eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
6.6هزار ویدیو
30 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam
مشاهده در ایتا
دانلود
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هیجدهم وقتی وجودی، روحَ‌ش با تو یکی می‌شود،از دردها و ناراحتی‌ه
یه سری جملات،کارها،فکرها،صوت‌ها، آدم‌ها، نگاه‌ها،وجود‌ها.. پنجره‌های‌ امید هستند که نوری رو به قلب می‌فرستند و باهاشون حس‌هایی رو میگیریم و نفس‌ها رو گرم میکنه و یه لبخند به صورتمون میاره .. و من خودم رو بین حسّی‌که ازشون‌میگیرم رها‌میکنم،چون تمام این ها رو از یک نگاهِ‌عمیقِ‌دوست‌داشتنی که خیال‌ِ‌ش دل آدم رو زیر‌رو میکنه و نشاط‌عجیبی‌توی‌غم‌هاش داره، بدست میارم و اون نگاهِ_ابی_عبدلله است.. 🌿 ✍🕊🤍✍🕊🤍✍🕊🤍🕊✍حال خراب و دلی پر از درد وغصه وذهنی پرازآشوب با دستانی خالی!این دارایی من از شروع نامزدی بود؛باید خودم را برای روزهای سخت آماده میکردم.حتی تصور اینکه باخانواده ام اینها را درمیان بگذارم ؛تنم را می لرزاند و اصلا دلم نمی خواست جایگاه همسرم پایین بیاید و از احترامش کاسته شود بنابراین همه چیز رابه تنهایی به دوش کشيدم!او بخاطر کارهایی که کرده بود مورد شماتت قرار گرفته بود ودلگيربود باید آرامش میکردم ولی ازطرفی هم باید جوری رفتار میکردم که فکر نکنداين کردارش راتأييدميکنم بنابراین گفتم که درک میکنم شرایط بدی داشتی ولی حق بامادراست و دلیل منطقی این بود که نه می گفتی و خودت را راحت میکردی؛ خب؛دلگيرشد و من هم ناراحت بودم که وقتی را که میتوانست برای من باشد درکنار رفقایش بود اما از نظر او قضیه فرق میکرد او رفته بود خودش رابرای باهم بودن مان آماده کند😳🥺😔و اینها همه از رفاقت های ناهنجاری که داشت نشأت میگرفت! حرف زدن بی فایده بود چون اصلا دیدگاه پسرانه اوباديدگاه من و مادر فرق داشت کاش مهمانهاميرفتندوجمع خانوادگي؛ تنهاميشد و راحت تر حل میشد اما یکی از مشکلاتی که همیشه به رابطه ما ضربه میزد رفت وآمدهای زیاد فامیلی بود آخر هفته ها همیشه مهمانی بود و وسط هفته هم گاهی پیش می آمد!و متاسفانه باربد از این قضیه به نفع خودش استفاده میکرد وبارفقايش وقت می گذراند من رنج بسیاری متحمل میشدم وقتی دنبالم می آمد و مرا به خانه شان میبرد بعد خودش میرفت وتاديروقت نميآمدو وقتی هم می آمد توقع داشت شب بمانم و کلی هم تحویلش بگیرم!خب نمیفهمیدم چرا بایدآنجا میماندم خجالت می کشیدم تمام روز چه کاری داشتم خانه همسرم؟این انتظار تا دیر وقت کلافه ام میکرد بندگان خدا سعی میکردند مشغول کار خودشان باشندياباهم کاری میکردیم و حرف میزدیم آنها خود خوری وبی تابی مراميديدند ولی چاره خاصی نداشتند هرچقدر هم مادر صحبت ونصيحت میکرد فایده نداشت نهایت ختم میشد به داد و بلوا!من چقدر از این رفتارش متعجب بودم ومنزجر!اينهابرايم غیرعادی بود!چون درخانه ما کسی این رفتارها را نداشت و تمام مردهای فامیل را روی هم می گذاشتم با باربد برابری نميکرد!يعني تابه حال چنین چیزی ندیده بودم به مخالفتهای پدروبرادرم فکرکردم ودیگر فایده ای نداشت که پشیمان باشم...گریه تنها چاره درد هایم شده بود وهر شب تا صبح کنار باربدکه به خواب میرفت اشک می ریختم گاهی انگارمتوجه میشد ولی به روی خودش نمی آورد او درحد روابط بعداز ازدواج توقع داشت و خانواده هردوطرف شاکی از این ماجرا ...اختلافات شدت گرفت ورابطه پدرومادرم و برادرم با باربد شکراب شد و تنها اميرتحويلش می گرفت ودرقالب دوستی گریز میزد که حواسم هست چه میکنی ومن پشت خواهرم هستم وهم تو... روزها بارفقايش به تفریح میرفت و موقع ناهاروشام آن هم با تأخیر مي آمد و لباس عوض میکرد وميرفت باید کاری میکردم سکوت کافی بود رنج باربد و رنج سنگینی نگاه هر دو خانواده بدجور عذابم میداد ..دلم برای خودم سوخت...چقدر تنها بودم درمیان این همه جمع! و این سرگذشت ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نوزدهم یه سری جملات،کارها،فکرها،صوت‌ها، آدم‌ها، نگاه‌ها،وجود‌ها.
✍🕊✍🤍✍🕊✍🤍✍🕊پیچیدگی‌های رنجِ‌بزرگ، همان رزق‌های من لایحتسب‌ الهی هست که از یک روحِ‌بزرگ برای ظرفیت‌های بزرگ نداشته‌، تو را آماده میکند² و اگر مدیریت رنج را بلد نباشی به ارتجاع¹ صفاتِ اشتباهِ داشته یا توقف در داشته‌های خوبی که باید زمینه‌ی ارتقا را فراهم می‌کرد ، می‌مانید و به‌میزان وسعتِ شما، مسیر رشد بقیه را هم سد می‌کنید و هم انحراف ایجاد می‌کنید ..درست مثل من و باربد که مسیر رشدمان سد شد!تصمیم گرفتم به خانه بروم و دلجویی کنم این که ماندگار شده بودم کنار باربد هیچ روند روبه پیشرفت و رشد نداشت و اتفاق بهتری درحال رخ دادن نبود جز اینکه تنهاترو غمگین تر میشدم نه دخالت کردن درکار مادرو پسر درست بود ونه نتیجه میداد حرف من هم کاری از پیش نميبرد!به خانه که میخواستم برسم آنقدر فکرم درگيربود که بوته های خاردار گل رز رونده ی همسایه را ندیدم و چادرم گیر کرد به آن ونميدانيد چه اوضاعی شد چادرتازه من پاره شد آن هم به شدت وعين یک کودک درمانده خیره به آسمان وبعد به چادرم بارانی شدم وگريستم!آنقدرکه هق هق میزدم باربد که بيکاربود و اصلا توقعی از اونداشتم مادر هم که حالا دلگيربوداصلا دوست نداشتم به زحمت بيندازمش! به فکر قلکي افتادم که مادر باربد داده بود تا هدیه نقدی ها راداخلش بیندازیم و جمع کنیم برای اقلام خرید کالاي ازدواج!با خودم گفتم قلک را بشکنم تاچادربخریم ولی کاش دستم می‌شکست! برگشتم نمی توانستم جلو مهناز با چادر پاره وارد خانه شوم هزار جور فکردرسرم می چرخید و ترجیح دادم برگردم وفکر چاره کنم!مامان راضیه بعد من به خريدرفته بود وبهار در رابازکردسريع چادر رادرآوردم و گفتم حواسم نبود باربد قراربود بیاد بريم جایی..نيومده؟بهارخيلي عادی گفت:نه عزیزم؛الان نمیاد دوباره بايدچشات به در خشک بشه! بیا تو عزیزم! دلم به آنها گرم بود.به سمت اتاق مان پاتندکردم وقلک را بیرون آوردم باضربه به زمین تکه ای از آن شکست و خیالم راحت شد پولهاراشمردم و قلک را داخل کمد گذاشتم و پول را دوباره در کمد گذاشتم..کاش زودتر بیاید وآرامم کند...درهمین فکر بودم که بهار از من خواست که اگر کسی در زد پاسخ بدهم ساعت ۱۲هر روز باید تثبیت خوانی قرآن ميکردحافظ ۵جز قرآن بود ومن خیلی اورا دوست داشتم...نگارخواهر کوچک باربد هنرمند بود ومن کم کم به او در طراحی و کارهای دیگر کمک میکردم اوگرافيک میخواند عین خودم کم توقع بود برعکس برادرش باربد!همسرم درهر زمینه ای توقعش زیاد بود و گاهی این موضوع باعث دعواميشد و حال و هوای خانه ابری ميشدونفس کشیدن درآنجاخيلي سخت ميشد!بالاخره بعداز ساعتها نزدیک عصر باربد به خانه آمد..نمی دانستم چطور مطرح کنم واز کجا شروع کنم که از اتاق خواب صدای داد ش بلندشد!وااااااااااااای خدایا رحم کن من دلم شورميزد وبعد داد بدتر شد..با پاهای لرزان به سمت اتاق رفتم انگار به زور پاهایم کشیده میشد!داشتم میرفتم که محاکمه شوم و محاکمه ی تلخی شدم تلخ تر از زهر حلائل! و این تلخی ها درگزند خاطراتم ادامه دارد... ❌‌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیستم ✍🕊✍🤍✍🕊✍🤍✍🕊پیچیدگی‌های رنجِ‌بزرگ، همان رزق‌های من لایحتسب‌
علاقه‌ی دو طرفه‌ی بین من و شما در خواب به قلب‌ِمن دستوری داد تا فهرستی از نقیصه‌ها و عیب‌هایی‌ که‌مانع‌حضور تو در قلب‌تمام عالم شده را بنویسم و با تمام وجودم با تمام استعدادی که به من هدیه شده قدمی برای پیچیدن عطر ظهور در کوچه‌ها و خانه‌های قلوب منتظر ایجاد کنم .. این یک حس مشترک همگانی است .. جانم فدای غریبی ات فدای مهر واسعه ات که بالاخره نظر رحمت به زندگی ام فرمودی و این جز عنایت خاص شما پدر جان چه میتواند باشد؟ نزدیک اتاق که شدم سریع بلند شد و داد زد تواين غلط و کردي؟ من آنقدر شوکه و دلگیر شدم که نفهمیدم وباداغي چیزی صورتم لرزيد سیلی محکمی صورتم را سخت درآغوش گرفت و داغ شد!میخواستم توضیح بدهم ولی تا مامان راضیه راصداکرد که قلّک را نشانش بدهد از خجالت آب شدم و سعی کردم ديگرنمانم دلم نمی خواست بخاطر چیزهای کوچک اينقدرتحقيرشوم! به حیاط رسیدم نزدیک در که باصدای فریادش خشکم زد!بدجور بارانی بودم وطوفاني!خداراصدا کردم!خدایا به دادم برس!....پرسيد:کجا؟گفتم : خونه مون!گفت:که قشون کشی کنی؟صبح به چه اجازه ای از خونه رفتي؟ لبخند تلخی زدم میان گریه وبالرزش چانه ام گفتم:کدوم کارتو خبر دادم که این دوميش باشه؟چقدر زود قضاوت میکنی؟ مگه ماچقدرباهميم؟اصلاهستي ؟ گفتن همانا و پرت کردن صندل مردانه اش همانا!من که حتی تصورنميکردم جواب کارم اینقدر هزینه داردتکان نخوردم ومحکم نشست روی صورت ظريفم وخون جاری شد از بینی و صورتم! مادر سریع دوید و دعوا؛که چراعصباني اش کردی؟ولی آیا کسی فرصت بیان ماجرا به من داده بود؟اصلا دلم میخواست آنجا زمین دهان باز میکرد و مرا ميبلعيد مامان نوشین و بابا محمدعلی اگر میدانستند دخترشان چگونه گذر عمر میکند دق ميکردنداما مامان راضیه هر روز داشت دق میکرد نمیخواستم من هم برایش بارباشم هم خار!بس بود غم خوردنش کم نبوود ومن عاشقانه هوایش را داشتم وميدانست...اما گاهی جلو باربد طرف من و گاهی طرف اوراميگرفت واز دلم بیرون می آورد...رو به باربد گفت:آماده شو ببريمش دکتر!من گفتم:نع نیازی نیست ميخام برم خونه! مامان گفت:بااین وضعیت ميخاين آبروموببرين؟کوتاه آمدم!موقع رفتن چادرم را سر کردم که بهارگفت:چادرت کی پاره شد؟!تازه داغ دلم تازه ترشدوبيشتر گریان شدم !همه چیز را گفتم و همه با تعجب و ندامت به هم نگاهی کردند و به باربد گفتند :"تو لیاقت اینهمه بزرگ منشی رونداري!خاک برسرت! "عصبانی بودند خب!با شنیدن حرفهایشان گفتم:" نگيد تو رو خدا!نمیخواستم که باربد تحقيربشه!لطفا دعواش نکنيد!" مجبور بودم بدون چادربروم چون چادراضافه ای درکارنبود..ویزیت آزادوعکس آزادچون با عقد ما؛من ديگربيمه پدرم نبودم باربد هم بيکاربودوناچاربوديم هزینه هارا آزاد حساب کنیم!راهمان پول قلّک!دکتر گفت:عکس میگه که ببینی شکسته و باید عمل بشه! همه غرق شدند درافکارمشترکي که هزینه عمل آن هم آزاد بود و این کار را سخت ميکرد! ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_یکم علاقه‌ی دو طرفه‌ی بین من و شما در خواب به قلب‌ِمن دستور
✍🤍🕊تو یک رمانِ دراماتیکِ عاشقانه‌ای که کلمه به کلمه‌ی صفحات آن را با میلیون‌ها زائر در حال نوشتن هستی و این کتابِ تو هنوز ادامه دارد وتعداد صفحاتِ آن‌به بلندای خلقتِ قلوبِ بشر است ‌.. کتابی[سرزمین] برای ظهور به قلمِ حسین بن علی(ع)_ فقط نوشتن نیست نقاشی و کارگردانی نیز بخشی از هویت آن است که جوهری به اسم خون بهاء تقریر خواهد شد به شرطی که تو وارد آن شوی ..نگاهِ_ابی_عبدلله🕊 🤍الهی بدمع رقيه🤲🤲🤍 برای عمل جراحی فکر بدی داشت ومارادرعمل انجام شده قرار داد!به دکتر گفت نوبت بیمارستان را تعیین کند به نام بهار مهدوی!مات و مبهوت باربد بودیم از لام تا کام نتوانستیم حرف بزنيم! سریع زدیم بیرون! بحث شدیدی بین مادروپسر بالاگرفت و باز کلافه ام ميکرداينهمه دادوفرياد!به خانه آمدیم انگار مامان راضیه از دستم شاکی بود.همه چیز را از چشم من ميديدو از حرکات و رفتارش معلوم بود!بهاروقتي جریان را فهمید برای باربد خط و نشان کشید که با این یک فقره حماقتش کنارنمي آید!صبح بايدبستري میشدم دردزيادي داشتم واز آن بیشتر نمی دانستم برای این غیبت طولانی چه توجیهی برای خانواده ام داشته باشم؟ چقدر همه چیز سخت و طاقت فرسا بود وخدانظاره گر همه چيزوهمه کس بود!به نام بهار بستری شدم وبدون انگشتر وردّي از متأهلي نقش بازی کردم؛نقش خوااهرباربد!به خاطر استفاده از بیمه اش! نمی توانستم دردم را به کسی بگويم! دردمندشده بودم..یک روز جلوتر باید بستری میشدم وخیلی برایم عذاب آور بود. دروغ دوری و دروغ بیمه دوعذاب وجدان مکمل که عین خوره به جانم افتاده بود..همه رفتندوديگر کسی حق ماندن در بیمارستان را نداشت!باربد موقع رفتن شبيه به کودکان معصوم ونادم شده بود و سکوت کرده بودتالحظه آخر که از من خواست مراقب خودم باشم!او باید مراقب من می بود؛اگر حواسش به نوعروسش بود الان من تنها ودردمند دراینجا سیر نميکردم!آرامش میخواستم به سمت تلفن سالن رفتم و شماره خانه ی مهربانم را گرفتم همانجا که همه حامی من بودند و تا به حال گلبرگی از گلشان نچیده بودند..من کجا اینجا کجا؟دست بی رحم زمانه تا کجا مرا فراخوانده بود؟گوشی دستم بود.قلبم ضربانی روی هزار داشت..مادرم گوشی را برداشت. دلم نیامد اذیت شودسريع قطع کردم دوباره شماره گرفتم.من چرا اینگونه آشفته بودم؟بار دوم امیر جواب داد فقط به آن سوی خط دل دادم صدایش آرامم کرد..تمام خاطرات کودکی قطاار شد و اشک مهمان گونه های خیس از عطر تنهایی ام شده بود ...داشت بابذله گویی و مهربانی سعی میکرد به حرفت بیاورد ومن همین طور گوش میدادم تا صدای بلندگو آمد قطع کردم..حالا میتوانستم روی تخت بی رحم بیمارستان دراز بکشم..آه شدم!چکه کردم از دستان ضمخت تقدیر!دلم ترک برداشت! فقط زیر لب هنگام شکستن گفتم:اللهم اشف کل مريض!🤲اللهم فکّ کل اسير🤲😭💔 و این دلدادگی ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_دوم ✍🤍🕊تو یک رمانِ دراماتیکِ عاشقانه‌ای که کلمه به کلمه‌ی ص
✍🕊✍🤍✍🕊✍🤍✍🕊 این جا اون قدر ماندگار نیست که تو فرصت‌ها رو خرج اثبات خودت کنی لذا فقط بهاء بساز برای چشم هایی که نظاره گر تو اند .. ‌صبح زود که برای بقیه صبحانه اوردند،باید آماده اتاق عمل میشدم لذا باید ناشتاميماندم!به شدت گرسنه بودم یا شاید دلهره باعث ضعف من شده بود..پرستار به سمتم آمدوگفت:بهارخانوم!آماده ای؟چیزی که نخوردی؟ جواب دادم:نه!خوب نیستم نه! میترسم من تابه حال اتاق عمل نرفتم!اوبامهرباني گفت:بهتر!خداروشکر!اصلاترس نداره!پاشوبريم!نگاهی به درختان پشت پنجره کردم و خودم را غرق نور خورشید کردم به خودم دلداری دادم و راه افتادم!وارداتاق که شدم دوپزشک ودستيارش خوش آمدگفتندولباس سبزشان نشان از رنگ بهشت داشت! برخلاف تصورم جوری مرابيهوش کرد که نفهمیدم چه موقع رفتم!چه احساسی!سبکی وبی وزنی را خوب به خاطر دارم!شیرین وآرام و رها!چشم که باز کردم مامان راضیه و باربدم کنارم بودندوجوياي احوالم!درد داشتم ولی بیشتراز آن ضعف بدنم بود که توان نداشتم تکان بخورم.باربد من؛لبخند روی لبانش بود همراه شیطنت ولی مادرنگران بود!دلم همیشه برای مامان راضیه ميسوخت!در اوج جوانی بايدتنها زندگی را مدیریت ميکردوبا نادانی و جوانی امثال ما کنار می آمد!من می فهمیدم نگران بیمه است وگرفتاريهايش!دکترآمدو نگاهی به پرونده کرد وگفت:امشب هم باید بمونه تاهوشياري کامل پیدا کنه صبح مرخصه! وای دوباره باید تنها این مکان بی روح را همراهی میکردم!چاره ای نبود..باربد من؛کاش میشد برایت آرزو کنم زودتر پخته شوی تا کمتر در رنج باشیم!کاش مادرت روز خوش ببيندو من چهره ی آرامش رابه نظاره بنشینم!طفلکی پاشدو چادر زیبایش را زیر چانه اش سفت کرد و با نگاهی پرازمهروغم بامن وداع کرد!دوستم داشت ونميخواست مرا اینطور ببیند!او از عشق بسيارمن به پسرش خبرداشت وميدانست که درحدّحرف نیست!من جان میدادم و به جان میخریدم!باربد من؛لبخندی زد و گفت که حلالش کنم ومن با لبخند و اشک با او خداحافظی کردم!میدانستم از دست خودش شاکی است!آدمي جایزالخطاست!بخشیده بودمش خیلی زودتر وقتی که در مطب مجبورشد مرا به جای خواهرش جا بزند!میشد گفت او هم به جان خریده بود!خدایا از این مخمصه مارانجات بده!خدایا ما جز تو پناهي نداریم!نگاهم به وسایل افتاد؛برایم کلی کمپوت و آبمیوه و میوه خریده بودند!بعداز چندساعت به باربدم زنگ زدم!نميتوانستم با شنیدن صدایش گریه نکنم هرچه خواهش میکرد بدترميشدم! دلتنگ بود ومن خوب میدانستم..از وقتی نبودم درخانه مانده بود و منتظرم بود...شب قرار شد باشمردن ستاره ها فکر کنم وبه خواب بروم او گفته بود کوچکترین ستاره آسمان است!من از این همه ستاره؛سهم داشتم وشعفي وجودم را فراگرفته بود!همسرم خیلی بااحساس بود ولی نمی دانستم چرا اینقدر تودار است؟ چرا ؟برعکس او من باید احساسات خود را بروز میدادم و خودم را لو میدادم!او حتی تابه حال به خواهرانش نه فحش داده بود ونه اذيتشان میکرد!حتما باید می فهمیدم مشکل ازکجاست؟به آسمان مهتابي خیره شدم!چشمک زنان در آسمان شب خودنمایی ميکردندودلبري!الهی ستاره ی بختت بلندبادعروس مامان راضیه!شب بخیر پسر مامان راضیه !.... و این سرگذشت ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_سوم ✍🕊✍🤍✍🕊✍🤍✍🕊 این جا اون قدر ماندگار نیست که تو فرصت‌ها ر
✍🕊✍🕊🤍✍🕊✍🕊 آدم‌هایی که به دنبال فرو ریختن حیثیت یک انسان اند در جایی که فکرش را نمی کنند بدترین سقوط را خواهند داشت چون هیچ چیزی توان مقابله با بهایی که یک انسان کسب کرده را ندارد .. رمز ماندگار شدن یک ارزش بهاء دادن به آن و بهاء پیدا کردن با آن است .. از بیمارستان که میخواستم مرخص شوم نگویم که چقدر گریستم واقعی اما از روی درماندگی..خانمی که مأمور بیمه بود کلی مراسوال پیچ کرد ومن هم تمامش را به درستی پاسخ دادم و عکس کودکی بهار کمی شبیه بود ولی مأمور بیمه دو دل بود و تمام دلم رابه امام زمان سپردم واز ایشان مددخواستم..درآن لحظه شرم داشتم ولی از ایشان معذرت خواستم ..بالاخره مرخص شدم... باربد کلی رفتار شایسته داشت که جامعه به آن بها نداده بود؛مدرسه کم کاری کرده بود خانواده پر رنگش کرده بود ولی برخی از دبیرها به آن پر وبال نداده بودند؛همسایه فکر خلاف و درآمد زايي بود رفیق نادان برای هدایت بساط گناه می گذاشت و پذیرای فطرت پاک جوانها میشد وعوضش مشتی یأس و ناامیدی تحویلشان ميداد...حالا توپ در میدان بازی من و مادر افتاده بود خب پاسکاری میکردیم به فکر پراکندن رفقایش شدیم کم کم شروع کردیم با او صحبت از امید و آینده کردیم پیداکردن کار و حفظ آبرویش اینکه بتواند در جایگاه درست خودش قراربگیرد!کارسخت بود به قول بچه ها جهادی بود برای خودش!باید به جنگ می رفتیم ورفتيم!اگربگويم از کجا ها شروع کردیم و به کجاهارسيديم حیرت خواهید کرد! نزدیک شده بودیم به ایام فاطمیه!فاطمیه خط قرمز باربد بوده وهست!او چقدر به خانم حساس بود حتما رنگ لباسش دراین ایام باید تغييرميکردومشکي میشد..تمام کارهایش را کنارميگذاشت ومحزون میشد....من به چشم خودم این حزن را نظاره گر بودم...آهنگ گوش نميداد و بلند نميخنديد ومن عاشق این رفتارهایش بودم ولی تا یکی از رفقا زنگ میزد ویا دم در می آمد حال من چنان به هم می ریخت که خودم حیرت میکردم وفروميريختم از درونم!باید از این همه چیز سریع پیش میرفتم وزندگی ام راسروساماني میدادم تصمیم گرفتیم برای چند روزی خانوادگی به شمال برویم خانواده پدری و مادری اش همه آنجا بودند وبرای پاگشا مارادعوت کرده بودند این چند روز شايدفرصت خوبی برای دوری از محیط مسموم این جا بود...به خانواده ام گفتم که قضیه دعوت است ودیگر باوضع گچ بینی به خانه نرفتم چند روزی مانده بود تافيلترهارا از بینی خارج کنم بنابراین دل به اولین سفر دونفره مان که البته باخانواده بود سپردم و خودم را در آینده رها کردم.. و این آینده ادامه دارد.. ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_چهارم ✍🕊✍🕊🤍✍🕊✍🕊 آدم‌هایی که به دنبال فرو ریختن حیثیت یک انس
✍🕊✍🕊✍🤍✍ کلماتی که وقتی باید گفته می شد، زندانی شدند؛حروفش بر غشای قلب ها می کوبند و برای صاحبش جز درد و رنج بي پايان چیزی نمی آورند.. ! تو همان قصیده‌ی بلند غم انگیزی هستی که تفسیر تو فقط یک صحنه است،آن غروب‌اشکِ‌حزینِ‌خورشید است .. ‏"أَيْنَ مُحْيِي مَعالِمِ الدِّينِ وَأَهْلِه".. الهی که فرج بیشتراز این دستخوش اعمال و گناهان مانشود و راه هدایت برای همه گشوده شود؛صلوات!🤲 عقل و عشق باهم در نبرد بودند کنار هم می‌ماندند دعوایشان درمی آمد!عقل حکم میکرد حدودهارا رعایت کن اما عشق حکم میکرد کوتاه بياوعاشقي کن حتی به اشتباه!از بزرگترین اشتباه بگویمت که دیگر چادری درکار نبود!کم کم همه به این وضع عادت کردند و هرچند که عذاب وجدان پر رنگ تر از راحتی بدون چادر بود اما من با تایید کردن باربد به این روند ادامه دادم و از این که خوشحال و راضی بود من هم ادامه میدادم درستش را می فهمیدم ولی اصراری نداشتم اینجا من بايدمتوقف میشدم تا به سمت تباهی نروم و به هر قیمتی کوتاه نیایم اماشيطان کار خودش را بلد بود من عاشق جاهل برای جلب توجه باربد به خودم داشتم خطرناک میشدم!دیگر کمتر دختری نظرش را جلب میکرد واوهم از ظاهر من در آرامش نبود چون حالا زیبایی های زنانه جلوه پیداکرده بود و گاهی حالم دگرگون بود من این وضع موجود را دوست نداشتم اما تاثيرداشت راه رابيراهه رفتم ودیگر اولویت های زندگی ام تغییر یافت.. اما درونم خبری از آرامش نبود!بازهم من بی تاب بودم چرا باید همه چیز را تباه ميکردم؟اصلا هدف اصلی چه بود وچرا این همه فاصله ها زیاد شد باخدا!دیگر ریمل ضد آب بهتر چشم ها رازيباميکرد و مانع وضو!!از همین چیزهای کوچک شروع شد...تاتباهي راهی نبود ومن راهی شدم به سرزمین سیاه گناه... بسم الله النور من کو!؟چه شد؟ آن نور ها که ذخیره بودند درمن؛داشتند خرج گناه میشدند... بیا برویم تانشانتان بدهم.. ادامه دارد ... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_پنجم ✍🕊✍🕊✍🤍✍ کلماتی که وقتی باید گفته می شد، زندانی شدند؛ح
✍🕊✍🕊✍🤍✍🕊✍همان جوری که ماهی توی دریا، دریا را فراموش کرده، من هم توی عالم تو را خیلی وقت بود گم کردم‌،نمیشود ‌کسی تو را واقعا دوست‌داشته‌باشد و تو را گم کند، این از محالات است!مگراینکه ما توی دوستی با تو واقعی نباشیم.. ای‌رویای‌ِجمیل!یا صاحب الزمان(عج الله تعالی فرجه الشریف) من اینجا ذهن مخاطب رابه چالش خواهم کشیدجوري که بالاخره نظرات شما گفته خواهدشد!راستی من هیچ وقت بدون بلوز آستین بلند و دامن بلند و روسری وشالي که یقه را کامل بپوشاند در مقابل دیگران ظاهرنميشدم حتی در مقابل محارم خود حدود هارارعايت ميکردم!چرا؟چون تااین حد باربد اجازه میداد واگر لباسی نازک وياکوتاه و تنگ بود؛عصبانی میشد و من هیچ وقت در این مورد خطایی نکردم اما موهایم از جلوی روسری و شال حدودی بیرون بود..مانتوهم همین طور!بلندوگشاد؛اماکافي بود؟ آیا دل امام من به درد نمی آمد!آيا این خودخواهی من زمینه ساز تأخیر در فرج آقا نبود؟من هیچ چیزی در مورد این فرد جدیدی که درحال شکل گرفتن بود نمی دانستم! سفرشمال به من ثابت کرد که مکان ربطی به عمل آدم هاندارد و اگرخطایی بخواهد شکل بگیرد نه من؛بلکه هیچ کس جلودار آن نخواهد بود واگرفردي تن به خواسته ای بدهد؛هیچ کس جز خودش نمی تواند آن را متوقف کند!باربد حتی درشمال هم دوستان دختر و پسر داشت و به جای لذت بردن؛اینجا هم غصه ها همچو پيچکي دور ذهن و قلبم قدکشيدند و نفس کشیدن درآن شهر سبز و زیبا سخت و سخت تر میشد! سعی میکرد من متوجه نشوم ویا نرود اما شرایط جوی آنجا طوری نبود که بحث وگفتگو کنیم ويادنبالش راه بیفتم ومنصرفش کنم ...این هم از سفر اول مان! واقعا باربد از اعماق وجودش دوست نداشت ولی نه گفتن بلد نبود!فکرميکرد رفیق چیز مهمی است حتی بیشتر از خانواده!مسلما وقتی می آمد با استقبال من روبرو نبود!حال خراب من و ابروهای گره خورده!تلخ بودم واوشيريني میخواست!...صدای قور قور قورباغه ها؛صدای وحشی آب رودخانه؛وتکان برگها برسر بالین درخت حاکی از این بود بهشت شمال جایی برای دلدادگی ست نه قهر و دلخوری!باز هم فراموش میکردم وباز هم فراموش می شدم!بیا بگویمت برای شروع دوباره چه هاکردم؟!بخشی از این هارا خودم متوجه میشدم وبقيه را اوبرايم میگفت!داشت به کارهایش اعتراف ميکردواين را صداقت و دوست داشتن می نامید ومن هم از درون سقوط میکردم.حاصلش دست سردم. و ذهن شکاکم شده بود!حس زنانگی نميگذاشت از این صداقت لذت ببرم!اومرابسيار دوست داشت ولی رفتارش بيشتراوقات در تناقض بود!تمام این رفتارها از کودکی شکل گرفته بود و من نمی توانستم اوراتغييردهم آن هم به این زودي!مثلا پدر مامان راضیه از دوسه سالگی باربد؛ از شمال می آمد و اوراباخود ميبرد!بدون اینکه از رضایت پدر و مادر باربد جوياشود!بعد هر وقت دلش میخواست اورابرميگرداند.مامان راضیه و بابا رضا حتی نمیتوانستند به دنبال اوبروند.. باربدتنهانوه پسر او بود واز آنجاکه عاشق پسر بود نیمی از کودکی کنار خانواده مادری و نیمی درکنار پدرومادرو...دوگانگی ناخواسته!از هرکس یک خلق و خو در او شکل گرفته بود و این کاملا واضح بود...خدا رحمتش کند،آدم خوبی بود اما اهل رفیق و تفریح بود جوری که وقتی موقع شروع کار شالیکاری ميشد؛ميرفت وبعد از چندماه هنگام درو می آمد و محصول را برداشت ميکرد!وپولش دوباره صرف سفروتفريح بعدی میشد!مادربزرگ مظلوم و معصوم میماند و کلی بچه وکارو تنهایی...من؛نمونه ی جدید او بودم!و او مرا خوب درک ميکرد!وقتی من عروسشان شدم سالها بود که اسیر خاک شده بودومادربزرگ حالا همان ماجرابرايش تکرار شده بود چون دایی علی باربد که بزرگترین بچه بود کفیل خانواده بودومجرد ودرعين حال رفتاری شبیه پدر خود داشت و مادربزرگ بااحترامي که داشت باز هم می دیدم از او حساب میبرد خاله ها که جای خود داشتند! ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_ششم ✍🕊✍🕊✍🤍✍🕊✍همان جوری که ماهی توی دریا، دریا را فراموش کرد
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 برای چشم هایی که می‌شنوند و اشک می‌سازند ارزش قائلم ..هامَ قَلبي إلى سيّد الشُهداء.. همه ی واژه ها برای او .. واژه ها مثل صداها تاریخ تولد مادی دارند .. اما ما با قلبِ‌مان زندگی‌شان کرده ایم..قلب من حالا مالامال از این زندگی حسینی است!حالا بیایید تا باقی این زندگی را لمس کنید میان این سطرها وکلمات گاهی درد بالا میزند ولی ادامه میدهم به امید اینکه شماراباخود به حلاوت و آرامش این روزهایم؛برسانم و وقتی رسیدید به امروز من؛دلم می خواهد جرعه ای از تجربه و معجزات زندگی ام را نوش روح لطیف وبلندتان نماییدکه اگر جایی کسی تلنگري،تکاني چیزی به روزمرگی وزندگی اش اضافه شد برایم کافی ست..من به همین چیزهای کوچک محتاجم..چقدر دعای این روزهای من شده توفیق خدمت به خلق خدا! از دختر کوچکم تا پیرزنی که بار میبرد ومن تلاش میکنم بارش را به مقصدش برسانم تا از دعای خير او جان بگیرم و نور ذخیره کنم!من سعی کردم درسفرشمال کوتاه بیایم و هروقت که تمایل پیدا کرد در کنارش باشم!سخت بود ولی بهتر از دعوا و کدورت بود..درحضور دایی علی خیلی مبادی آداب بودم و این رفتارم باربد را عصبی میکرد.خب حق داشتم من که نمی توانستم درحضور جمع خانوادگی ساعت ها در اتاق باشم و به راحتی خودم فکرکنم!بي احترامی میشد ولی از نظرباربد اينکارعادي به نظر می آمد!اما وقتی با تذکرات مامان راضیه روبرو میشد در دلش به من حق ميدادولي در ظاهر برای خواسته اش می جنگید..تمام پولهای پاگشاراخرج تفریح و گردش درساحل وجنگل وقايق و دوچرخه واسب سواری کرديم!مامان راضیه مخالفت میکرد ومن گاهی بین ایشان واقعا گیر می افتادم وهرکاري ميکردم دیگری دلخورميشد!اين وسط بهار ونگار باکمالات خودشان همیشه راهی باز میکردند و اوضاع سروساماني میگرفت!همیشه در دلم خدا را شکر میکردم ومیگفتم:خواهرشوهر نگو طلابگو؛بگوجوااااااهرررر!من هم به جبران خوش طينتي شان هرکاری از دستم بر می آمد میکردم بعدها کلا کفش هایشان را دور ازچشمشان برق می انداختم...درکار منزل هم کمک حالشان بودم از پاک کردن برنج وحبوبات وسبزی تاپختن رب،شستن فرش و...من همه ی کارها را برای خوشحالی شان انجام میدادم و هیچ وقت منتی نميگذاشتم وکسرشأن خودم نمی دانستم!باجان ودل خودم را خرج میکردم..ولی بانيت معنوی همراه نبود چون نیت نداشت برکت نداشت خير و خوبی بود ولی برجسته نبود اما حالا اول برای رضای خدا وقربت الی الله بعد به نیت تعجیل در ظهور آقا امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف)وبعد برای رضایت همسرم نیت میکنم و عملم راانجام میدهم..سعی میکنم کارهای خيرم را هر روز به نیابت از یک شهید هدیه کنم به آقا امام زمان...ازسفرشمال که آمدیم باید فيلترهارا از بینی خارج میکردم چقدر درد داشت!ولی به خاطر این چندوقت گچ بینی را نزده بودم و بینی من انحراف پیداکرد وردّ آن خاطره تلخ روی صورتم ماندگار شد! پاییز رسید و دیگر روزها کوتاه شده بود!یک شب مامان راضیه املت درست کرده بود.باربد وقتی آمد عصبانی بود انگار درگیری داشت لباسش پاره شده بود نمی دانستم به او چه گذشته که با سوال مامان راضیه مثل بمبی منفجرشدو تمام محتویات سفره را پرت کرد و خانه پر شد از هجوم نفس گیر خشونت!دعوابالاگرفت اصلا ما نمیفهمیدیم چه شده ؟او هروقت که با دوستان ناخلف خود گردهم می آمدند با بساط دود ت.ر.ی.ا.ک هدیه مي آورد به خانه!هدیه ای به نام خشونت!خب روی اعصابش برخلاف نظر دوستانش؛ تأثیر منفی داشت!پر از بلواميشد! و تا چیزی رانميشکست آرام نميشد!بعدها متوجه شدم یا باید بحث وجدل کند یا کتک کاری و شکستن چیزی!تصور کنید ما چقدراز این روزهای سخت داشتیم و چه شبها که چشم مان به آسمان بود تا نگاه پر مهر خدا شامل حالمان شود.. و این شب و روزهای پراز تلاطم ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_هفتم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 برای چشم هایی که می‌شنوند و اشک می‌سازند
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 🌷بسم ربّ الشهداء والصديقين🌷 ‌باز هم در معجزات زندگی کنونی متحیر ّو مبهوتم که من کجاوسفرعشق کجا؟ می نویسم از سرگذشتي که از راه ارباب ومسيرش دور شد و جهالتش همه را حیران کرد!باربد برای سرکار رفتن به یک شرکت تولیدی راهی شد و آنجا در قسمت تأسیسات شرکت مشغول به کارشد دقیقا همان شرکتی که برادرم علی آقا مدتی قبلتر فعالیت میکرد..دایی کوچک باربد در شرکت برقکاربود وبسياربه او توجه ميشدچون کاربلدوقابل احترام بود وی به شدت اهل زن وزندگی بود و تمام زندگی اش طبق برنامه خانواده چهارنفره شان می چرخید ..میخواست باربد روبراه و مستقل شود و تا میتوانست باربد را نصیحت میکرد و مرتب مرا به اويادآوري میکرد!دیگر کم وبیش دست همه آمده بود که باربد شیطنت های خودش را دارد و حواسش جمع تعهدات بعداز ازدواج نیست!واینکه چقدر با احترام نسبت به من رفتار میکردند و بارها به مامان راضیه می گفتند که خداراشکرکند که چنین عروسی گیرش آمده و باربد باید خیلی خیلی خوش شانس باشد که دختری آرام و کم توقع درکنارش زندگی میکند..خب من آنقدر هم قابل تحسین نبودم ولی درچشم دیگران چنین نمود میکردم.باربدهم در نظر اقوام من پسر موجهي بود و نماز خواندنش خیلی هارا متعجب میکرد!دیگرسمت چیزهای حرام که نمازش را به خطربيندازد؛نميرفت ولی بازهم رفقای جدیدی سروکله شان پيداشد!متأهل و مجرد همه اهل دود بودند!حالا دیگر باربد مستقل بود و راحت تر میتوانست هزینه کند..علاوه برآن دعوتهاي مختلف هم داشتیم به بهانه های مختلف که هربار از رفتن دونفری سرباز میزدم دعواميشد اگرهم تنهاميرفت من شاکی بودم و اخم وتخم ميکردم!دوستان متأهل باربد اهل ماهواره و فضا های مختلط و برنامه های دور همی بودند! ولی درخانه مامان نوشین و مامان راضیه ممنوع بود..خدایا شکر.شکر که هردومادر ما اهل این چيزهانبودند و تمام زیبایی ها و خاص بودنشان خرج محارمشان میشد..پدرهايمان هم اهل نان حلال بودند..من دیده بودم کسانی که هر روز و شب دنبال حرام بودند و از در و دیوار شاکی بودند اما پدران ما اهل بودند اهل خدا واهل بیتش...رحمت خدابرهمه ی پدران ومادران محمدی...خود او هم تمایل قلبی به حضور من در آنجا را نداشت و همین بالاخره باعث شد موفق شوم کم کم خود باربد هم از جمعشان زده شد وکنارکشيد ولی اگر به چشمم نميديدم باورنميکردم که چقدر سمج بودند و بیخیال نمی شدند طفلکی باربدهر روز یک بهانه می آورد وبه بهانه های مختلف آنها را پس میزد من چقدر خوشحال میشدم ولی بلد نبودم چطور این حال خوب را حفظ کنم!گاهی درخانه میماند و باهم بازیهای فکری میکردیم گاهی بیرون می رفتیم و خرید میکردیم و چیزی می خوردیم اما ته دلم همیشه ترس و دلهره اینکه دوباره تنهایم بگذاردوبرود اجازه لذت نميداد حالا یکسالی میشد که باهم بودیم و باید همه کم کم آماده تدارک عروسی میشدیم تصمیم براین شد تا خريدجهيزيه مخارج عروسی که به عهده خود باربد بود باید یکسال کار ميکردتابتوانيم عروسی را برگزار کنیم از باربد خواستم که بجای اینکه تالار یا باغ اجاره کند؛اجازه دهد درهمان خانه پدری که ۱۸۰متر بود جشن بگیریم او هم موافقت کرد و قرارشد باخانواده ها مطرح کنیم بندگان خداچاره ای نداشتند و رضایت دادند.. ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 #دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_هشتم 🌷بسم ربّ الشهداء والصديقين🌷 ‌باز هم در معج
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌میگم‌‌قبول‌داری! هیچکس‌نمیتونه‌مثل‌خدا اینقدرزیباو‌آروم‌؛ آدمو ببخشه؟! تازه‌به‌روت‌ھم‌‌نمیاره :) که‌‌گاھےکۍبودۍو‌چےشـدی! هیچوقت‌ ا‌‌ز توبه‌ نترس!برای توبه هیچ وقت دیرنیست! خب؛من و باربد دلمان سفر میخواست سفری ازجنس نور برای آغاز زندگی!تصمیم گرفتیم به سوریه برویم ودیگر جشني نگيريم و عوض جشن و پایکوبی نور و برکت روانه ی زندگی مشترکمان کنیم!اما بازهم با مخالفت خانواده هایمان روبروشديم!کاش راضی میشدند!دلیل مخالفت شان هم این بود ما برای شما کلی برنامه چیدیم وآرزوداريم!مگر آرزوی آنها خوشبختی مانبود؟خب؛ما این نوع خوشبختی راميخواستيم بدون گناه و کلی نور و رزق و برکت راهی زندگی مان میشد نه اینهایی که همه ميخواستندوآرزوميکردند!آنقدر اشتیاق این زیارت و سفر را داشتیم که هردو از خیر لباس عروس و دامادی هم میخواستیم بگذریم اما به ظاهر صلاح مارا اینگونه ميديدند!آنها باید بیشتر به تأثیر معنوی تصمیم ما تفکرميکردند و کمک حالمان ميشدنددرآن تاریکی و جهالت مدرنی که داشتیم کم کم راهی اش میشدیم!بازهم نشد وما یک جور هایی دلخورشديم و دوباره به آرزوهای پدر و مادرانمان تسلیم شديم..مهناز هم بايد جهیزیه اش را تکمیل میکرد و زودتر از ما باید عروسی ميگرفتنداما با مریض شدن آذر خانم مادر مؤمن و مهربان و زحمت کش مهناز؛خبرهای خوبی در راه نبود!اورابه بیمارستان که بردند،طی یک سری آزمایشات مشخص شد که عفونت وارد خون او شده و خیلی امیدی به زنده ماندنش نيست!اومادر هشت فرزند بود؛ شش دختر ودو پسر!شش ماه از سال را به شمال میرفت و کشاورزی انجام ميدادو وقتی می آمد همیشه مشغول شستن لباس و نظافت منزل بود...من همیشه از دیدن وضعیت او و خانه اش قلبم به درد می آمد واگر آنجا بودم همیشه کمک حالش بودم دختران آن خانه تنبل و بی خیال بودندوهرچه باآنها صحبت میکردی،فایده ای نداشت!حتي ناراحت هم میشدند!برعکس نگاروبهار ومن که نیازی به گفتن نداشتیم همه جوره کارها روی دوش مان بود واگر ولمان میکردند کارهای مردانه راهم انجام میدادیم و چه بسا که گاهی هم همین طور میشد!مادرم تماس گرفت که مادر مهناز بستری است وبرای ملاقات باید به بیمارستان برویم!باربد گفت که ما خودمان می آییم ومنتظرنمانند.من نه دلم می آمد ونه میخواستم که بدون آنها بروم ولی باز بخاطر اینکه همسرم ناراحت و ناراضی نباشد؛يکجوري محترمانه به خيرگذراندم..باربد از شرکت آمد و من نمی دانستم تا کی باید صبر کنم تا همراهی ام کند..تا سر حرف را باز کردم عصبانی شد و حرف ابوذر را پیش کشید و بهانه کرد چون او هم می آید نمی خواهد برویم!وای خدای من! این راديگر کجای دلم میگذاشتم؟تمام فکرم پیش بیماری آن بنده خدا و آبروی برادرم و خانواده ام بود!آن وقت باربد درچه فکری بود!؟اصرار من کار را بدتر میکرد و این اوضاع خنجری شده بود که گلویم را نه میبرید ونه قلبم را از کار می انداخت!چه کسی میتواند درک کند که این لحظه های دردناک بر من چگونه گذشت!آن روز ما به ملاقات نرفتیم و باربد مدام مرا زیر نظر داشت تا اگر خطایی کردم به من گيربدهد و قضیه کش بیاید ولی من دیگر به دعا وثنا رو آوردم و مرتب ذکر می گفتم تا شفاحاصل شود و سایه اش مستدام بماند...روز بعد من بی خیال به استقبالش رفتم و خودش گفت که آماده شو به بیمارستان برویم خداراازته دل شکر کردم که بیشتراز اين آبروی همسرم و خانواده به خطر نیفتاده!راهی شدیم دربین راه حرف نميزدوناراحت به نظر می آمد من هم سکوت کرده بودم چندتايي کمپوت و آبمیوه خریدیم و ساعت ملاقات جلوی بیمارستان بودیم همه آمده بودند و خیلی شلوغ بود باربد گفت که به سمت مادر وعروستان برو من هم اینجا راحت ترم همین که رسیدیم به بخش گفتندکه به آی سی یو منتقل شده وماهمگي تغییر مسيرداديم..من بامهناز و علی آقاومادرم تاازپله ها بالا برویم ابوذر پایین آمدوسلام کرد با اینکه من سرم پایین بود ولی همان سلام کار خودش راکرد .....باربد کوهی از باروت شده بود درحال انفجار😳😱 ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_نهم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 همان درد ها و رنج هایی که حس میکنیم ما را از پا در می آورد، از یک زاویه دیگر در واقع عامل پیشرفت و حرکت و رشد ماست.. بهم گفت: تعریف تو از دنیا چه جوریاست؟ گفتم: شبیه موکب های توی مسیر کربلاست!🌿 توقف هایمان هم بوی مقصد میدهد!🪴 تاکنون فکر کرده ای به صفحه های قدیمی قلبت رجوع کنی! آن ها را آهسته کمی ورق بزنی! شاید باید قلمی نو در آن بنوازی! یا که لاک غلط گیر را فعال سازی...🌿انباری از باروت در درون باربد درحال انفجاربود و من بی سلاح ومظلومانه مورد هجوم این شکّ وظن بودم میدانستم به محض تنهاشدنمان او مرا سخت تحت فشار خواهد گذاشت و رفتارش بسی نفس گيرخواهدبود!خدايا!کمک!خدايا!بعداز ساعتی که گذشت راهی شدیم به سمت خانه!من وباربد!اما با چه حس وحالي!پاهايي که کشيدنش روی آسفالت به وضوح دیده ميشدو ذهنی پرآشوب و دلی پر خون و قلبی دردمند از کار نکرده وبه قولی آش نخورده و دهان سوخته!سیلی از سؤالاتش به راه افتاد و من سيل زده هرجوابي که میدادم بی فایده بود!او فکر می کرد من از آمدن ابوذر (پسردایی عروسمان)خبر دارم یا مثلا مهناز مرا خبر دار کرده فلانی ميآيدتوهم بيا!خدايا!تصور کن من چرا باید حالا به این چیزهای مزخرف فکر میکردم؟ چرا باید حالا که متأهل هستم به غیر از باربد فکرکنم؟ منی که در روزهای مجردی او را پس زدم الان چرا این کار را باید بکنم؟خودم رامی شناختم و از این کنایه ها و تهمت ها و گمانها زجر می کشیدم! دیگر مانده بودم روزهای بعد چه کنم؟حال مادر خانم علی آقا وخیم بود و من نميتوانستم بی تفاوت باشم؟ حالا در این شرایط بد تمام رفتارها و گفتارهای باربد مثل پتک در مغزم فرو میرفت و درد می آمد تمام وجودم! شبکه های سلولی بدنم هرکدام جداگانه درحال پوسیدن بودند..توضیح بی فایده بود و اصلا آخرش دیگر سکوت میکردم و جز اشک ریختن وغصه خوردن؛به ابوذر تنفربيشتري می ورزیدم که چرا آنجا باید می آمد؟منطق و استدلال دیگر برای ذهن خسته ام نمک روی زخم بود!گاهی اوقات آرزو میکردم کاش آدم بی خیالی بودم از این گوش می شنیدم واز آن گوش بیرون میدادم ولی تک تک حروف و کلمات باربد میچسبید به تارهای صوتی و بلندگو میشد در افکارو ذهنم ودیگر رهانميشدم!برای روزهای زیادی که با این حال گذشت افسوس کوچکترین چیزی است که در وصفش خوردم ..روزهای بعد هم نرفتیم تا با مامان راضیه به ملاقات رفتیم خداراشکر که ابوذر نبود اما باربد مرتب طعنه هایش را میزد!مثلا: منتظر کسی هستی؟گفته بود نمیاد؟ بامهناز هماهنگ کردی که نیاد چون من میام؟ وااااااااااااای خدای من! همه برای آذر خانم می گریستند ومن دیگر تاب نیاوردم و برای حال زار خودمان ضجه میزدم و دلم میخواست از عمر من بگيرندوبه او بدهند درعوض من را راهی قبرستان کنند!از بچه گی عادت به آرامش و امنیت داشتم حالا جای خالی این دوتا در زندگی ام خیلی خالی بودونداشتن اینها ادامه کار را سخت کرده بود...تنها درمسیر ایستاده بودم و کمک میخواستم! اینها چیزی نبود که مرا به زانو دربیاورد!صبور بودم و سکوت کردم! ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌