که ترکیبی ازلوازم آرایشی و بهداشتی وتمام وسایل مرتبط به خرید ازدواج و لوازم جانبی مشغول کارشدن!حاج آقا مرد موجهی بود و پسران او هم همین طور بودند تاجایی که حرص دخترکان سودجو را در می آوردند و واقعا خوددار ومتين بودند!من برای فروشندگی آنجا مشغول بودم وچون قبلا در شیرینی سنتی معروف حاج آقا کار کرده بودم ؛سریع جذب کارشان! با پیشرفت خیلی خوبی که داشتم صندوق دار فروشگاه هم شدم وقرارشدفروشنده ی دیگری برای کمک دستم بیاید.دوهمکارديگرهم داشتم که به شدت چاپلوس بودند و بعدها در آزردن من خیلی دست وپازدند اما نمی دانستند که" يدالله فوق ايديهم"دست خدابالاتراز هر دستی است! باربد هر روز می آمد دنبالم و باهم از وقایع روزمره مان حرف میزدیم..روزهای خوبی بود..هر روز سر ساعت ۱۰بايد حضور پيداميکردم و وقتی سوار اتوبوس ياتاکسي میشدم اول هندزفري را زیرمقنعه می گذاشتم توی گوشم وبعد دعای عهد را پلی میکردم وگوش میکردم تابرسم!بعد رسيدنم اول ازمغازه به باربد زنگ میزدم که رسیدم و موقع رفتن ساعت ۱دوباره از مغازه تماس میگرفتم که دارم راه می افتم!حاج آقا اجازه نمی داد کسی از تلفن برای امور شخصی استفاده کند ولی در این مورد نه تنها راضی بود بلکه بارها از این رفتار من تعریف وتمجید کرده بود و من هم گفته بودم که این تقاضای همسرم بوده ومن باید آنرا عملی کنم!حاج آقا خوشش می آمد به این دلیل که خودش هم اخلاقی مشابه باربد داشت ومی دیدم وميشنيدم که همسرش مهین خانم هم درست عین من رفتار می کردو هرجا میرفت اعلام میکرد من رسیدم ویا راه افتادم!آن هم توی آن سن!خب آنجا بود که بهتر و بیشتر از این کار باربد سر در آوردم و فهمیدم که فقط خودم این طور زندگی نمی کنم!بعدازظهرها هم از ۵تا۹شب،گاهی که مشتری نبود حاج آقا زودتر اجازه ميدادکه به خانه بروم وکارهايم را انجام بدهم!خداخيرش دهد نسبت به من سخت نمیگرفت شاید میدید که با وجود متاهل بودنم دغدغه مندم وهمسرحساسي دارم و خوب این حس و حال باربد را درک میکرد چون گفتم که خودش نیز چنین بود بعدباخودم گفتم یعنی باربد تا این سن هم در قید و بند این چيزهاست!؟آن موقع برایم قابل درک نبود و خوشم نمی آمد اما کم کم با خواندن کتابها و مجلات متوجه شدم اگر برای کسی مهم بودی این رفتارها از روی دوست داشتن و ترس از دست دادن است!خب ته دلم قنج میرفت و می گفتم ای کلک ناقلا!خوشت اومده!وبعدلبخندشيطنت آمیزی روی لبهايم نقش می‌بست!😊 هر کدام از این ها نشانه بود برای رسیدن به فردای روشن...☀️ ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌