باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_ششم ✍ .🌑. • دلتنگی همان زیارتی است که .🌧. حجمدرک آن برایِ
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پنجاه_هفتم
✍ •بين الصعوبات والقصف والجفاف، أحسست بمشاعرك أكثر وأشعر بحنينك أكثر•
•میان سختی ها و بمباران و قحطی آب ، غم های تو برایمان آشناتر میشود، دلتنگی های تو را بیشتر حس میکنم•
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج 💚
✍✨ماشین راه افتاد و بهار لبخندی زدو گفت:)ببینم چجوری از این مشاور کمک می گیری که اوضاع باربدوسروسامون بدي!توخط قرمز باربدی!یعنی هروقت من یا مامان اومدیم در مورد تو چیزی بگیم مثلا همین پوشش الآنت؛باربد جوری به هم می ریزه که ميخاد ما رو بخوره!پس لطفا از این نقطه ضعف ش به نفع خودت استفاده کن!ولی اگر راست شو بخاي بارها سیاوش به من گفته اگه جای زن داداشت بودی چیکار ميکردي ومن بهش گفتم که خب معلومه جداميشم!اما من به حال تو غبطه میخوردم و دلم ميخاد موفق بشی چون تو همه چی داری و کاملی!همه حسرت تو رو میخورن!پس به این دختراي ه.ر.ز.ه اهمیتی نده و خودت رو با اونامقايسه نکن!سیاوش به اوملحق شد وگفت:واقعا دست مريزاد!من موندم مگه باربد چی داره عاخه که تو.....ديگراجازه ادامه ندادم واز این که هزینه ی سنگین مشاوره را تقبّل کرده بود وبه فکرم بود؛تشکر کردم!وگفتم که روزی جبران خواهم کرد!خب اصلافکرنميکردم که بهار هم مشاوره لازم است!او وقت گرفته بود تا مشکلی راحل کند!وای خدای من!از وقتی سیاوش به دانشگاه رفته بود رفاقت دانشجویی مختلط به سراغ او هم آمده بود!خصوصا حالا که وضع مالی او عالی شده بود و همه متوجه این موضوع شده بودند که پولداراست!واين برای دخترکان طمعکار کافی بود!چه فرقی ميکردبرايشان که همسردارد يانه؟!ماشین توقف کرد!عینک دودی را روی چشمان خود گذاشتم وبااعتمادبه نفس پیاده شدم!بهار چادری بود ومن کم حجاب!رنگ موهای بلوند و آرایش ملیح وملايم؛جذاب ترم کرده بود و سیاوش به بهار میگفت: خب توهم مثل زن داداشت به روز باش!من خیلی خوشم مياد!بهاراخمي کرد ومن هم بی توجه دست بهار را گرفتم وگفتم:اهميت نده کاری که دوست داری انجام بده اگه حجابتودوس داری کوتاه نیا چون سیاوش پازل خیلی خیلی ساده ايه ولی باربد پيچيده ست من باید امتحان کنم تا بلکه حس حسادتش روتحريک کنم امادرموردشما این صدق نمی کنه وکارتوخيلي راحته! در را زديم ومنشي تعارف کرد که به داخل برويم!نگاه منشی خیره روی من مانده بود!خدامراببخشد!خيلي جلب توجه میکردم در عین سادگی!امادلم گرفته بود و از خودم بدم می آمد!اينجاچه کارداشتم؟ به خودم کلی بدوبیراه گفتم!عذاب وجدان در درونم بيدادميکرد!کاش به باربد ميگفتم!چرابدون اجازه آمدم اینجا؟منشی صدایم کردو به داخل راهنمایی ام کرد!قدم برداشتن چقدر سخت شده بود!نگاهی به بهارکردم وبرخواست تادلداري ام بدهد! راه افتادم و تقه ای به در زدم🤛🤛
ادامه دارد ..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌