باند پرواز 🕊
💛||•#رمان °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهارم جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دید
💛||•#رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجم
اصلا ب ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشه😐
قیافه جا افتاده ای داشت.. اصلا توی باغ نبود.
تا حدی ک فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشه..
گفتم ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است.
بی محلی ب خواستگارهایش را هم از سر همین میدیدم ک خب ادم متاهل دنبال دردسر نمیگرده
,, به خانم ابویی گفتم:«بهش بگو این فکر رواز توی مغزش بریزه بیرون »
شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند.
وصلهٔ نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است.😒
کارمان شروع شد ، ازمن انکار واز او اصرار ...
سردر نمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا این طور مثل سایه همه جا حسش می کنم
دائم صدای کفشش توی گوشم بود ومثل سوهان روی مغزم کشیده می شد ..😤
ناغافل مسیرم را کج کردم ، ولی این سوهان مغز تمامی نداشت
هرجا می رفتم جلوی چشمم بود : معراج شهدا ، دانشگده ، دم در دانشگاه ، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری!
گاهی هم سلام میپراند😒
دوستانم می گفتند:«از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این کارا!»
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهارم سلام ونور..دست مبارکتان به سمت نور همیشه راهی باشد..اگر ل
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پنجم
سلام ونووور ورحمت به شما که به قلم حقیر نگاه پرمهر و محبتی داشتین..لطف شما مستدام عزیزانم..برای نوشتن آن روزهای تلخ قلبم تیرمیکشدو رنج؛تنها چیزی ست که لابلای این خاطرات سخت ونفس گیر؛مهمان من میشود ولی وقتی به حال وروز الآنم نگاه میکنم بیشتر راغب میشوم که برایتان بنگارم...خب بعداز یک ماه که از به هم خوردن نامزدی گذشت مادرم هدایای خانواده حسین را پس فرستاد وخواستار هدایای خودش نشدوآنها راقبول نکرد!راستی حسین وقتی دبستانی بودپدرش راازدست داده بود ومادرش مانده بود با۶فرزندکه حسین وسطی آنهابود..مادرش بعدچندسال بایک مردی که همسرش فوت کرده بودواونیزچندین فرزند داشت از شهسوار به قزوین آمدو باآقای شعبانی که همکارپدرم بود ازدواج کردوحسین یکی ازمخالفین ازدواج مادرش بودومدام سازمخالف میزد وقتی پسرش عاشق من شد ازخداخواسته سعی کردوصلت راسربدهدتابه واسطه من وخانواده ام سربه راه شود وسروسامانی بگیرد..دریغ از این که زیردست کسی آموزش دیده بود که پناه برخداااااااباداعش عصرحاضربرابری میکرد..تمام خانواده اش از لحاظ معنوی چیزی که درنظرعُرف جامعه بود را انجام میدادند؛جز حسین..اینکه حسین اینقدر غربگراشده بودبرمیگشت به دوران خدمت اوکه درتهران زیردست یک سرهنگی طاغوتی بودولی ظاهرش راحفظ میکرد؛وگرگ تیزدندانی بود که امثال حسین رابه بردگی میگرفت وکاملابه آنها احاطه پیدامیکرد..اوکتابهایی رامعرفی حسین میکردو من متوجه شدم که کاملا شستشوی مغزی شده بود وتازه چاشنی کارش هم دخترش بودکه به راحتی دراختیار آنان میگذاشت وراحت درقالب رابطه به آنهاخط داده میشدوباوعده های واهی مثل برده تن به خواسته هایشان میدادند درست کاری که میخواست بامن بکندوخدانجاتم داد... شنیدن این حرفها وطرفداری اواز سرهنگ..قلبم ازجاکنده میشدولی اجازه میدادم برایم بازگوکندوگرنه کدام دخترتاب شنیدن این رابطه های نامشروع همسرش راداشت؟؟!هرچه حجت ودلیل برایش میآوردم باز گوشش بدهکارنبود!همانجادلسردیها کمکم کردند تادوری ازاو جانفرسانشود وامیدبه آینده وتوسل به اهل بیت وتوکل برخدا آرامش نصیب قلبم شد...حسین درشرکت (همان شرکتی که بابا ناظرخریدش بود)یک کارگرساده بود وهمه به پدرم طعنه وارمیگفتندواقعا حیف دخترت نبود دادی به این یاقی؟؟ظاهراآنقدرمغرور وخود رای وگستاخ بودکه هیچ کس از او خوشش نمی آمد ...کاربرای پدرم سخت شده بود ومن این را از پدر مظلوم وآرامی که تبدیل به آدم بیقرار وکلافه شده بود؛میفهمیدم ...حسین از شرکت غیبش زد وسریع خودش راگم وگور کرد شاید فکرمیکرد من پیگیرش هستم تا مهریه ویاعواقب کارش را بخواهد بپردازد به همین خاطر قید دستمزد ماهیانه اش رازد و کلّا محوشد...خانواده من سختگیرشده بودند ومحدودم میکردندودیگرمثل گذشته آزادانه به این سو وآنسونمیرفتم وحق هم داشتند...من آن موقع ۱۶ساله بودم وسن کم من وبی تجربگی هادلیل خوبی برای محدودیتم بود واینکه حالاهمه مرابه شیرینی خورده حسین نسبت میدادندو اسم او هنوز آرامشم را طوفانی میکرد وقلبم از این همه اندوه سخت میگرفت ودرد میکرد واز آنطرف عشق سوزان قلبم..وآن طرف مردجوانی که در اوج زیبایی ونوجوانی ودلباختگی پیرم کرد...پیر...دلم میخواست بمیرم ودیگر نباشم..فامیلهاهم طعنه های خودشان را روانه پدرومادر بیگناهم میکردند که دختربه این لُعبَتی را حرام یک کارگرمعمولی کردید؟خب همون کارگرپسندبودید که دکتر مهندسا رو ردمیکردین!!!!پدرم با نجابت وصلابت جواب میداد که کارگر مگرچه ایرادی دارد مگر آدم نیست؟ دلیل مخالفت من با آن آقا رفتارهای ناشایست وغیرمعقولش نسبت به دخترم بوده ولا غیر!!هرکس از موقعیت به نفع خودش استفاده میکردوبازهم خواستگارمی آمدو من ازهرچه( دور ازجان مردهای خوب)مردو ازدواج حالم بد میشد و تنم میلرزید مثل یک گنجشک که در سرما آواره وبیجا مانده مثل بلبلی که صدای چهچه اش دیگر نمی آمد...من تلخ وتلخ وزهرآلودومسموم عشق بی حاصل بودم..خدااااااا داشت امتحانم میکرد...آیامن شاگرد زرنگی بودم ؟؟؟
واین غم ها ادامه دارد...
#ارسالی_شما
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست❌
╭┈─────
باند پرواز 🕊
داستان #دایرکتی_ها 📵 #قسمت_چهارم کم کم داشت افشین و حرفاش یادم میرفت اما باز طاقت نیاوردم و سمت گو
داستان #دایرکتی_ها 📵
#قسمت_پنجم
کم کم داشتم بهش عادت میکردم
مدام برام نحوه استفاده داروهای گیاهی رو میفرستاد..
اوایل با اکراه قبول میکردم
اما بعدش با شوق و ذوق استقبال میکردم..
دیر اومدن های کیوان هم تقریبا دائمی شده بود
چند باری باهاش بحث کردم..
گفتم خسته شدم از این وضعیت؛
تنهایی کلافه ام میکنه...
اونم مدام میگفت خب چیکار کنم تو این اوضاع بیکاری و اقتصاد خراب..
توقع داری کارمو از دست بدم بیام بشینم تو خونه کنار تو؟!
صد بار بهت گفتم بچه دار بشیم قبول نکردی..
گفتم چرا هر چی میشه پای بچه رو میکشی وسط؟!
مگه برا فرار از تنهایی باید مادر بشم!!!
همین بحثای بیخود و بی جهت من با کیوان،جرقه راحت حرف زدن با افشین رو روشن و روشن تر کرد!
انگار مجوز درد و دل با افشین برام امضا شد!
بحثایی که بین من و کیوان پیش میومد؛همه رو برا افشین تعریف میکردم
اونم با حوصله تمام گوش میکرد..
و با حرفاش آرومم میکرد!
این اولین بار بود با جنس مخالف به غیر از همسرم صحبت میکردم و انقدر راحت سبک میشدم!
نه بحثی در کار بود..
نه تشری..
نه حرف بچه ای که من بهش آلرژی پیدا کرده بودم!
متاسفانه ارتباطمون بیشتر شد..
ساعت ورود و خروج کیوان رو بهش گفته بودم،تا توی اون زمان پیام نده..!
اونم زمانی که سرکار بود و بیرون از خونه بهم پی ام میداد..
همه چت ها رو هم قبل اومدن کیوان پاک میکردم.
پیام خاصی بینمون نبود،اما خودم خوب میدونستم که کارم اشتباهه!
برا همین چندین بار از ترسم چک میکردم تا خیالم راحت باشه که پیاما پاک شده..!
رفته رفته پیامهای افشین از درد و دل و کمک فراتر رفت..
ادامه دارد...
📝 نویسنده: فاطمه_قاف
کپی باذکر نام نویسنده و همراه لینک کانال مجاز است
#در_فضای_مجازی_عفیف_باشیم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#قسمت_چهارم🍃 عنوان کتاب: #جان_باز زندگینامه و خاطرات فعال فرهنگی و جانباز شهید #حاج_اصغر_عبداللهی ک
پادکست جان باز(5).mp3
21.36M
#قسمت_پنجم
عنوان کتاب: #جان_باز
زندگینامه و خاطرات فعال فرهنگی و جانباز شهید #حاج_اصغر_عبداللهی
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی.
نوبت چاپ:اول، بهار 1402
#حتمابشنوید👌👌
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz