eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
4.6هزار ویدیو
23 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam @Am21mar
مشاهده در ایتا
دانلود
باند پرواز 🕊
💛||•#رمان °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_دهم می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان
💛||• °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم بنشیند ☹️ در چار چوب در ، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم :«من دیگه از امروز به بعد ، مسئول روابط عمومی نیستم .خدافظ!» فهمید کارد به استخوانم رسیده . خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم . شاید هم دعوایی جانانه و مفصل برعکس ، در حالی که پشت میزش نشسته بود ، آرام با اطمینانه، گونهٔ پرریشش را گذاشت روی مشتش و گفت :«یه‌نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید !»✋🏻 نگذاشتم به شب بکشد . یکی از بچه ها را به خانم ابویی معرفی کردم . حس کسی که بعد از سال ها تنگی نفس ، یک دفعه نفسش آزاده می شود ، سینه ام سبک شد ... چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود :«آزاد شدم !»🙃 صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه. به خیالم بازی تمام شده بود اما زهی خیال باطل!😏 تازه اولش بود . هر روز به هر نحوی پیغام می فرستاد و می خواست بیایید خواستگاری 😬 جواب سربالا می دادم . داخل دانشگاه جلویم سبز شد . و خیلی جدی و بی مقدمه پرسید :«چرا هرکی رو می فرستم جلو، جوابتون منفیه؟» بدون مکث گفتم :«ما به درد هم نمیخوریم !» ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭┈───── 🌱🕊 ╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_دهم قلب‌ش تکه تکه شد تا در صفحات تاریخ قلوبِ عاشق را به وصال خود
سلام ونور!دست مبارکتان به سمت نور همیشه راهی باشد! من امروز میخواهم بگويم چقدر حقيريم وکوچک که بزرگی اهل بیت در ذهن کوچک ما نمی گنجد؛آنقدر که عاجزم از بیانش!چقدر این جمله در مورد من صدق میکند!سبحان الله: شاخه‌های‌روحَم‌اَزتاریکی؛به‌سوی‌ِنورگریختند...تاریکی درونم حالا به شدت به سمت نور میگریزد اگر بدانید که برمن چه گذشت!؟ باربد تنها کسی بود که میتوانست مرا درگیر رنج واقعی کند تا از گذر این رنجها رشد کنم وبه جایگاهی که مادرم برایش دعا کرده بود؛برسم!همانجايي که در بارداری دست بر روی طفلکی میکشی واو را در میان هيإت حسينچي میکنی؛همانجا که با اشک به اوشيرميدهي درست همانجا حضرت مادر دعايتان میکند؛و تو امید داری که بالاخره نمک گیر سفره شان ميشود! من و باربد تمام چرخهايمان را زدیم ورسیدیم به نقطه اول حبّ الحسین علیه السلام!دعای مادرا تإثير کرده! ونان حلال پدرها چه ها که نکرده!من رفتاری نکرده بودم که باربد بفهمد که به او علاقه مندم!من اصلا اورا نه دیده بودم ونه ميشناختمش!اما مادرش خانم مجلسی بود درست مثل مادرم!پدرش دوسالی بود که درآغوش خداآرميده بود ودوخواهر داشت یکی بزرگتر از خودش ویکی کوچکتر.هرسه شيربه شير بودند!خواهرانش محجبه و هیأتی بودند و معصومیت ازآنها می‌بارید! باربد هم همین طور اما به سبب رفقای مختلفی که داشت در جزرومد بود! یک پا هيات و یک پا درگير رفاقت های نادرست! و همین دغدغه مرا زیاد میکرد! از آنجایی که منیره،خواهر عروس ما دوست شیطان بود چه ها که نکرد! او به باربد گفته بود من عاشق دلباخته اش هستم😳🙈ومن از همه جابيخبر!برای همین اوفکرميکرد من هم به او علاقه مندم و وقتی متوجه این موضوع شدم نمیدانم چرا دهانم قفل شده بود و سکوت کردم! چقدر دلم برای مظلومیتم سوخت.اصلا نمی توانستم خودم را درک کنم؟باربد؛شب شام غریبان حسینی در یک نامه به من گفت که شمعی روشن کنیم و نیت کنیم باهم ازدواج کنیم! من مثل همیشه جوابی ندادم ولی عمل کردم ودرست زمانی که یک گوشه از مسجد نظاره گر سوختن شمعها بودم نگاهم به نگاه باربد گره ی عمیقی خوردودعا کردم که به خيربگذرد!باربد موضوع ازدواج راباخانواده اش مطرح کردوبا مخالفت شدیدمادرش روبروشد!به دو دلیل:اول اینکه مادرش دختريکي از اقوام پدری باربد را خواستگاری کرده بود وآن دخترو خانواده اش هم جواب مثبت داده بودند اصلا بخاطر رفت وآمد شان خودشان ازخداخواسته بودند وليلا دختر سوم آنهابود باوجود اینکه دوخواهربزرگترش مجرد بودند ودوخواهر کوچکتر از خود نیز داشت تمایل زیادی داشتند که تنها پسر خاندان مهدوی دامادشان بشود وضعیت مالی باربد خوب بود ولی لیلا باخانواده پرجمعيتش قشرمتوسطي بودند ولی دختر خوبی بود و باربد باید می جنگید بین انتخاب آنها وخودش! دلیل دوم نامزدی من بود که مادرباربد نمی‌پسندید.باربد به او گفت:من بااین قضیه مشکلی ندارم و حتی اگر طلاق هم گرفته بود من باز با او ازدواج میکردم!حرفهای باربد جدی بود و مادرش برای اتمام حجت نزد مادرم آمد!بيچاه مادرم آنروز زحمت کشيدوخيال مادر باربد را راحت کرد که هم دخترم وهم ما مخالف این وصلت هستیم و مادرش باخيال راحت رفت! مادرم میدانست من بي تقصيرم و رفت سراغ باربد!اورا در پارک نزدیک خانه ملاقات کرد و تا میتوانست از من بد گفت و تاکید کرد که من قبلا نامزد کسی بودم وبه هم خورده!تاباربد کوتاه بیاید اما برعکس نتیجه داد!باربد به مادرم گفت:حاج خانم!من ازدخترشما نمیتونم بگذرم وهرکاري میکنم تا به دستش بیارم چون دختر شما خیلی خیلی برام ارزشمنده من دختراي زیادی دیدم و ببخشید که میگم بادختراي زیادی هم دوست بودم ولی تابحال نشنیدم ونديدم کسی حرف خواهر اميرآقا روبزنه! نامزدش هم که باهاش محرم بوده و عملا دختر شما گناهی نکرده و حلال خداروانجام داده!حاج خانم من این حلال روترجيح میدم به حرومايي که دخترا الان انجام میدن!من از خدامه دختر شما به من بله بگه!میدونی چندبارخونتون زنگ زدم؟هردختري بود سریع بامن رفیق میشد!میدونی چندباربهش نامه دادم؟ولی بگو یکبار جواب داده؛نداده!ببخشيد جسارت کردم من واسه همچین دختری جونمو میدم من شايدازنظرشمابچه به نظر بیام ولی آنقدر جنم دارم که دخترتونو خوشبخت کنم! بعله!او درسخنوري استاد بود و جوری غلبه میکرد براحساسات طرف مقابل که درتصوراتت غرق میشدی در کلامش...مادرم کاملا قانع شده بود ولی مخالف بود بخاطر دل آن دختر؛لیلا و مادر باربد! چقدر سخت شده بود!پدر و برادر بزرگم نیز مخالف بودند و تنها کسی که راضی بود؛امیر بود برادر شیربه شیر من!
باند پرواز 🕊
‍   •●❥ 🖤 ❥●• #دایرکتی_ها #قسمت_دهم با اینکه همه چتا رو پاک کرده بودم و دیگه خبری از صفحه های مجاز
‍   •●❥ 🖤 ❥●• چند روز گذشت.. کیوان حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد..! حتی نگاهمم نمیکرد.. حرفای منم هیچ تاثیری روش نداشت.. صبح میرفت سرکار،شب دیر وقت برمیگشت.. منتظر بودم بره دادگاه و تقاضای طلاق بده، منتظر بودم این خبر به گوش فک و فامیل برسه و انگشت نمای عالم و آدم بشم اما چند ماه گذشت و خبری نشد..! توی اون چند ماه دلم خوش بود به دیدارهایی که با خانواده رخ میداد فقط اونجا بود که کیوان به اجبار باهام حرف میزد و حفظ ظاهر میکرد! فقط من میدونستم چه زجری میکشه از اینکه باهام هم کلام میشه و نقش بازی میکنه..! چند ماه تمام باهم زیر یه سقف بودیم اما جدا از هم... جز یه سلام و خداحافظ اونم با اکراه کلامی رد و بدل نمیشد.. طلاق عاطفی.. زندگی زیر یک سقف بدون هیچ ارتباطی.. ما چند ماه تمام فقط و فقط یه همخونه بودیم! این بی تفاوتی داشت خفه ام میکرد اگه تقاضای طلاق میداد انقدر زجر نمی کشیدم! کیوان انگار با سکوت و بی محلی داشت شکنجه ام میداد.. دیگه صبرم سر اومد.. یه شب که اومد خونه،طبق معمول رفتم پیشش برای دلجویی.. اما باز بی اثر بود😭 گفتم یا ببخش یا طلاقم بده!!! چرا طلاقم نمیدی؟؟؟ چرا پیش خانواده ها آبرومو نمیبری آخه؟! میخوایی چی رو ثابت کنی؟! پوزخندی میزد و چیزی نمیگفت.. من یه غلطی کردم..بهت بد کردم کیوان..میدونم! من به خودمم بد کردم.. لعنت به من.. اما تو بزرگی کن و ببخش! همش خودمو گول میزنم،میگم منو بخشیدی و گرنه طلاقم میدادی... اما آخه اگه بخشیدی پس رو کاناپه خوابیدنت چیه؟ حرف نزدنات چیه؟ بی محلیات چیه؟! جلوی مردم نقش بازی میکنی؛توی خونه زجر کشم میکنی؟! تروخدا یا ببخش یا طلاقم بده! راحتم کن دیگه تحمل ندارم... ادامه دارد... کپی باذکر نام نویسنده و همراه لینک کانال مجاز است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭┈───── 🌱🕊 ╰─┈➤ @BandeParvaz