eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
4.6هزار ویدیو
23 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam @Am21mar
مشاهده در ایتا
دانلود
باند پرواز 🕊
💛||•#رمان ° 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_سوم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگز
💛||• °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دیدن قفسه خشکش زد😶 چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام به انگشتر هاش ور می‌رفت مبهوت مونده بودیم با دلخوری پرسید این این‌جا چی کار می کنه؟! همه بچه‌ها سرشونو انداختن پایین ... زیرچشمی بِه همه نگاه کردن دیدم کسی نطق نمی‌زنه سرمو گرفتم بالا و با جسارت گفتم گوشه معراج شهدا داشت خاک می‌خورد آوردیم این‌جا برای کتاب‌خونه... با عصبانیت گفت من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم و شما به این راحتی می‌گین کارش داشتیم؟!😤 حرف دلم رو گذاشتم کف دستش: گفتم مقصر شمایی که باید همه این کارا زیر نظر و تأیید شما انجام بشه! این که نشد کار.. لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین با این یادآوری که زودتر جلسه رو شروع کنید بحث رو عوض کرد. وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی اون دور و بر نبود🤬 ن که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد . بیشتر شبیه جوک و شوخی بود.. خانم قنبری که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرد برای خواستگاری از تو..😅 ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭┈───── 🌱🕊 ╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سوم سلام ونور..دست مبارکتان به سمت نور همیشه راهی باشد..اگر لذت
سلام ونور..دست مبارکتان به سمت نور همیشه راهی باشد..اگر لذت بردید از این قلم زدن ِ حقیرِ ناچیز؛همین اول بسم الله؛صلواتی نثارآقاوتعجیل درفرجش کنیم به نیابت از شهدا؛عرفا؛صلحاواهل قبور..🌷🌷🌷🌷 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌷🌷🌷🌷🌷🌷من بابرادرم امیر شیربه شیر بودم وازبچگی خیلی وابسته ودلداده او بودم ازبس که مهربان وخاضع بود انگار همه چیز راباهم داشت..الگوی خوبی بود و من همیشه برایش می مُردم وحالا دختر دم بختی بودم که به لطف اصالت و مردم داربودن خانواده؛خواستگارهای زیادی داشتم که هیچ کدام به دلم نمینشستند ودست رد به سینه همه میزدم وپدرومادرم رانگران میکردم ولی این وسط امیر که کشتی گیر معروفی هم شده بود همیشه باشوخی هایش پیشنهاد هارااز طرف دیگران بامن مطرح میکردو من بازهم دلم نمیخواست که راهی خانه بخت شوم..یک روز که تولد دخترهمسایه بود من بالاخره به دام افتادم ودرهمان نگاه اول دلباخته یک پسری شدم که نمیشناختمش اماشباهت بسیارزیادی به شهید علمدار داشت!بلاتشبیه اوکجاو آقاسدعلمدارِ ماکجا؟؟نگاهم رادرمهمانی از اوکه مدام سنگینی نگاهش راحس میکردم،دزدیدم ودلم لرزید...حال بدی داشتم درست همان شب اوبامادرش پیش قدم شدند وباخانواده قرارخواستگاری گذاشتند ومن غرق رویابودم ونمیدانم این حال متفاوت ازکجامی آمد؟کوروکرشده بودم چون پدرم اصلا اورانپسندیدواز تفکرات او بیم داشت راستی اونامش حسین بودواصلابااعتقادات من واصلا عرف جامعه مخالف بود واین کاررابسیارسخت میکرد ومن ابلهانه به سربه راهی او امید داشتم...سماجت زیادی داشت و این برای من که یک دختر آرام بودم،جذابیت زیادی داشت..من عاشق شده بودم ومتاسفانه همه متوجه شدندوترس در وجودشان موج میزد..امیربارهاسعی کرد مراتوجیه کندکه من نشدم وکور و کر داشتم احمقانه به سیاهی چنگ میزدم وقرارشد برای شناخت بیشترمادوماهی صیغه محرمیت بخوانیم ومَحرَمِ همدیگرشویم..اوخیلی راحت از من دل برده بود ومن کم کم تبدیل شدم به یک برده که هرچه میگفت اطاعت میکردم باچادرسرکردنم مخالف بود ودیگر مانده بودم این راکجای دلم بگذارم؟این یک نمونه از تفکرات غربی اوبود ومابقی هم زنجیره وار در من در شُرُفِ اتفاق بود..من حتی دیگر رسما به این تن دادم که بااو رابطه زناشویی داشته باشم واو مرامُجاب میکرد که دیگر زن قانونی اوهستم ونگرانی ومخالفت من بی مورداست...پناه برخدااااا...من چرا اینقدر باوجود همه ی مراقبتها وتوصیه های عزیزانم درمقابل او وخواسته هایش ناتوان شده بودم دیگر به جای خوشی؛هر روز حالم بدترمیشدوحسین هر روزبیشترباتهدیدوبداخلاقی من رابه سمت سیاهی میکشیدتااینکه دوماه به سرآمدوپدر بزرگم به پدرم توصیه کردکه مراسم عقدوعروسی رابرپاکندزودتر؛اما؛پدرم مخالفت کردو گفت که شرایط سختی داردواوبایدبپذیرد وپدربزرگم پذیرفت مجلسی گرفته شدتابزرگترها تصمیم نهایی بگیرندودرکمال ناباوری حسین در این جلسه خصوصی عنوان کردکه من نیازی به جشن عروسی ندارم وباید زنم را باخود خیلی ساده به تنکابن( که شهرپدری او بودودرآنجازمین کشاورزی وباغ وخانه ۳۰متری داشت)ببردواین همه راشوکه کردوگستاخی وبی ادبی اش راهیچ کس حتی خانواده اش نمیتوانست تحمل کندومانع بشود....من مانده بودم بامنجلابی که درآن گیر کرده بودم...پدربزرگم خواهان عقدمکانی بود یعنی داماداین حق رانداردکه عروس راازشهرخودش به شهردیگری ببرد!منطقی نبودولی میخواست محدودش کند که مرا برای کشاورزی به روستانبردودختر یکی یک دانه شان به سختی نیفتد!امامن مشکلی نداشتم حاضربودم از زن روستایی جلوبزنم وفقط رضایت حسین را درچشمان نافذوپرفریبش ببینم..تازه میفهمیدم که چقدرعاشق کور وکر میتواند خطرناک باشد!؟من بخاطر مسایل زناشویی دیگر نه گفتن به این ازدواج برایم مساوی با مرگ بود..ولی خانواده من این موضوع رانمیدانستندوبه همین دلیل باشناختی که از من داشتند از این ازدواج باتمام بی عزتی وآبرویی که از آن طفلکی هابه یغمابرده بودم؛گذشتندوگفتنداین ازدواج پایان تلخی خواهدداشت ودختر مان ازهمه لحاظ نابود میشودوگفتند:نههههههههه!!!!!!!ومن بامعصومیت از دست رفته مانده بودم وتاریکی وبار سنگین اینکه من بایدبا اوازدواج کنم وگر نه.......اما حال من قابل توصیف بود ونه حیای دخترانه ام این اجازه را به من میداد ..من به شدت مضطرشدم واشک و آه شبانه روزم خانواده ی بیچاره وبیخبرم را داشت نابود میکرد ومن فقط به نوارکاست های بابا که بیشترشان صدای آشیخ کافیِ مرحوم بود؛رابرمیداشتم وکنج اتاق استغاثه میکردم به اهل بیت وآقای حاضرمان حضرت ولی عصرارواحنافدا...وبه دردم رامیگفتم واز او کمک میخواستم...یادم هست که دیگر به حسین فکر نمیکردم انگار دستی به قلبم کشیده بودندو آراااااام شده بودم .... واین ماجرای عجیب ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
داستان #دایرکتی_ها 📵  #قسمت_سوم _نمیخوام یه نامحرم سر هر استوری بهم پیام بده +ای بابا! ما که کاری
داستان 📵 کم کم داشت افشین و حرفاش یادم میرفت اما باز طاقت نیاوردم و سمت گوشی دویدم..! همین که نت رو روشن کردم پیامش اومد بالا.. کلی پیام داده بود..!! [سلام بانوی زیبا خوبی؟ چرا نیستی؛نگرانت شدم! سلاممم کجایی چرا نیستی... هنوز نیومدی از پوستت چه خبر بهتره شده ؟! الو خانومییییی کجایییی.. پاسخگو باش دیگه!😕 نگرانتم.. خانومی کجایی؟! دقیقا کجایی...؟؟؟؟] تو این مدت دوری از مجازی افشین کاملا از ذهنم پاک شده بود.. اما اون بارها و بارها به من پیام داده بود! برام عجیب بود .. چرا الکی نگران من شده بود؟! جوابش رو ندادم... به ساعت نکشیده سر وکله اش پیدا شد! سلاممم فرشته بانووو😍 خوبی؟ کجا بودی تو! نمیگی آدم نگرانت میشه😢 من مردم و زنده شده ام،اونوقت تو حتی جواب سلام منم نمیدی!؟ جواب سلام واجبه ها خانوم خانوما.. سلام رو تایپ کردم اما دستم بشدت می لرزید.. سلام، سلان تایپ شده بود.. خندید گفت:سلام یا سلان؟ _ببخشید سلام! +خدا ببخشه😉 خب تعریف کن، کجا بودی که نبودی؟! داروها رو پوستت خوب عمل کرده؟ _بله پوستم بهتر شده؛ممنون از شما. +خب خوشحالم که تونستم برات کاری انجام بدم [هر چی من خشک و رسمی حرف میزدم افشین خیلی راحت بود؛انگاری این طرز صحبت براش عادی بود..] _عذر میخوام افشین خان،اما من باید شما رو بلاک کنم! +عه من تازه کلی ذوق کردم که بالاخره اسممو صدا زدی گند زدی به حالم که... _ببینید من متاهلم!شما هم متاهل هستید ضرورتی برای صحبت کردن ما با هم وجود نداره! تا الانم اشتباه کردم پاسخگوی شما بودم! افشین زبون چرب و نرمی داشت میدونست چه طوری حرف بزنه تا طرف مقابل رو متقاعد کنه... انقدر گفت و گفت تا مجاب شدم که بلاکش نکنم!!! قول داد دیگه نیاد دایرکت مگر اینکه من سوالی داشته باشم. مدتی که گذشت؛اومدنای افشین دوباره شروع شد.. بارها و بارها با دلیل و بی دلیل میومد سراغم.. از زندگیش میگفت از همسرش،از اختلاف سلیقه های کوچیکی که با هم داشتن.. از مادر زنش که مدام تو زندگی زناشویی شون دخالت میکرد.. یه جورایی من شده بودم صندوقچه اسرار افشین..! گاهی بهش راهکار میدادم.. گاهی ام فقط و فقط گوش شنوای درد و دلش بودم.. ادامه دارد... 📝نویسنده : فاطمه قاف کپی باذکر نام نویسنده و همراه لینک کانال مجاز است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭┈───── 🌱🕊 ╰─┈➤ @BandeParvaz