رفقای مهربونم
ما بنا داشتیم برای پویش زائر اولی هامون سه عزیز را قرعه کشی کنیم
با واریزی هایی که امروز داشتیم، تصمیم گرفتیم چهار نفر را هدیه سه و نیم میلیونی بدیم ..
در دقایق آخر
واقعادلمون به حال عزیزان منتظر سوخت و تصمیم گرفتیم
هدیه ها را سه میلیونی کنیم
و یه نفر دیگه را هم قرعه کشی کنیم
که میشه جمعا ۱۵ میلیون
الان ۵۰۰۰۰۰تومان دیگه کم آوردیم 😥
دم همت همتون گرم که تا اینجا رسوندین کار را ..
یه مدد دیگه برسونید تا ان شاالله این پویش مون به سر انجام برسه🙏
ببینید عزیزان
کل این مبلغ که قراره باهاش پنج عاشق امام حسین را به کربلا برسونیم
با همین هدیه های ۵۰ تومانی..۱۰۰ تومانی
حالا کمتر..بیشتر
شما عزیزان جمع آوری شده
پس از همین اندک ها دریغ نکنید
شک نکنید
شهدا براتون صدها برابر در دنیا و آخرت جبران می کنن🌸💗🌸
برای دریافت شماره کارت جهت واریز هدیه های شهدایی به خادم کانال پیام بدین لطفا 👇
@Mohebolhosainam
نیت کنید
کربلای امام حسین روزی خودتون بشه ان شاءالله
بنا به درخواست اعضای خوب کانال مون
پویش بعدی مون ان شاءالله همه ی عزیزان را در قرعهکشی مون قرار میدیم 💜
عشاق الحسین محب الحسین.حسین طاهری.mp3
11.43M
ازدورسَلامحُـسِـین!حسمیکنم،
تویحَرَمخالیِجامحُسِین :)♥
رزق حسینی امشب تقدیم همه ی عزیزانی که توی پویش مون شرکت کردند🌷🌷
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#داستان 💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت سی و ششم 6⃣3⃣ نفسهام به شماره افتاده بود.😨 به سختی
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت سی و هفتم 7⃣3⃣
با تردید و ترس پرسیدم: شما چکار میکنید یعنی شغلتون چیه؟😰
یه دستمال از جعبهی دستمال کاغذی برداشت و عرق پیشونیش رو پاک کرد😓 و گفت: بخوام مختصر بگم من با همسر خانوم مائده و داداششون همکارم...🤭
گفتم: همکار! خوب همکار در چه کاری؟😨
سرش را آورد بالا مستقیم توی چشمام نگاه کرد...
نفسم بالا نمیاومد. ایندفعه من جهت چشمهام را عوض کردم...🙄
از نوع نگاهش دلم میخواست بشینم زار زار گریه کنم. 😭😭خدایا من چقدر بدبختم خواستگارمن کیه! خواستگار فرزانه کیه!😩
خدایا میدونم که هیچ کارت بی حکمت نیست ولی من ظرفیت چنین چیزهایی رو ندارم...😭
دستی به محاسنش کشید و گفت: من راجع به شغلم باید مفصل باهاتون صحبت کنم چون شرایط خاص کاری دارم و میدونم هر دختری حاضر نیست این جور سختیها رو تحمل کنه...😐
بعد با یک حالت خاصی که صداش هم می لرزید ادامه داد با توجه به صحبتهای مامانم از روحیات شما احساس میکنم لطف خدا شامل حالم میشه؛ اگر شما توی زندگی همراهم باشید...👩❤️👨
ترجیح دادم دیگه حرف نزنیم ...🤐
فشارم افتاده بود، دستهام مثل یک تیکه یخ منجمد چسبیده بودن به چادرم ...🥺
خیلی خودم را کنترل کردم ولی چند قطره اشک که دیگه سد احساسات من نمی تونست جلوشون را بگیره از گوشهی چشمم سرازیر شد روی گونههام...😢
سکوت کردم...
سکوتم که طولانی شد. گفت: شما چیزی نمیخواید بگید؟🤔
باتوجه به حرف مامان مستقیم نگفتم نه! هر چند که دلم میخواست صراحتا با به چالش کشیدن عقایدش نابودش کنم که بره و دیگه هیچ وقت این اطراف پیداش نشه...👊
ولی به خاطر مامانم چارهای نبود. گفتم: من باید بیشتر فکر کنم و بعد از روی صندلی بلند شدم...🪑
با کمی تعجب پرسید: نمیخواید ملاک هاتون رو بگید یا شرایط من را بدونید؟!🧐
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اگر به نتیجه رسیدم جلسهی دیگهای راجع به بقیهی موارد هم صحبت میکنیم ...😒
توی دلم گفتم: البته دیگه تو خواب اگر من رو ببینی...😐
ناچار بلند شد و گفت: باشه چشم! پس منتظرم...
لبخند مصنوعی زدم و رفتیم پیش خانوادهها... 😏
تا نشستیم فاطمه خانم گفت: چقدر زود حرفهاتون تموم شد. خوب حالا دخترم نظرت چیه؟🤔
خیلی سخته همهی نگاهها به سمتت باشه و منتظر باشند ببینن چی میخوای بگی ...
سعی کردم لرزش دستم رو با محکم گرفتن چادرم مهار کنم با همون لبخند مصنوعی و صدای لرزان گفتم: توکل بر خدا بعد هم سرم رو انداختم پایین ...😥
مامانم به دادم رسید و گفت: فاطمه خانم هر چی خیره...
بعد هم خیلی حرفهای بحث رو برد زمان خواستگاری خودشون و آداب و رسومهای آن زمان...😄
تمام این مدت من هم در سکوت محض نشسته بودم و شنوندهی از هر دری سخنی در جلسهی خواستگاری بودم، مثل بقیه با ظاهری آروم ولی دلی آشوب...🙁
او هم ساکت نشسته بود با همان جذبهی خاصش! انگشتهای دستش مدام بهم گره میخورد و باز میشد. انگار درونش متلاطم بود نمی دونم شاید احساس کرده بود که جوابم منفیه...🙃
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت سی و هشتم 8⃣3⃣
بعد از رفتن مهمونها اینقدر حالم بد بود که خانوادم ترجیح دادن بعداً راجع به خواستگاری صحبت کنن.🥺
رفتم داخل اتاق خودم، دلم گرفته بود و آروم و قرار نداشتم...
مدام رفتارهای خودم رو بررسی میکردم که کجا پا کج گذاشتم که اینطوری شد...😩 از اون آدمهایی هم که برای هر چیزی طلبکار خدا میشن نبودم...
میدونستم هیچی بی حکمت نیست یا تنبیهه و باید متوجه خطام میشدم یا امتحانه و با صبر ارتقا میگرفتم و رشد میکردم...😔
دلم آرامش میخواست، سجادم رو باز کردم رفتم سجده و اینقدر اشک ریختم و گریه کردم😭 که وقتی از سجده بلند شدم سجادم خیس شده بود...
فردا صبح با آقای جلالی هماهنگ کردم زودتر برم خونهی خانوم مائده تا سریع تر مصاحبه رو تموم کنم و ببینم واقعا شوهر این خانم چکاره است؟ آخر این ماجرا به کجا میرسه!😵💫
فرزانه که مرخصی بود.😐
تنهایی به سمت خونه خانم مائده راه افتادم هنوز تاثیرات حال بد دیشبم در چهرهام نمایان بود 😥
رسیدم خونه خانم مائده زنگ را که زدم ایندفعه به جای خانم مائده، صدای آقا رسول اومد؛ 🧑⚕بفرمایید! کیه؟😧
کمی هول شدم و جا خوردم. 😲خیلی جدی گفتم: از خبر گزاری مزاحم میشم با خانم مائده کار داشتم
گفت: بله بله! بفرمایید بالا، و در باز شد...😨
کمی ترسیدم که چرا خانم مائده خودش آیفون را جواب نداد، دو دل شدم برم داخل یا نه!😰
به خودم گفتم آدم عاقل ریسک نمیکنه!🤭
دوباره آیفون رو زدم دوباره رسول برداشت. کمی با استرس گفتم: میشه لطف کنید، بگید خانم مائده بیان دم در؟🧕
گفت: چرا؟ خوب تشریف بیارید بالا!
گفتم: ممنون میشم، بگید بیان پایین کارشون دارم...😐
گفت: باشه پس کمی صبر کنید...
چند دقیقهای ایستادم. ترجیح دادم صبر کنم و تحلیلهای فرزانه را نداشته باشم که استرس بیشتری بگیرم!🤭
بعد از چند دقیقه خانم مائده اومد دم در و گفتن چیزی شده چرا تشریف نیاوردید بالا؟😯
گفتم ببخشید اومدید پایین خواستم خیالم راحت بشه شما هستید! البته جسارت نباشه ولی خوب دنیاست دیگه با آدمهای عجیب غریب. بهتر دیدم احتیاط کنم...😕
لبخندی روی لبش نقش بست و گفت: آفرین خانم! واقعا کار درستی کردید😀 حالا بفرمایید بالا. سر پا نایستید...
نشستم روی صندلی و منتظر خانم مائده بودم، بعد از چند لحظه اومد نشست و گفت: دوستتون چرا نیومدن؟🤓
گفتم: کاری براشون پیش اومد. دیگه من تنها اومدم که مصاحبه تموم بشه اگه خدا بخواد...🤲
گفت: جواب سوال دوستتون اون دفعه موند...
سری تکون دادم و گفتم: بله از همون جا شروع کنید دفعهی قبل طوری صحبت کردید که انگار همسرتون خیلی مهربونه و منطقی بوده.🥰 ولی گفتید که اذیتتون میکرد.🥺 چطوری اینها با هم جمع میشه!🤔
نگاهی کرد و گفت: راستش هم مهربون بود هم منطقی ولی واقعا بعضی وقتها اذیتم میکرد 😥حتی از همون اول ازدواجم که درست نمیشناختمش اینجوری بود!😩
هر فردی ممکنه یه چیز خاصی اذیتش کنه. یکی ممکنه حرف بد بشنوه، یکی ممکنه از کتک خوردن اذیت بشه، یکی دیگه ممکنه از دروغ گفتن اذیت بشه و هر کسی با هر روحیاتی، نوع اذیت شدن آدم ها با هم فرق می کنه! درسته؟
با چشمهام حرفهاش رو تایید کردم.🙄
ادامه داد: ولی چیزی که من رو زجر میده و واقعا اذیت میشم اینه که طرف نه تنها که هیچ کاری نکنه و به روم نیاره حتی بدتر در عوض کار بدم خوبی کنه، یعنی شرمندم کنه! 😥
و این یکی از ویژگیهای بارز همسرم بود اصلا یادم نمیاد دعوام کرده باشه حتی وقتی خیلی غر میزدم یا کم صبری میکردم ...😰
من دوست ندارم شرمنده بشم ولی همسرم بارها در مقابل جر و بحثهای من نه تنها چیزی نمیگفت که رأفت به خرج میداد و این خیلی برای من سخت بود...😓
البته صبوریهاش بی تأثیر نبود و خیلی به من کمک کرد تا معنی جهاد و مبارزه رو بهتر بفهمم...🤭
وقتی رفتیم سوریه پسر دومم هم به دنیا اومده بود🤱 و این ویژگی همسرم توی سوریه خیلی به دادم رسید خصوصا اینکه بیشتر وقتها نبود و من با بچهها تنها بودم...👩👦👦
گفتم: ببخشید ولی من گیج شدم همسر شما کارش چی بود؟🤷♀
اصلا شما برای چی رفتید سوریه؟!🤦♀
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع ❌
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت سی و نهم 9⃣3⃣
متعجب گفت: یعنی شما در جریان نیستید!😯 خوب برای مبارزه با داعش!🙁
یه لحظه احساس کردم سقف روی سرم خراب شد!🤕
با چشمهای از حدقه بیرون زده گفتم مبارزه با داعش یا پیوستن به داعش!😳🤭
متحیر نگام کرد و گفت: منظورتون رو نمیفهمم! 😳من همسرم پاسدار بود البته قسمت خاصی از سپاه کار میکرد که خوب نمیشد علنی گفت😶
چرا چنین فکری کردید؟😳
با لکنت گفتم: جلالی... یعنی آقای جلالی گفتن موضوع مصاحبهی ما جهاده! اونم از نوع نکاحش!😥😱
لبخندی زد و گفت خوب این چه ربطی داره به داعش پیوستن!😅
گفتم: چطور سوریه بودید و نمیدونید جهاد نکاح ربطش به داعش چیه؟
ابروهاش گره خورد بهم و گفت :🤨 خانمم جهاد از نوع نکاح، با جهاد نکاح فرقش بین حقه تا باطل...😐
جهاد نکاح که سقوط محضِ 😰اما جهاد با نکاح، شروع رسیدن به بهشته!😍
مگه شما ماجرای اسما با پیامبر (صلی الله علیه و آله) رو نشنیدین؟!
هنوز توی بهت بودم وبا همون حالت گفتم: نه!😦
گفت: توی یکی از همون کتابهایی که همسرم برام گرفته بود مطلب جالبی نوشته بود اجازه بدین کتاب را بیارم از رو بخونم کتاب را آورد و شروع کرد به خوندن...📖
- بعد از بعثت پيامبر اسلام (صلي الله عليه وآله) زني به نام اسماء از گروه انصار به نمايندگي از جانب زنان مدينه، به محضر پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) شرفياب ميشود.
در حالي كه آن حضرت در ميان ياران خود نشسته بود، عرض ميكند پدر و مادرم فدايت باد! من به عنوان نماينده زنان مدينه پيامي آوردهام و يقين دارم همه زنان دنيا در اين پيام با من هماهنگ ميباشند.👌
و آن اين كه: خداوند تو را براي همه مردان و زنان دنيا به حقّ مبعوث كرده است و ما هم به تو و به پروردگارت كه تو را فرستاده ايمان آوردهايم.
اي پيامبر، طائفه زنان در خانههاي شما مردان زندگي كرده و در اطاعت و فرمان شما هستيم، فرزندان شما را حضانت ميكنيم و... 🙁
و در مقابل، شما گروه مردان در بخشي از برنامه اسلام بر ما برتري داريد از آن جمله مسأله جنگ و جهاد كه فضيلت زيادي دارد و ما از آن بي نصيب و محروم هستيم🥺😢
شما به ميدان جهاد و دفاع از حريم اسلام ميرويد و پاداش جهادگران را به دست ميآوريد، ⚔ولي طائفه زنان از آن محروم ميباشند،
در حالي كه امور زندگي خانه را ما تأمين ميكنيم، اموال شما را پاسداري و...😔
در اين هنگام پيامبر اسلام (صلي الله عليه وآله) رو به ياران خود كرد و فرمود: آيا سخني بهتر از سخنان اين زن درباره امور مربوط به دين تا به حال شنيده ايد؟🧐
ياران آن حضرت پاسخ دادند: يا رسول الله ما گمان نميكرديم كه زني مانند او اين چنين مطالب شگفت و حقائق والا و بلند را بر زبان جاري نمايد!!😯
آن گاه پيامبر اكرم (صلي الله عليه وآله) آن زن را مخاطب قرار داد و فرمود: اي زن برگرد و به همه زنان اعلام كن:
⭕️💢(انّ حسن تبعّل احداكنّ لزوجها، و طلبها مرضاته، و اتّباعها موافقته يَعْدل ذلك كلّه)
خوب شوهر داري كردن هر فرد فرد شما از شوهرتان و به دست آوردن خوشنودي آن ها و تبعيت از آنان، معادل و مساوي همه آن ويژگيها و برتري هايي است كه براي مردان بيان كرديد.💢⭕️
سپس آن زن با يك دنيا خوشحالي در حالي كه تهليل (لا اله الاّ اللّه) و تكبير مي گفت بازگشت.
با دست کوبیدم به پیشونیم و گفتم پس منظور شما از جهاد این بود که میگفتید؟🤦♀
کتاب را بست و امتداد نگاهش به قاب عکس روی دیوار خیره شد و گفت: البته قبل ازدواج اینجوری فکر نمیکردم همون طوری که براتون گفتم جهاد کردن را یه کار ویژه میدیدم! 😞
ولی تازه بعد از دو سال زندگی با کتابهایی که خوندم کم کم یاد گرفتم مجاهد کیه؟ 🥷 اصلا جهاد برای ما خانم ها چیه!؟ و راه رسیدنش کجاست!🤷♀
اون لحظه فقط دلم می خواست جلالی را خفه کنم با این تیتر زدنش برای موضوع مصاحبه!!!😬
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع ❌
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
مرا جز بی قراری در هوای تو، قراری نیست
به جز خاک تو هر خاکی به سر کردم، ضرر کردم
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله الحسین
شب تون حسینی 🌙♥️
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
عجب شکسته دل و زار و ناتوان شدهام
چنان که هجر تو میخواست، آنچنان شدهام
حسین جااااانم ♥️
بطلب آقا...😭
اشکامو تو میبینی.mp3
7.33M
اشکامو تو میبینی
تو میدونی چیه دردم
به زیارت نرسیدم
ولی دور تو میگردم
🎙#سیدمجید_بنی_فاطمه
رزق حسینی آخر شب پر از دلتنگی حرم ارباب😭
اللهم ارزقنا حرم..شش گوشه 🤲
التماس دعا
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
🌱ای آفتاب عشق و عدالت شتاب کن
باز آ قنوت باغچه را مستجاب کن
🌱باز آ که دست ظلم و ستم را قلم کنی
باز آ که باز عدل علی را علم کنی...
🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤
#سلام_امام_زمانم💚
🍁السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا اَلْإِمَامُ اَلْوَحیدُ و القَائِمُ الرَّشیدُ...
🔸️سلام بر تو ای یگانه روزگار و ای تنهاترینِ عالم؛
سلام بر تو و بر روزی که برای هدایت و محبّت قیام خواهی کرد!
📙صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
هر روز،صبحِ زود،به گوشم صدای توست
حَیّ عَلَی الحسین وَ حَیّ عَلَی الحَرم
با یک سلام رو به شما رو به کربلا
جا میدهم میان دلم یک بغل حرم
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
صبحتون حسینی🌱☀️
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
پرسیدم از خودم که چرا زندهام هنوز؟
عشقت ڪشید یکتنه جورِجواب را..
جااااانم حسین ♥️
1_1532789386.mp3
7.43M
"سلام اربابم...
حاج حسین خلجی
رزق حسینی صبحگاهی 🌱☀️
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
سلام
صبح اولین روز هفته تون بخیر🌸🌺🌸
ان شاءالله هفته ی پیش رو سرشار از اتفاق های خوب و خوش براتون🌾