باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_یکم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 روح انسان فقط با یک سری چیز ها منظم میشود و
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_چهل_دوم
✍چه بسیارند کسانی که به سبب نعمتی که
به آنها دادهشده در غفلتفرو میروند و
به سببپردهپوشی خدا برآنها، مغرور
میگردند و بر اثرتعریفوتمجید از
آنان فریب میخورند و خداوند
هیچ کس را به چیزی مانند
مهلت دادن آزمایش
نکرده است..
امیرِ نهج .. ح ۱۱۶🌱
✍نادر و باربد دستپاچه شده بودند ونميدانستند با این همه دود باید چه کنند؟ حسابی خجالت کشیده بودند!نادراحترام خاصی برایم قائل بود اماديگروقتش بود دست به کار شوم!باربد جلوی نادر حسابی آبروداری ميکردوسعي ميکردآرام باشد!اما من در کمال آرامش و ناباوری رو به نادر کردم و فقط بااخمم در را بستم و اولین کاری که کردم زنگ زدم به شقایق تابيايدو نامزد همه چيزتمامش را از پای بساط جمع کند!میدانید نادر پنهانی مصرف ميکردوحتي در جواب ازمایش اعتیاد ازدواج دستکاری کردبود با خوردن چیزهایی که گفتنش جایز نیست و ممکن است بدآموزی داشته باشد!خوب میدانستم که شقایق باور ندارد.سریع خودش را رساند وکليدرا به او دادم و روبه آسمان به خدا گفتم خدایا خودت رحم کن باربد از این تصمیم من حتما کفری خواهد شد و مرا ميکشداما ارزشش را دارد! آنها بالاخره میروند و راحت میشوم!به مامان راضیه که گفتم خودش را رساند تا بلکه باربد مرا ناقص نکند🙈🤗ودرست زمان مشاجره نادر و نامزدش سررسید وبا سکوتش نادر پابه فرار گذاشت ودیگر نیامد که نیامد! باربد آنقدر بعد رفتنشان دادوفریاد به راه انداخت و ميخاست مرا .....که مامان راضیه مرا به خانه فرستاد تا آتش او خاموش شود من خوب میدانستم که حالا میرود و بدتر میکند ویا از سرلجبازي بالاخره کاری خواهد کرد!تنها دلم به این خوش بود که نادر و شقایق پررررر!
آن شب که تولد مهناز بود مجبور شدم مریضی مامان راضیه را بهانه کنم تا آبرویش نرود!آن شب همانجا خوابیدم ولی فقط به نظر ديگران!تاصبح گریستم و خداراصدازدم! به شقایق فکر میکردم که دلش شکسته کاش آنها هم به روزهایی که برایم جهنم کردند اندازه سر سوزن فکرميکردند! بله!تمام این ۱۱ماه تا میتوانستند به تاراج بردند زمان و حال واحساس و جیب من و باربد را!فردای آن روز به خانه آمدم ولی باربد نبود!شب هم نیامد!بعد از کار میرفت پیش دوستان ناباب قبلی اش!اآه!وفقط آه!گریه و آه دو همدم من شده بودند پشت پنجره تنهایی که انتظار داشت پیرم میکرد و من بلد نبودم دیگر باید چه کنم؟!مامان راضیه هم عین من درد میکشید ولی درد او بزرگتر بود چون عروسش را غمگین میدید و پسرش را ناپخته!جاي خالی همسرش بدجور توی ذوق میزد و من این را می دیدم و برایم قابل احترام بود!محرم داشت نزدیک میشد ولی دیگر از هیأت رفتن خبری نبود!من با تیپ وشمايلم باز وقت رفتن به هیأت و مسجد چادرسرم میکردم ولی چه فایده که همیشگی نبود! دلم این زندگی رانميخواست!من باید با مامان راضیه و دخترانش میرفتم و باربد تنها میرفت ولی پیش دوستانش برای تماشای دسته ها🥺😔ومن درون هیأت از حضرات معصومین میخواستم نظری کنند!یعنی تا کجا باید پیش ميرفتيم؟ فکرم بسته بود وفقط تنهاسلاح من دعابود!باربد بی تفاوت شده بود و اصلا دیگر بامن بیرون نمی آمد وميدانستم داردتلافي میکند!چقدر درمانده میشدم!رفقای قدیمی اش مجرد بودند وفقط دنبال رفاقت با دختران بوم و برزن بودند و این بی تفاوتی خوب داشت جولان میداد!برای باربد هم دوست د.خ.ت.ر آورده بودند ومشغولش کرده بودند ...حالم خوب نبود ونیست وقتی گذشته ها جلوی چشمانم دهان کجی میکنند اما؛
آنان که خاک رابه نظرکيمياکنند!
آيابود که گوشه ی چشمی به ماکنند!؟
و این روزگار ادامه دارد ...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌