باند پرواز 🕊
💛||•#رمان °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_سیزدهم نمیخواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده ا
💛||•#رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_چهاردهم
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم ، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم 😕
تا وارد شد نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت :«چقدر آینه!
از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه !»😂
از بس هول کرده بودم فقط با ناخن هایم بازی میکردم .
مثل گوشی در حال ویبره ، می لرزیدم 😥
خیلی خوشحال بود ...
به وسایل اتاقم نگاه می کرد . خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام
اتاق را گز می کرد ، انگار روی مغزم رژه میرفت 😬
جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید . چه در ذهنش می چرخید نمی دانم!
نشست روبه رویم .
خندید و گفت :«دیدید آخر به دلتون نشستم !» 😁😉
زبانم بند آمده بود ...
من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش میدادم ، حالا انگار لال شده بودم 😐
خودش جواب خودش را داد : « رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم .
دیدم حالا که بله نمی گید ، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه .
پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم ...
نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت : اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خبر نیست ، خیر کنن و بهتون بدن . نظرم عوض شد . دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید !»☺️
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سیزدهم ✍🕊🤍✍🤍🕊✍🤍🕊✍ امروز و فردا و ماه بعد و سال بعد شرط نیست اون
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_چهاردهم
✍💚✍🕊✍🕊✍🕊💚✍
سال80 فقط پدرومادرم تلفن همراه داشتند ومابچه هابیرون ازمنزل از کارت تلفن استفاده میکردیم به همین خاطربه تلفن همگانی نزدیک مزار شهید باهرزحمتي که بود؛خودم را رساندم دوسه متری بيشترنبودوسريع شماره خانه ی پدربزرگم را گرفتم.از عمه ام خواستم سریع بيايدوبه دادم برسد به کسی هم چیزی نگوید!عمه مینا دوسال از من کوچکتر بود ومتولد۶۲بودوهمدم من بودوقابل اعتماد!باربد دلش نمی خواست مراتنهابگذاردولي چاره ای نداشت چندرديف دورترسر مزاررفيق شهیدش آقای شالباف بود تا اینکه عمه جان آمد و دستم را گرفت تا برویم ولی پاهایم توان نداشتند..او گفت همانجابمانم تا تاکسی تلفنی خبرکندوبه دکتربرويم چاره ای نداشتم واقعا حالم بد بود تاکسی آمد به دکتررفتيم و باربدرا میان آن همه لاله زار چون بیدمجنون می دیدم که به این سو وآن سو میرفت ودر دلش غوغابود!مطب خلوت بود ومابخاطر نیاوردن دفترچه،آزاد حساب کردیم و سرم زدیم یادم نمی آمد آخرین بار کی دکترآمده بودم؛چون خیلی قوی بودم و همیشه تغذیه سالمی داشتم این را مدیون مادرم بودم!بعدازاتمام سرم راهی خانه پدربزرگم شدیم وبه مادرم خبردادم که اگر اجازه بدهد بمانم قبول کردوباتشکري از اوخداحافظي کردم.نزدیک غروب بود و حاج آقا؛پدربزرگم میخواست به مسجد برود که ما نیز با او راهی شديم.مینا مرتب سربه سرم می گذاشت وشيطنتهاي شیرینش دلم راخوش میکرد نماز که تمام شد به خانه رفتیم و دیدیم که مهمان داریم! باربد به همراه مادرش راضیه خانم!! چقدر شوکه شدم که آنجا ديدمشان!حاج آقا خوش آمد گفت وبالبخند و ابهت به جای خودش تکیه داد.مادربزرگم حاجیه خانم با سيني چای وارد شد ومن ومينا مثل دوتاگنجشک که درسرماباشند؛ميلرزيديم!ميناازماجراخبرداشت و دلداری ام ميدادخداراشکرميکردم از وجودپرمهرش!مادر باربد شروع کرد به صحبت:والا حاج آقا خدمت رسیدم باشماکه بزرگ فامیلی چند کلام اختلاط کنم و زحمت رو کم کنيم!حاج آقا بالبخندوجبروتش گفت :بفرمائید در خدمتم دخترم!
مادرش از مخالفت خودش گفت؛خواستگاری آن دخترليلا؛نامزدی من؛مخالفت خانواده ام واینکه باربد دیپلم گرفته وبیکاراست ودرآمدي ندارد و باید به همین دلیل فکری کرد!
حاج آقا سکوت کرد و مرا صدازد!وااااي نميدانستم چه کنم؟ کمک خدایا کمک!دوباره حاج خانم آمد من باچادرگلگي واردپذيرايي شدم اجازه دادتاکنارش بنشینم!باربد را فراخواند او هم معلوم بودترسيده طفلکی!از من پرسید دخترم شما چی میگی باباجون؟ اگر راضی باشی من خودم همه چيز و درست ميکنم!
ته دلم چپ و راست قربون صدقه آقا جونم میرفتم تا دوباره پرسید من فقط سکوت ولبخندکوچولويي از عشق نثارحاج آقاکردم و فهمید چه خبره؟ روکردبه باربد:ببین پسرم نامزدی این دختر و من به هم زدم بخاطرعقدمکاني!این دختر با نذرونياز خونه ی پسرم رو روشن کرده نذر امام حسینه خودتم میدونی خاطرخاه زیاد داره اما نمیدونم چرا به شماراضيه حتما شما احوالات خوشی داری که جذب شما شده پسرم من هم وقتی ازدواج کردم بیکار بودم ولی به خودم جنبیدم ورفتم سرکار شما یه حقوق مادرته و دو تا هم که آبجی داری بالاخره خرج ومخارجتو خودت باید دربیاری من هواتو دارم اما دختر ماهم باید توقعش از شما درهمین حدباشه که میدونم باکمالاتي که من ازش سراغ دارم سربلندت میکنه! این دختر نورچشمی ماست تنها دختر علی بالاست...
تکه آخر و قزوینی گفت و خندید و اشاره کرد که برم! منم ازخداخواسته! مادر باربد اجازه خواستگاری گرفت و راهی شدن باربدلبخندازلباش محونميشدو سرخوش از خونه ی حاج آقا پدربزرگم رفت! آقا جون صدام کرد دوباره! من خیلی خجالت می کشیدم وعين انار سرخ شده بودم و رنگ رخسارخبراز سرّدرون میداد..او از من خواست که بخاطر شرایط فعلی باربد کم توقع باشم ودرحد توان مالی پدرم انتظار مراسم و خرج و مخارج آنچنانی نباشم وبه چشم وهم چشمی نپردازم و رعایت راضیه خانم که یک زن بیوه و بی سرپرست بود رابکنم!چشم محکمی گفتم حاج آقا گفتن: من اينارويادآوري کردم وگرنه میدونم چه دختر ماهی دارم!پریدم بغلشو کلی ماچش کردم!همه میدونستن من بیش از حد عاشق حاج آقام و مدام دستشوميبوسيدم و اون همیشه ميگفت خيرببيني باباجون عاقبت بخيربشي پيربشي الاهي!بعدمنم ميگفتم حاج آقا دلت میاد پيربشم ومیخندیدیم بعدفهميدم معنی پيربشي یعنی توی جوونی نميري و پیری رو ببینی! یادش بخير! رفتیم روی تخت شاه نشین وسماور شاه عباسی درحال جوشیدن و چای شمال واستکان های لب طلای مادربزرگ که از نوشیدن جایی سيرنميشدي وسایه درخت تاک(انگور)انگارخود بهشت بود باگلاي لب باغچه که مادربزرگم با عشق کاشته بود ودل آدم رو میبرد!یادش بخيرشب می رفتیم پشت بوم خونشون میخوابیدیم و صبح که آفتاب میومد چاره جویی کرده بودیم و روی پشه بند ملافه مينداختيم تاجلونور بگیره ميناتنبلي میکرد ومن مجبور بودم اينکاروانجام بدم!چه صفایی داشت یادش بخیر!صدای یاکریم!یادش بخیر...چقدر دلتنگ اون