باند پرواز 🕊
💛||•#رمان °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهاردهم با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودی
💛||•#رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_پانزدهم
((دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!))✨
نفسم بند اومده بود، قلبم تندتند می زد وسرم داغ شده بود..
توی دلم حال عجیبی داشتم.
حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد.😔
انگار دست امام (ع)بود و دل من☺️
ازنوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده.
دقیقا جمله اش این بود;((راست کار نبودن،گیر وگور داشتن!))😬
گفتم:((ازکجا معلوم من به دردتون بخورم؟))
خندید و گفت:((توی این سالا شما رو خوب شناختم!))😁
یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود، کتاب هایی بود که دیده و شنیده بود می خوانم.
همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا.
می گفت:((خـوشم میاد شما این کتابارو نخوندین بلکه خوردین!))😂
فهمیدم خودش هم دستی برآتش دارد.
می گفت:((وقتی این کتابارو
می خوندم، واقعا به حال اونا غبطه
می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن!
اینا خیلی کم دیده می شه، نایابه!))☺️
من هم وقتی آن ها را می خواندم، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند، ولی حلاوتی را که آنها چشیده اند، خیلی ها نچشیده اند🙃
این جمله راهم ضمیمه اش کرد که: ((اگه همین امشب جنگ بشه، منم می رم ..مثل وهب! ))
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهاردهم ✍💚✍🕊✍🕊✍🕊💚✍ سال80 فقط پدرومادرم تلفن همراه داشتند ومابچه
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پانزدهم
روزهای شیرین زندگی و خاطرات مجردی خیلی زیاد بود و اصلا روزهای سخت پیش رو برام غیرقابل تصوربود..روزهای پایانی محرم وصفرباتمام ماجراهای عجیب و غریبی که گفتم؛گذشت ولی دراین بین من محدودشدم که نباید بیرون بروم این حساسیت رامهناز وخواهرانش شدت بخشیدند و به برادرم گفتند که من باباربد رابطه دوستی دارم و باهم بیرون میرویم وخوش می گذرانیم درحالیکه من فقط تنها باری که باباربد گفتگو کردم همان قرارمزارشهدابود هرتوضيحي که دادم علی آقا توجیه نشدو من میدانستم از طرف خانواده ی مهناز در فشارم وباز هم صبوری کردم خواهر مهناز مرتب تیکه می انداخت که آقاباربدت چرا هنوز هم با الهام خانم ما ميپره؟!
منم با خونسردی جواب میدادم که حتماالهام خانومتون زیادی دست ودلبازه و هیچ پسری هم بدش نمیاد به چیزای دم دستی ناخنک بزنه و دهان بی چفت ووصلش تا یه مدت بسته شد اما ته دلم باربد را خفه میکردم و خیالی با او میجنگیدند تا بالاخره روزخواستگاري شد و اورا ملاقات کردم از او خواستم شفاف سازی کند واو گفت که الهام وخیلی از دخترها دست از سرش برنمی دارند تا بالاخره ماراببينندوبي خیال شوند می ترسیدم ولی حاضرم نبودم اوراازدست بدهم بالاخره بعداز کمی اختلاط بله گفتم و راضیه خانم بایک تیر دو نشان زدو تمام اقوام را که ۴خاله و همسرانشان ودایی به همراه عموهاوعمه ها یش وهمسرانشان خلاصه ۶۰نفري میشدند نشانی هدیه دادند یک انگشترطلای بسیار زیبا وسنگین و شکیل که پرازنگين سپيدبودووسطش یک نگین سبز خوشرنگ می درخشید و یک جلدکلام الله مجید و یک روسری حريرسبزيشمي و یک چادر سبز گلدارزيباکه ديدنداشت اينهاهديه ی آن شب بود وبااجازه بزرگترها خواهرش دستم کردومرابوسيد اميرآقاهم دامادرابوسيد ودرگوشش نجوایی کرد و باربد من لبخندی با شیطنت نثارم کرد!فامیل باربد مرتب ميگفتندکه چقدر این پسر مازرنگ وخوش سلیقه بودومانميدانستيم آن شب بخیر گذشت و همه چیز عالی پیش رفت امیر من به همراه علی آقا کلی طالبی بستنی تدارک دیدند و ازمهمانها باشيريني و آبمیوه بستنی پذیرایی کردند چقدر دلم آرامش داشت و خودم را خوشبخت ترین دختردنياميديدم.فردای آن روز باید آزمایش خون می رفتیم باربدسعي میکرد نزدیک تر باشد من از استرس که مبادا خونهايمان نخواندوبه هم بخورد شیرینی این وصال رابر خود تلخ کرده بودم بعداز تمام شدن آزمایشات مادرم پیشنهاد دادبه پاتوق خانوادگی مان برویم وگلويي تازه کنیم مادرهاپيش قدم شدند و ماهم پشت سرشان...باربدکه میدانست نگرانم گوشزدکردکه من با مادرم صحبت کردم که نمیتوانم اجازه بدهم که با همسرم بی حرمتی کند و این که پیش مامابرويم از صدتا توهین برای من و همسرم بدتراست!اشک امانم را بریده بود دلم میخواست همانجا غرق آغوشش شوم وببوسمش!جسارت مرا ببخشید ولی این احساس آن لحظه را باید باشماقسمت ميکردم!خلاصه دستمالی از جیبش درآورد وبه من دادتاسريع اشکم را پاک کنم.من هم اطاعت کردم و وارد پاتوقمان شدیم..راضیه خانم لبخند رضایت روی لبانش بود ومن دوستش داشتم چه ميدانستم او رفیق شب وروز آینده ی من خواهدشد و بزرگترین حامی من! باور کنید من آنقدر به او( که خيلي سرسخت بود)نزدیک شدم که حسادت همه را برانگیختم و این را باز هم مدیون تذکرآن روزحاج آقا و تربیت درست پدرومادرم بودم..راضیه خانم گفت که هروقت جواب آمدسريع بامحضرسرکوچه هماهنگ کنیم تا عقد سريعترانجام شودومازودترمحرم شویم...باربد من مثل بچه ها ذوق میکرد ومن از دیدنش درآن وضعیت به وجد می آمدم! کاش میشد سرنوشت من روی همان لحظات می ماند وخشکش میزد اما چه میشود کرد؟تقدیر چه خوابها که برایم ندیده بودوچه سرنوشتی در انتظارم بود!
و این سرگذشت ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست❌