باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_ششم ✍تمامزخمهای روحم راباتودرمان میکنم وخیلی از نداشتههای
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_چهل_هفتم
✍آنچهکه سبب حرکت و حواسجمعی میشودو هم راه انسان زیستن میشود دردمندی است .. درد و دغدغه واسطهی پیامبریست..اتصال به آسمان فرزند درد ودغدغه است.رابطهی مستقیمی
میان دردها و شنیدن نداهای آسمانی وجود دارد و انسان دردمند برایحفظ و نگهداشتن ارزشهایهرموجودی درد و دغدغه دارد ،حتیگمشدن یک گوسفند برای او درد میسازد و زخمهای یک پیرمرداو را نگرانمیکند و نیازهایحیاتی انسان او را به حرکت در میآورد .. دردمندی فرشته نجاتی است کهمیوهی آن امیدآفرینی است!
✍بعداز هشت ماه که از سرکاررفتنم گذشت وبه مشهدرفتيم وآمديم؛متوجه حالات جدید شدم!همه گفتندحتما بارداری!ومن برای همین باید مطمئن ميشدم!دوماه گذشته بود. ازمایش بارداری دادم وجواب مثبت شد و دقیق دومااهي بارداربودم!مامان راضیه بال درآورده بود ونگاروبهار هم مثل او در پرواز بودند....باربد نميدانست وما میخواستیم او راغافلگيرکنيم!وقتی برگه رادستش دادم توی حیاط بود و ما میان بالکن حیاط روی فرش نشسته بودیم!قیافه ی باربد دیدنی بود!لبخندش دیگر به خنده های کشدار و بلند می ماند و شاد و سرخوش بود!ديگر باید با کارخداحافظي میکردم!باربد هم دریک شرکت که مسیرش خیلی دور بود به اجبار مشغول شد تا ببینیم خدا چه می خواهد..دوماه بعد دایی بزرگ باربد که مجرد بود وبرای بزرگ کردن خواهرانش قید زندگی متاهلي را زده بود؛بیمار شد واز شمال برای مداوا به همراه خاله مجردش به خانه مامان راضیه آمد!مادربزرگ باربد سال 83فوت کرد و آن دو تنها زندگی میکردند..دایی علي خیلی آدم فرهیخته و باجبروتي بود!پوستی روشن باموهاي ابریشمی سپید فقط همان چشم سیاهش را کم داشت تا جذابیتش دوچندان شود!بامن خیلی خیلی خوب بود و احترام زیادی بین مان بود و از گذشته ها برایم تعریف میکرد درست هم سن و سال پدرم بود و محبت پدرانه اش شامل حالم شده بود...داشتم طعم پدر شوهر داشتن راميچشيدم!از اینکه چندماهی باید اینجا می ماند معذب بود ومن با جان ودل طوری رفتار میکردم که بارداری ام مزید بر رفتنش نشود!مامان راضیه نميگذاشت کار کنم ولوسم میکرد!خیلی خوابالوشده بودم!ولی به کارهای جزئی میپرداختم و واقعا دوران بی نظیری رابه لطف خدا و مامان راضیه داشتم!اصلا یادم نمی آید ویاری داشته باشم جز وقتی که دایی علي صحبت از پرتقال های درختش میکرد و دلم پرتقال سبز میخواست..دایی علی سپرد تا از شمال چندین جعبه پرتقال وليموشيرين بیاورند! بوی پوستش عطر بهشت میداد!گم میشدم درشکوفه های بهارنارنج و باگازي که از پوست زیباوسبزش در هوا ميپاشيد؛ پيداميشدم و غرق در آرامش ميشدم!
🤌🍃🍋🍃🍊🤍🧡💛🤍
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌