eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
6.6هزار ویدیو
30 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam
مشاهده در ایتا
دانلود
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هفتم سلام ونور ورحمت خدامحضر امام عصرارواحنافداء وشماهمراهانِ ج
🪄🪄💌💌📝✍✍✍✍ 📖 السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام... سلام بر تو ای مولایی که صفای آمدنت، زمستان دلها را بهار خواهد کرد و طراوت مهربانیت روزگار را نو! الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج🤲💚🤍 سلام بر شما که دوستدار ارباب حسین علیه السلام هستید...ایام رادريابيم که فرصت از دست میرود مارا!.. امشب شب سوم حضرت رقیه سلام الله علیها ست ومن بايدبگويم منجلاب زندگی ما را جز دستان مبارک وکوچک( اما بازکننده ی گره های بزرگ) او بازیگر نبوده ونيست!آری پس ازآن همه زجر و زبری تقدیر بالاخره نرمی و لطافت و نور شان شامل حالم شد...برگردیم به ماجرای مافوق امیر!بله!اميرفکرميکردشايد گزینه خوبی برایم باشد ولی چه فایده!من دیگر میخواستم تا ابد تنها باشم یعنی حسین چیزی شبیه زخمی عمیق در وجودم نهادینه کرده بود.به اميرگفتم به فکردختردیگری برایش باشد او هم قبول کردچقدرنگرانم بود و هوای دلم راداشت!علی آقابرادربزرگم فارغ التحصیل مدیریت صنعتی شدومشغول کارشدمادرم برایش دست به کارشد..با پیشنهاد من به خواستگاری مهناز رفتیم و همدیگر را پسندیدند مهناز دختر بزرگ خانواده بودوديپلمه وباحجاب وزيبايي نسبتا خوبی داشت،البته علی آقا هم بسیار خوش چهره و خوش تیپ بودومحجوب و همه روی اوقسم ميخوردندمثل اميربااين تفاوت که تودار بود.باوصلت آنها که از همسایگان ته کوچه ی بزرگ ما بودند،خواستگار بود که می آمد ولی چه فايده!من نمی توانستم ازدواج کنم و این غم دیوانه وار پيچکي شده بود که هرچه جلوتر میرفت بیشتر گلویم راميفشرد!سه تا از دایی های مهناز در تهران امام جماعت بودند دوتاقاضي ویکی مدیرعامل شرکت بهمن(مدیران خودرو)خلاصه جوّ فامیلشان مذهبی طور بود واحساس راحتی داشتيم مادر مهناز دوست داشت من عروس خودش شوم ولی نه من ،نه پسرش هیچ علاقه ای نشان ندادیم بااین تفاوت که او یکی رادوست داشت ودر رابطه بود ولی من داغدار عشق زميني حسين!شاید مهناز دلخوری هایش از همینجا شروع شد ولی او کاملا در جریان عشق و علاقه برادرش وآن دختر بود.اما این وسط درمیان رفت وآمد پسر دایی مهناز که پدرش مدیر بود،کم کم سروکله اش بيشترپيداميشد و مدام به خانه مهنازو ماميآمدو این در روزهای اول عادی بود ولی بامرورزمان به مزاق دیگران خوش نیامد ولی من ته دلم قند آب میشد و بعدها به مهنازدر مورد ابراز علاقه خود به من صحبت کردومهناز هم کلی ذوق زده شد ولی من دلم نمی خواست نه زندگی علی آقا خدشه دار شود وهم اینکه دلم نمی خواست با مخالفت خانواده اش روبرو شود.وباآنها دچار مشکل شود نه به خاطر اینکه من دختر خوبی نبودم بخاطر گذشته تلخ واینکه نميشدبراي همه توضیح داد که چطور شکل گرفت وچطوربه هم خورد.خداروشکر این صفت های انسانی که از کودکی در وجود ما شکل گرفته بود همیشه مانع خیلی از اعمال ناشایست میشد و این را مدیون پدرومادر بسيارخوبمان بودیم.به طور مثال پدرم صبور و بسیار مهربان و متواضع بود ودر مقابل مادرم راسخ و سختگیرومبادی آداب بود وما رادر شرایط خاصی قرارمی داد اگر اشتباهي میکردیم یکی از تنبيهاتش این بود که برای مش رجب پیر ومهربان قیف کاغذی نفری25تادرست کنیم وبعد به مش رجب میداد تا اوتخمه اش را درون آن ریخته و راحت بفروشد.هم کارخيروصلواتي ميکردهم ما تنبیه میشدیم.پاکت نامه هم درست میکردیم با کاغذ a4 و چسب سیریش!من از پاکت خوشم نمی آمد به همین خاطر پاکت بیشتر مال من بود.آنها راهم رایگان ميدادبه مش رجب واو چقدر مادرم رادعاميکرد..چیز زیادی نبود اما کار خیر نزد خداعيارش با ما بنده ها فرق داشت.لذت زیادی برای مش رجب پيرداشت..من عاشق دعایش بودم که میگفت:عاقبت بخيرشي ایشالا!ایشالا خيرببيني پیرشی خانم ..و بعدبادعايش من تنبیه خودم را و سختی اش را از يادميبردم ویا مثلا یک غذاهایی درست میکرد که نمی دانستیم از کجا آمده!؟گاهی پنج روز پشت سرهم یک غذای تکراری درست میکرد وباپدرم هماهنگ ميکردبعدباذکاوت خاصی نظاره مان میکرد که رفتارمان رابسنجد؟ماهم سکوت!وضع مالی خیلی خوب بود ها!فریزر پر از گوشت و مرغ بود؛اما!اما این کارش دلیل داشت!میخواست مارابراي روزهای سخت آماده کند!مهم تر ازآن روی نفس ما کار ميکرد! بله! او کار درست بود! و این داستان ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هشتم 🪄🪄💌💌📝✍✍✍✍ 📖 السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ
محبت به محبوب؛"اگر در مختصات علائق محبوب قرار نگیردمانند زلیخاه اسیر طعمه ی نفس میشود!"عشق‌مقدسِ تپش‌های‌قلبِ‌یک‌مجنون‌ازلیلا ..ما از بچگی برا‌مون جشنِ تکلیف گرفتن اماجشن تکلیفِ عشق هیچ‌وقت نداشتیم!برای جشن تکلیفِ بلوغ فرزندانِ‌مون برنامه داریم اما هیچ‌وقت برای شروعِ‌سنِّ‌عاشقی برنامه نداشتیم!ظرف وجودمون دنبال یه نفر میره!تمرکز میکنه..رفتارا و سکناتش رودوست داره.. تمامِ‌کشش‌های قلب و تپش‌های تند شدن قلب و یه حالتِ گرفتگی‌ای تو قلب بوجود میاد. ما به این حالاتِ‌مون هیچ وقت احترام نگذاشته ایم..بزرگترین بی احترامی به این حالات نداشتن یک برنامه‌ی تربیتی برای این ظرفِ درونی بوده که در دوران سنِّ‌تکلیفِ‌ عاشقی ، اسیر فیک ها و غيرواقعي هانشود!عشق بزرگتر لازم است.عشق‌ بزرگتر عشق های کوچکتر را تنظیم میکند _وقتی نورافکن در یک اتاق زده شودآن‌لامپ‌های دیگرخاموش بشودهم فرقی نمی‌کند؛سخت است اما عشق برتر که بیاید خودش درستش میکند!عشق اصیل، عشقی که در دنیا یک نماینده بیشتر ندارد!عشقی که نگاهِ_ابی_عبدلله خادم اوست!!خودت را درمعرضش قرار بده لطفا!محرّم فرصت عبور از هرچه غیر اوست و خواندن از یاران شیدایی و زندگی نامه‌های‌ عاشقانِ حضرت است!من با هر چیزی که همیشه گرم است؛مثلِ‌؛چای، سینه زنی وسط هیئت، اشک و لطافت دستان تو ، بردن اسم زیبایت به زیر زبانم، چشم هایَت، همسو هستم..تو همسوترین موجود برای قلبِ من هستی امشب زیارت تو بهترین عبادت است ومنم که در فراق تو زائرتو شدم.همیشه تضادها در کنار تو رنگ و معنا می‌گیرد!اعتبار پیدا می‌کنندانسان ها به میزان آن چه که قلب‌ ها‌ی‌ِ‌ شان به آن تکیه کرده است؛شَرَف‌المکانِ‌بِالمکینِ..هر انسانی در مواجهه با‌خودش متوجه خالی بودن نیمی از خودش می‌شود که باید پُر شود و در عالم به دنبال آن می‌گردد_ و آن جز با سپردن به نگاهِ_ابی_عبدلله حاصل نمی‌شود!برای قلبِ هر شخصی پنجره‌ای باز است تا باآن، قلبِ او احیا‌شود و خداوند محرّم را برای احیایِ‌قلوب آفرید و قلبی‌بیشترین بهره‌ی‌حیات را می‌برد که برای اهدافِ محرّم تلاش بیشتری کند و آن چیزی جز نگاهِ_ابی_عبدلله نیست!بندگی درهر موردی لذّت و آرامشی همراه‌ش هست؛برخی موقّت ولی خطرناک وبحران آفرین واگر برای فرار از بحران بخواهی دوباره آرامش‌فیک ومصنوعي بسازی بازبحرانی بر بحران دیگر وخالقِ اخلاقی خطرناک هستی!بخشِ همیشگیِ زندگی هر انسانی تصمیم‌های بین دوراهی‌های اونه وهر تصمیمی که اراده‌اش رو داشته باشه یه رنجی در اون نهفته تا با نگاهِ به هدفِ انتخاب‌ش؛رنج تصمیم رو به حسِ عمیقِ آرامش تبدیل کنه!‌کاری که حرّدر کربلا انجام داد!رنجِ عبور ازیک دوراهی را خرید!هیچ‌کسی از این دو‌راهی ها رهایی نمی‌یابد! از آزادی‌ای که به من دادی تا برم گناه کنم و تو منتظربودی که برگردم و من هنوزبرنگشتم ، می‌ترسم از تمامِ برنگشتن هایم _ من بین تو و تمام خواستنی هایم مانده‌ام و می‌ترسم! شاید یک حرِّ تو باشم !!توبه ی مردانه کردم! خب!رسیدیم به دلدادگی پسردایی مهناز،"ابوذر"!باید خودم را بی حس نشان میدادم اما حالات درونی ام کار دستم ميدادو او بلد بود خیلی خوب دلبری کند..اوپسري شوخ طبع و قابل احترام بود کمتر کسی از دستش ناراحت ميشدوبه قولی هوای همه را داشت شبیه امیر بود و این حس برایم بيشترقابل لمس بود..مهناز از من خواست تا مدتی پنهانی باهم تلفنی در تماس باشیم تا از علایق و سلایق هم باخبر شویم اماقبول نکردم چون دیگر آن دخترک عاشق سربه هوانبودم و عاقلانه رفتار میکردم واين کارم اورابيشتر جذبش کرد تادفع بشود!داشتم برای عشق و عقل و احساسم بها میدادم وبه شدت درگیر قلبم میشدم ولی چاره نداشتم باید!باید ميسوختم وميساختم..چند ماهی گذشت ابوذر با مادرم صحبت کرد واز او درخواست کرد که تابه سربازی میرود ومي آيد من راشوهرندهد!مادرم به من چیزی نگفت تا سر وقتش!خواهردومي مهناز نامزد کرد و این جشن برخلاف تصور ما،مختلط بود و خواسته دامادجديدشان بود البته همه موجّه بودند به غیر از دوستان خواهرسومي مهناز،منیره!منیره دختر شیطان و آب زيرکاهي بود که پسرهاازدستش آسایش نداشتندودوستانش هم دو قدم جلوتر از او!جمع را جوری به رقص و پایکوبی تبدیل کردند که کم مانده بود دعوای فامیلی راه بیفتد!داماد طفلکی داشت از راه به در میشد!چون همه ی مردهامجلس را ترک کردند و احترام بزرگترهارانگه داشتند..بالاخره این لوندی ها کاردست پسرها داد نه اینکه نديدبديد باشندویا هوس ران،نه! گاهی یک دختر فشاری به روان پسر وارد میکند که از ذهن مادخترهادوراست؛اصلا خودخدا این را خلق کرده اما مصرف حلالش نه گناه!ابوذر از همانجا وارد رابطه بايکي از آن دخترهاشدو من بعدها فهمیدم که این نقشه منیره بود تا ابوذر که به تله ی اونيفتاده بود و عاشق من شده بود را بسوزاندو انتقام بگیرد نه ازمن!صرفا از ابوذر اما نمی دانست آن دخترگرگترازاین حرف هاست و
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هشتم محبت به محبوب؛"اگر در مختصات علائق محبوب قرار نگیردمانند زل
این حجم از حماقت منیره آبروی آنهارابرد!سهيلااز ابوذرخواست فردای آن روزاوراتاخانه برساندوابوذر تشنه را باخودغرق در گناه کرد!دیگر زود میرفت از خانه و دیر می آمدوهر روز غمگین تر میشد!این خبرهارامهناز ميدادومن چقدر دلگيرميشدم و وانمود میکردم دلم برای مادرش میسوزد اما برای هرسه ميسوخت!راستش سادگی او کاردستش داده بود وآن دختر مدعی شد که ابوذر به او تجاوز کرده و باید با او ازدواج کند خب سهیلا انتخاب اوذروخانواده اش نبود به همین خاطرپدر و مادرش سریع پیگیر ماجراشدندو چون عموی ابوذر قاضی بودتوانست خوب مشاوره بدهدوازطریق پزشکی قانونی اقدام کندیک هفته ابوذر حق خروج از خانه را نداشت تا بتوانندباتجربه دایی مهناز آن دختر ه.ر.ز.ه را به دام بیندازند..معلوم شد که دوروز پیش او در رابطه بوده ولی ابوذر مدتها پیش..یعنی ابوذر که درخانه بود و این دخترچطور دوروز پیش باکسي همخواب بوده؟؟همین دخترک را بی آبرو کردوقاضی گفت تقاضای افترا برای این دختر داريد؟وآنها از شکایت گذشتندخانواده او،گوياعادي بودندچون ظاهرا نه نگران ونه شاکی بودندازدخترشان...این اتفاقات در طول ۵ماه رخ داد ومن خلاصه وار نوشتم تابيشترازاين به حاشیه نرویم وخسته تان نکنم.بنده خدا دیگر رو نداشت که رفت و آمدی کند!یک روز تلفن خانه به صدادرآمدو گوشی رابرداشتم:علو!ع..ل.و و.. بفرمايين؟ منم،ابوذر!سریع قطع کردم! چقدر دلم برای خودم سوخت.برای او.نمیخواستم فکر کند که بخاطر آن دختر عقده گشایی میکنم و همینطور نمیخواستم اشتباه حسین تکرارشود!بعداز آن ماجرا منیره محدودشدوتوبيخ!اما اوشيطنت از سرو کولش می بارید.دختر خوبی بود اگر رابطه با پسرها رابر خود حرام میکرد اما خیلی سعی کرد به من نزدیک شود ولی باید بگويم همان طور که خدا به واسطه ملائک واهل بیت نصرت ميرساند،شیطان هم بيکارنيست واز تمام قوای خود ونوادگانش استفاده می کند تا فتنه بيافريند! منیره به خانه ما آمدهمراه مهناز ومن هم مثل همیشه با خوشرویی ازآنها استقبال کردم.مهنازهمراه برادر راهی بیرون شدند من ومنيره تنهاشديم!سرصحبت را خوب بلد بود باز کند.از ابوذر و بی تجربگي هايش که آمدبگويدحرف را عوض کردم.درست!که تیزتر از این حرفها بود!ولی فکرکردکه واقعابه او علاقه مندنیستم وديگرحرفي نزد ولی اینبار برای من نقشه کشیده بود!پناه برخداااا!او عادی نبودوانگار شیطان دست از سرش برنمیداشت!باشیطنت خاصی به من گفت:خونه ی ما هیچ کس نیست،میثم(برادرمهناز)تنهاست بیااز خونه شما زنگ بزنیم ببینیم کسی رو آورده يانه؟گفتم:اين چه کاریه! خب دوستاش پيشش باشن مگه اشکالی داره؟گفت:نه!ميخام ببینم اگه دوستش باربد؛برداشت امتحانش کنی!چون صدای منو ميشناسه ولی صدای تو رو نه!باربد،با دوست منه قول ازدواج داده ميخايم امتحانش کنیم میدونم که تو دختر خانمی هستی ولی این کارخيره ممکنه دوستم و سرکار گذاشته باشه!نمیدونم چرانرم و احمق شدم و تماس گرفتم.دست بردارهم نبود!تاصداي میثم رو شنیدم قطع کردم! منیره شاکيانه گفت:چراقطع کردي!؟ ومن گفتم:بیخیال منيرجون..من نميتونم!بازيرکي تمام شماره گرفت و دستم داد!اینبارزدروی بلندگو و اشاره کرد هیچی نگم..وقتی چندتابوق خورد،باربد جواب داد،منيره اشاره کرد حرف بزن ببینم چیکارمیکنه!ترسیدم و دوباره قطع کردم!اما منيرخودش شماره گرفت وتاصداي باربد اومد گوشی رو پرت کرد سمت من ومن ناخودآگاه دادزدم:منيره!..منيره دستوپاشوگم کرد ومن بدتر از اون قطع کرديم!آش نخورده و دهان سوخته!منیره طلبکاربودو شاکی!رفتم آب به صورتم بزنم دیدم منیره مشغول تلفن شداماتااومدم قطع کردويهو گفت که باید بره!منم که حوصله شونداشتم استقبال کردم،و اون رفت ومن موندم و شیطانی که استادش منیره بود!هفتم محرم بود اون روز وچون شبا هیئت می رفتیم خونوادگي خیلی عجیب نبود که منیره هرشب همراه ما بودتااینکه سنگینی نگاهی روحس کردم!و رد نگاهش که گرفتم دیدم این پسرچقدرشبيه حسينه!!!با این تفاوت که سبزه بود ولی چرا منیره رو نگاه نميکرد و نگاهش درگیر من بود اونقدري که توی مسیر علی آقا هم متوجه شد و اخم تیزی به باربد کرد! فکرم درگیر شده بود و گیج بودم سعی کردم بهش فکرنکنم و خوابم ببره اما خسته ترازاينابودم که خوابم برد.صبح مامان رفته بود روضه وباباهم شرکت و داداشاهم شرکت و باشگاه ومن تنها؛دلم نمیخواست بیدار بشم که صدای تلفن اومد،گوشيوبرداشتم ولی حرف نميزد!هنوز گوشياي خونه این قابلیت رو نداشت که شماره مقابل رو ببيني! گوشی رو گذاشتم وبرای اینکه دوباره برنگردم توی پذیرایی،گوشی بی سیم رو با خودم به اتاق بردم وسعی کردم چشاموببندم.دلم ميخاست تلفن روبکشم ولی می ترسیدم یه وقت خونوادم کار واجبی براشون پیش بياد!بعله!دوباره زنگ و زنگ..
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نهم این حجم از حماقت منیره آبروی آنهارابرد!سهيلااز ابوذرخواست ف
قلب‌ش تکه تکه شد تا در صفحات تاریخ قلوبِ عاشق را به وصال خود فرا بخواند.. _تا قدمی برای کم کردنِ غیبتِ مهدیِ‌خود بردارد .. اصلا رفت تا خادمی خود را برای مهدی ثابت کند .. ياحسين✋🌱 🖤❤️‍🔥🖤🖤💔🖤❤️‍🔥🖤🖤 گاهی اوقات نمیدانم چرا نگاه ما به زندگی و اتفاقات جاری آنقدر کم سو وگزنده میشود که ازشیرینی هاو نور راه پیش رو غافل میشویم.غفلت همان چیزی است که روح لطیف انسان را زمخت و کریه میکند و تاریکی اش؛نور هدایت را محو ميکند!خدا تا کجا بايدصبرکند تا بلکه من برگردم!درست در همان تاریکی غرق بودم که چرا باربد اینگونه بامن راحت حرف ميزد و چرا ادعا کرد که من عاشقش هستم؟عجيب بود و کلافه وار در ذهنم معلق دست وپاميزدم!کاش منیره وجود نداشت! کاش نمی آمد!به این حجم از حماقت خودم به ستوه آمده بودم!ترس وجودم را فرا گرفته بود اگر از چیزی که نیست با دیگران سخن بگويد چگونه آبروی خانواده ام حفظ شود؟؟اصلا همیشه به آبروی خانواده ام حساس بودم و همین دغدغه باعث شد خدا نظر رحمت به من حقيرناچيز داشته باشد! دوباره تماس گرفت.جوابی ندادم.تا اینکه نا امید شد!اما پسر مصممي بود و این را از نامه ای که نوشته بود;فهمیدم.وقتی بیخیال تماس شد،بعدازنيم ساعت زنگ خانه به صدا درآمد ممکن نبودحتي تصور کنم باربد تا دم در آمده!پسربچه کوچکي دستش را دراز کردو گفت:اينو يه آقایی دادن بدم به شما!دستانم را به دام انداختم و نامه را گرفتم!دست یخ زده ی لرزان نشان از چه داشت؟ من دختر قوی بودم اگر اين بنیه در من نبود؛قطعا غش میکردم!از کنجکاوی داشتم ميمردم!انگار کلمات تکان ميخوردند ومن نميتوانستم بخوانمشان!باربد نوشته بود اگر این احساس تو به من واقعی باشد من برای رسیدن به تو هرکاری میکنم...از کدام حس میگفت که حالا قلبم به شماره افتاده بود؟بي جنبه نبودم چون مثلا ابوذر صدبرابر وصدبار نامه نوشته بود ومن اینقدر برایم خواستنی نیامده بود شاید به این خاطر که ابوذر بین امید وشوق واحساسات قلبی ام ناگهان صاعقه زد به آسمان دلم و آن اعتماد و تکیه گاه را از دلم گرفت وبه یکباره احساس کردم هیچ چیز در زندگی واقعی نیست و اینجور احساسات قلبی فقط توهّم است!ابوذر و حسین هرکدام خودخواهانه احساس زنانه ام را ندید گرفته و لگد مالش کرده بودند حالا اگر کسی به خاطر دوست داشتن من میخواست از خواسته های خانواده اش بگذرد وبرای من بجنگد برایم ارزشمند بود اما من که هرشب از این حجم از غصه و غم به خاطر ارتباط با همسر اولم(حسین) چقدر می شکستم نمیدانم کی خوابم میبرد؟و روز بعد باید شکسته های وجودم را جمع میکردم تا کس دیگری جز خودم،بریده نشود! آه وفقط آه رفیق قلبم شده بود! چقدر دلم آرامش می خواست!اینبار نمیدانم چرا ته دلم برای این رابطه سفت وسخت نبود!اصلا آن ترس خیلی در من کمرنگ شده بود و نداهای درونم را حس میکردم!ولی سکوت بود که روانه ی لبهايم شده بود..دریای طوفانی تقديرم داشت رنگ آرامش به خود میگرفت!اما دلم باز راضی نمی شد نمیخواستم به خاطر من کسی به دردسر بیفتد و احترام خانوادگی اش خدشه دار شود! وجدان من بیدار بود و همین لطف الهی بود که نصیب من شده بود وبه فضل خدا این خصلتها در من کمرنگ نشدند.نمیدانستم چه کار کنم؟نامه بی جواب ماند و او دوباره درست روز عاشورا نامه را به دخترک غریبه ای داد تا دم در مسجد به من بدهد!!دلم بیتاب بود! نامه را سریع لای مفاتیح کیفم گذاشتم و رفتم تا گوشه ای تنها خلوت کنم!خدایا کمک! انگار میدانست نمیتوانم به خودم اجازه دهم که برایش نامه نگاری کنم ویا رابطه دوستي برقرار کنم و خوب می شناخت من دردمند را...او چه میدانست من پشت این حجم از ظاهر زیبا وباوقارم؛چه زشت و جنجالی در نبرد گذشته ام....چه میدانست چقدر مچاله شدم...آهای اهالی آسمان!دل مچاله شده مارا صااف ميکنيد؟یک نفر از مردم این کره ی خاکی بدجوور لگدمالش کرده!این که لگدمال کرده وخوردش کرده و ندید گرفته! همان قلب من است ببينيدش لطفا!اشک مجالم نميدادونميدهد...حلال کنيدم که گردوغبار این غمها به روی چشم وذهنتان می‌نشیند🤲✍❤️‍🔥🤍 و این داستان ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_دهم قلب‌ش تکه تکه شد تا در صفحات تاریخ قلوبِ عاشق را به وصال خود
سلام ونور!دست مبارکتان به سمت نور همیشه راهی باشد! من امروز میخواهم بگويم چقدر حقيريم وکوچک که بزرگی اهل بیت در ذهن کوچک ما نمی گنجد؛آنقدر که عاجزم از بیانش!چقدر این جمله در مورد من صدق میکند!سبحان الله: شاخه‌های‌روحَم‌اَزتاریکی؛به‌سوی‌ِنورگریختند...تاریکی درونم حالا به شدت به سمت نور میگریزد اگر بدانید که برمن چه گذشت!؟ باربد تنها کسی بود که میتوانست مرا درگیر رنج واقعی کند تا از گذر این رنجها رشد کنم وبه جایگاهی که مادرم برایش دعا کرده بود؛برسم!همانجايي که در بارداری دست بر روی طفلکی میکشی واو را در میان هيإت حسينچي میکنی؛همانجا که با اشک به اوشيرميدهي درست همانجا حضرت مادر دعايتان میکند؛و تو امید داری که بالاخره نمک گیر سفره شان ميشود! من و باربد تمام چرخهايمان را زدیم ورسیدیم به نقطه اول حبّ الحسین علیه السلام!دعای مادرا تإثير کرده! ونان حلال پدرها چه ها که نکرده!من رفتاری نکرده بودم که باربد بفهمد که به او علاقه مندم!من اصلا اورا نه دیده بودم ونه ميشناختمش!اما مادرش خانم مجلسی بود درست مثل مادرم!پدرش دوسالی بود که درآغوش خداآرميده بود ودوخواهر داشت یکی بزرگتر از خودش ویکی کوچکتر.هرسه شيربه شير بودند!خواهرانش محجبه و هیأتی بودند و معصومیت ازآنها می‌بارید! باربد هم همین طور اما به سبب رفقای مختلفی که داشت در جزرومد بود! یک پا هيات و یک پا درگير رفاقت های نادرست! و همین دغدغه مرا زیاد میکرد! از آنجایی که منیره،خواهر عروس ما دوست شیطان بود چه ها که نکرد! او به باربد گفته بود من عاشق دلباخته اش هستم😳🙈ومن از همه جابيخبر!برای همین اوفکرميکرد من هم به او علاقه مندم و وقتی متوجه این موضوع شدم نمیدانم چرا دهانم قفل شده بود و سکوت کردم! چقدر دلم برای مظلومیتم سوخت.اصلا نمی توانستم خودم را درک کنم؟باربد؛شب شام غریبان حسینی در یک نامه به من گفت که شمعی روشن کنیم و نیت کنیم باهم ازدواج کنیم! من مثل همیشه جوابی ندادم ولی عمل کردم ودرست زمانی که یک گوشه از مسجد نظاره گر سوختن شمعها بودم نگاهم به نگاه باربد گره ی عمیقی خوردودعا کردم که به خيربگذرد!باربد موضوع ازدواج راباخانواده اش مطرح کردوبا مخالفت شدیدمادرش روبروشد!به دو دلیل:اول اینکه مادرش دختريکي از اقوام پدری باربد را خواستگاری کرده بود وآن دخترو خانواده اش هم جواب مثبت داده بودند اصلا بخاطر رفت وآمد شان خودشان ازخداخواسته بودند وليلا دختر سوم آنهابود باوجود اینکه دوخواهربزرگترش مجرد بودند ودوخواهر کوچکتر از خود نیز داشت تمایل زیادی داشتند که تنها پسر خاندان مهدوی دامادشان بشود وضعیت مالی باربد خوب بود ولی لیلا باخانواده پرجمعيتش قشرمتوسطي بودند ولی دختر خوبی بود و باربد باید می جنگید بین انتخاب آنها وخودش! دلیل دوم نامزدی من بود که مادرباربد نمی‌پسندید.باربد به او گفت:من بااین قضیه مشکلی ندارم و حتی اگر طلاق هم گرفته بود من باز با او ازدواج میکردم!حرفهای باربد جدی بود و مادرش برای اتمام حجت نزد مادرم آمد!بيچاه مادرم آنروز زحمت کشيدوخيال مادر باربد را راحت کرد که هم دخترم وهم ما مخالف این وصلت هستیم و مادرش باخيال راحت رفت! مادرم میدانست من بي تقصيرم و رفت سراغ باربد!اورا در پارک نزدیک خانه ملاقات کرد و تا میتوانست از من بد گفت و تاکید کرد که من قبلا نامزد کسی بودم وبه هم خورده!تاباربد کوتاه بیاید اما برعکس نتیجه داد!باربد به مادرم گفت:حاج خانم!من ازدخترشما نمیتونم بگذرم وهرکاري میکنم تا به دستش بیارم چون دختر شما خیلی خیلی برام ارزشمنده من دختراي زیادی دیدم و ببخشید که میگم بادختراي زیادی هم دوست بودم ولی تابحال نشنیدم ونديدم کسی حرف خواهر اميرآقا روبزنه! نامزدش هم که باهاش محرم بوده و عملا دختر شما گناهی نکرده و حلال خداروانجام داده!حاج خانم من این حلال روترجيح میدم به حرومايي که دخترا الان انجام میدن!من از خدامه دختر شما به من بله بگه!میدونی چندبارخونتون زنگ زدم؟هردختري بود سریع بامن رفیق میشد!میدونی چندباربهش نامه دادم؟ولی بگو یکبار جواب داده؛نداده!ببخشيد جسارت کردم من واسه همچین دختری جونمو میدم من شايدازنظرشمابچه به نظر بیام ولی آنقدر جنم دارم که دخترتونو خوشبخت کنم! بعله!او درسخنوري استاد بود و جوری غلبه میکرد براحساسات طرف مقابل که درتصوراتت غرق میشدی در کلامش...مادرم کاملا قانع شده بود ولی مخالف بود بخاطر دل آن دختر؛لیلا و مادر باربد! چقدر سخت شده بود!پدر و برادر بزرگم نیز مخالف بودند و تنها کسی که راضی بود؛امیر بود برادر شیربه شیر من!
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_یازدهم سلام ونور!دست مبارکتان به سمت نور همیشه راهی باشد! من امر
نیت کردم و همه چیز را به آقاسپردم.فردای آن روز باربددربين راه درحالیکه از خرید به خانه میرفتم؛مراتنهاديد!من از ترس داشتم به خودم ميلرزيدم؛او از فرصت استفاده کردوگفت:"چندروز دیگه قراره کلی شهید بیارن!بیاباهم از شهدا کمک بخوايم..بیا اونا رو واسطه کنیم تا به هم برسیم!تو برای خودت برو منم خودم جدا ميرم!" باز نگاهم به آسفالت خیابون بود وسریع نگاه زیر زیری بهش انداختم و چشمهایم را بستم نمیدانم چرا گفتم:چشم!چقدر به خودم بدوبیراه گفتم!چرا باید این کار را انجام میدادم؟من خوشم آمده بودواين قابل کتمان نبود! شهدا!شهدا آمدند و شهر ما دچار عشق و نور شد! آنقدر که عاجزم از بیانش!خردادسال1380 بودوشهداتازه تفحص شده بودند و این خوشبختی محض بود که درآغوش آنهابودیم! شهدا کار خودشان را کردند تا این که ماجرا به خواستگاری رسمی انجامید..مادر باربد برای قبول ازدواج دو شرط داشت؛ شرط اول اینکه باربد برای همیشه به دلیل تک پسربودنش؛نزد مادربماند ومابااوزندگي کنیم وفکر زندگی مستقل را از سرش بیرون کند!شرط دوم برای آزمایش خون که میرویم من توسط یک مامامعاينه داشته باشم!خانواده ی من اصلا راضی به وصلت نشدندواز برخورد راضیه خانم دلگيرشدندوبه من تاکیدکردند که این آغاز ماجرای گذشته یعنی حسین است وخوش بین نیستند به این کار!چرا این همه موردمناسب داری ولی به این پسر سربه هوای بیکار و رفیق باز راضی شدی؟ توديووونه ای بابا!احساس کردم واقعا دیوانه شدم..دوباره همان احساسات که وقتی حسین را دیده بودم؛آمده بود سراغم قلبم از سینه داشت بیرون می آمد! حالم درعین حال که خوش بود بد هم بود اصلانميدانم چطوربگويم ولی من این حس را به حسین هم نداشتم انگار واقعا عاشقش شده بودم.رفتم سراغ سجاده و نماز را خواندم اما بعدش دلم نمی خواست ازجاکنده شوم؛رفتم به سجده ی شکر و شروع به گریه کردم آنجا باخداعهد کردم خدایا به خیر بگذران من هم قول میدهم تلاش کنم باربد سربه راه شود و این شروع رنج شیرین بود.بعداز ماه صفر قرارشد به همراه فامیل شان به خواستگاری رسمی بیایند و بعد نشانی بگذارند تا آزمایش و مابقی کارها را انجام دهیم...طی این روزها که خبر می پیچید سروکله ی خواستگار هایی پیداشد از دوستان اميرتا همسایه های باربد و حتی دوستانش!!؟یکی از دوستانش مدعی شد که من با پسری که موسسه ی آموزشی دارد؛دوست هستم میخواهم با او ازدواج کنم!!پناه بر خدا چطور میتوانست اینقدر وقیح باشد! باربد عصبی میشد و گاهی کشیک ميکشيدتاازخانه بیرون بیایم ومراتنها گيربياوردوخواهش کند که مقاومت کنم وجواب مثبت به آنها ندهم و مدام مراتعقيب ميکردتاببيند واقعیت دارد یا نه؟!تنهاجايي که وارد صحبت شدم برای دفاع از خودم بود به او گفتم اگر بدانم که چه کسی این تهمت رابه من زده روزگارش را سیاه میکنم!فقط آه کشیدم و میدانستم باربد اورا لو نمیدهد اصراری هم نکردم که بگويد اما وقتی دل کسی را به درد می آوری حتما پاسخی دریافت خواهی کرد واو نمی فهمید و مدام به باربد گوشزد میکرد :اونادخترشون روبه تونميدن طرف کلی تحصیلات و شغل دهن پر کن و پولداره رفته خواستگاری مادرش اینام راضی ان دختره هم ميخادش توالکي سر کاری باربد! تلفن زنگ خورد ومن تنهابودم گوشي رابرداشتم؛ صدای بلندی همراه داد که سعی بر کنترلش داشت؛شنیده میشد و من متوجه شدم باربد عصبانی ست بنابراین کنجکاو شدم او گفت یا من ياهيچ خواستگار دیگر من که نميدانستم موضوع چیست اندکی صبر کردم وبعد توضیح دادم ولی باورنميکرد دیگر تاب نیاوردم واز او خواستم که بگويد چه کسي این خبرهای کذب رابه او میدهد وگوشی را قطع کردم.سرم درد گرفته بودتا این که باربد میثم( برادر عروسمان مهناز)رادیدوبه لطف خدا میثم اورامتقاعد کرد که این چرندیات محض است واو حق ندارد در مورد من اینگونه به قاضی برود و خویشتن داری کند!قضیه خواستگاری آقای محمدی واقعیت داشت اما رابطه نه! جواب من هم منفی بوده واز قضا علیرضا دوست مشترک آقای محمدی و باربد بود و میثم به او گفت که اينهانقشه است تا تو عقب بکشی! باربد سر عقل آمد وخداروشکراين قضیه تمام شد.دوباره دردسرجديدى شروع شد!مهناز ابوذر را خبردار کرد تابه خودش بجنبد وتاميتوانست به برادرم علی آقا؛چوقولي باربد را کرد وبه قولی زيرآبش رازد!خلاصه همه دست به کارشدند قلب ما رو به نیستی برود امانميدانستندتاخدا نخواهد برگی از درخت نمی افتد! ابوذرکه بابت گذشته شرمگین و خجالت زده بود؛به فکرافتاد وسریع رفت سراغ مادرم و یک النگوي طلا به عنوان نشان نامزدی به مادرم داد تا بلکه دراین مدت بتواند موضوع را باخانواده اش مطرح کند!مادرم مخالفت کردو گفت پسرم من این اجازه را ندارم نمیتوانم باقضيه خودخواهانه برخورد کنم شما باید با مادر وپدرتان صحبت کنید وپاپيش بگذارید نه اینکه من دخترم را نگه دارم وبعد با مخالفت آنها اوضاع شماودخترم بدترخواهدشد و امید واهي برای هر دوی شما سم
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_دوازدهم نیت کردم و همه چیز را به آقاسپردم.فردای آن روز باربددربي
✍🕊🤍✍🤍🕊✍🤍🕊✍ امروز و فردا و ماه بعد و سال بعد شرط نیست اون چیزی که مهمترین مسائل رو در تلاش‌ها و حرکت ها همراه خودش داره اینه که ؛ همه چیز رو باید به خدا بسپاری..؛ چون آرامش یعنی؛ آنچه به خدا واگذار شده تضمین شده است.. عجب اوضاعی شده بود!همه چیز پیچیده ومعمايي درحال رخ دادن بود ومن باید کاری میکردم به مهناز و مادرم تاکید کردم به ابوذر بگویند حدخودش را بداند ودیگر دم از ازدواج نزند چون من نه علاقه ای به او دارم نه رضایتی برای این کار دارم با این ازدواج قطعا زندگی برادرم به خطرمی افتاد چون مادر او هم سختگيربود و قضیه کاملا روشن بودوازطرفی باید باربد را متقاعد میکردم که او هم بیخیال شود.به قول قدیمی ها:مرگ یه بار؛شیون یه بار!من بايدبرای باربد توضیح می دادم که قادر به انجام این کار نیستم..طی نامه ای به باربد نوشتم لطفا مرا ببخشید عشق شما را میبینم و برای احترام به این عشق نمیتوانم صادق نباشم و موضوعاتی هست که باید حضوری عنوان کنم!قرار ما ساعت۳گلزارشهداکنارشهيد عباس بابایی! این متن نامه ام به باربد بود اوسرساعت آنجابودومن از دور با استرس عمیق و جانی تب دار به او مينگريستم و توسلی کردم و قدم برداشتم!سر مزار طبق معمول آن ساعت خلوت بود و تا مرا دید از جابرخواست و دست بر سینه ستبروورزشکارش گذاشت و لبخندی با عشق نثار نگاه پرآشوب من کرد!بايد شروع میکردم کارجانفرسايي بود نمیدانم ازکجاشروع کردم ولی خیره به عکس آقای خلبان بودم و آنقدرشهیددلبری کرد؛که به خودم آمدم وديدم چشمهای باربدباراني شده ومن همه چيزراگفته بودم! نمیتوانم خودخواه باشم و این رازبین من وتو وخداوشهدا بايدباقي بماند و ماند..باربد گفت که مادر شما این موضوع را به من گفت و خیلی به هم ریختم راستش ولی من بااین قضیه کنار اومدم ...شرم وجودم را نه تنهاپرکرده بود که از اینهمه خجالت کمرخم کرده بودم ودیگر پای ماندن نداشتم از حماقتم از حسین و نامرديهايش حالم بد شده بود و درمقابل باربد و شهدارا که اینقدر مرد بودند؛جانشان را داده بودند برای یک تار مو!برای ناموس؛وطن!وباربد برای دل من!چقدردرمقابل ودرتضاد بودند!بازکار خدا بود و لطف امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و نظر بلندشهدا....من در آن مزار دلم را به باربد سپردم و مجنون من این همه بلندنظربود ومن چه متاعی داشتم که به او هدیه کنم؟حالم بد شد ونميتوانستم برخیزم! باربد دستش را سمت من آورد تابه کمکش بلند شوم اما من اخم ریزی کردم و به اوفهماندم که حدخودش رابداندو به قولی سریع پسرخاله نشود!وقتی سرپاشدم سرم گيج میرفت و تعادلم را از دست داده بودم شوکه بودم که مادرم چطور میداند و چرا به باربد گفته؟بعدها فهمیدم مادرم دست گذاشته روی نقطه ضعف مردانه تا از علاقه به من منصرفش کند بخاطر قولی که به مادرش داده بود!واين کار جز حمایت الهی چه میتوانست باشد که دلهاراهمسوکند؟؟ واین داستان و معجزه ها ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭┈───── 🌱🕊 ╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سیزدهم ✍🕊🤍✍🤍🕊✍🤍🕊✍ امروز و فردا و ماه بعد و سال بعد شرط نیست اون
✍💚✍🕊✍🕊✍🕊💚✍ سال80 فقط پدرومادرم تلفن همراه داشتند ومابچه هابیرون ازمنزل از کارت تلفن استفاده میکردیم به همین خاطربه تلفن همگانی نزدیک مزار شهید باهرزحمتي که بود؛خودم را رساندم دوسه متری بيشترنبودوسريع شماره خانه ی پدربزرگم را گرفتم.از عمه ام خواستم سریع بيايدوبه دادم برسد به کسی هم چیزی نگوید!عمه مینا دوسال از من کوچکتر بود ومتولد۶۲بودوهمدم من بودوقابل اعتماد!باربد دلش نمی خواست مراتنهابگذاردولي چاره ای نداشت چندرديف دورترسر مزاررفيق شهیدش آقای شالباف بود تا اینکه عمه جان آمد و دستم را گرفت تا برویم ولی پاهایم توان نداشتند..او گفت همانجابمانم تا تاکسی تلفنی خبرکندوبه دکتربرويم چاره ای نداشتم واقعا حالم بد بود تاکسی آمد به دکتررفتيم و باربدرا میان آن همه لاله زار چون بیدمجنون می دیدم که به این سو وآن سو میرفت ودر دلش غوغابود!مطب خلوت بود ومابخاطر نیاوردن دفترچه،آزاد حساب کردیم و سرم زدیم یادم نمی آمد آخرین بار کی دکترآمده بودم؛چون خیلی قوی بودم و همیشه تغذیه سالمی داشتم این را مدیون مادرم بودم!بعدازاتمام سرم راهی خانه پدربزرگم شدیم وبه مادرم خبردادم که اگر اجازه بدهد بمانم قبول کردوباتشکري از اوخداحافظي کردم.نزدیک غروب بود و حاج آقا؛پدربزرگم میخواست به مسجد برود که ما نیز با او راهی شديم.مینا مرتب سربه سرم می گذاشت وشيطنتهاي شیرینش دلم راخوش میکرد نماز که تمام شد به خانه رفتیم و دیدیم که مهمان داریم! باربد به همراه مادرش راضیه خانم!! چقدر شوکه شدم که آنجا ديدمشان!حاج آقا خوش آمد گفت وبالبخند و ابهت به جای خودش تکیه داد.مادربزرگم حاجیه خانم با سيني چای وارد شد ومن ومينا مثل دوتاگنجشک که درسرماباشند؛ميلرزيديم!ميناازماجراخبرداشت و دلداری ام ميدادخداراشکرميکردم از وجودپرمهرش!مادر باربد شروع کرد به صحبت:والا حاج آقا خدمت رسیدم باشماکه بزرگ فامیلی چند کلام اختلاط کنم و زحمت رو کم کنيم!حاج آقا بالبخندوجبروتش گفت :بفرمائید در خدمتم دخترم! مادرش از مخالفت خودش گفت؛خواستگاری آن دخترليلا؛نامزدی من؛مخالفت خانواده ام واینکه باربد دیپلم گرفته وبیکاراست ودرآمدي ندارد و باید به همین دلیل فکری کرد! حاج آقا سکوت کرد و مرا صدازد!وااااي نميدانستم چه کنم؟ کمک خدایا کمک!دوباره حاج خانم آمد من باچادرگلگي واردپذيرايي شدم اجازه دادتاکنارش بنشینم!باربد را فراخواند او هم معلوم بودترسيده طفلکی!از من پرسید دخترم شما چی میگی باباجون؟ اگر راضی باشی من خودم همه چيز و درست ميکنم! ته دلم چپ و راست قربون صدقه آقا جونم میرفتم تا دوباره پرسید من فقط سکوت ولبخندکوچولويي از عشق نثارحاج آقاکردم و فهمید چه خبره؟ روکردبه باربد:ببین پسرم نامزدی این دختر و من به هم زدم بخاطرعقدمکاني!این دختر با نذرونياز خونه ی پسرم رو روشن کرده نذر امام حسینه خودتم میدونی خاطرخاه زیاد داره اما نمیدونم چرا به شماراضيه حتما شما احوالات خوشی داری که جذب شما شده پسرم من هم وقتی ازدواج کردم بیکار بودم ولی به خودم جنبیدم ورفتم سرکار شما یه حقوق مادرته و دو تا هم که آبجی داری بالاخره خرج ومخارجتو خودت باید دربیاری من هواتو دارم اما دختر ماهم باید توقعش از شما درهمین حدباشه که میدونم باکمالاتي که من ازش سراغ دارم سربلندت میکنه! این دختر نورچشمی ماست تنها دختر علی بالاست... تکه آخر و قزوینی گفت و خندید و اشاره کرد که برم! منم ازخداخواسته! مادر باربد اجازه خواستگاری گرفت و راهی شدن باربدلبخندازلباش محونميشدو سرخوش از خونه ی حاج آقا پدربزرگم رفت! آقا جون صدام کرد دوباره! من خیلی خجالت می کشیدم وعين انار سرخ شده بودم و رنگ رخسارخبراز سرّدرون میداد..او از من خواست که بخاطر شرایط فعلی باربد کم توقع باشم ودرحد توان مالی پدرم انتظار مراسم و خرج و مخارج آنچنانی نباشم وبه چشم وهم چشمی نپردازم و رعایت راضیه خانم که یک زن بیوه و بی سرپرست بود رابکنم!چشم محکمی گفتم حاج آقا گفتن: من اينارويادآوري کردم وگرنه میدونم چه دختر ماهی دارم!پریدم بغلشو کلی ماچش کردم!همه میدونستن من بیش از حد عاشق حاج آقام و مدام دستشوميبوسيدم و اون همیشه ميگفت خيرببيني باباجون عاقبت بخيربشي پيربشي الاهي!بعدمنم ميگفتم حاج آقا دلت میاد پيربشم ومیخندیدیم بعدفهميدم معنی پيربشي یعنی توی جوونی نميري و پیری رو ببینی! یادش بخير! رفتیم روی تخت شاه نشین وسماور شاه عباسی درحال جوشیدن و چای شمال واستکان های لب طلای مادربزرگ که از نوشیدن جایی سيرنميشدي وسایه درخت تاک(انگور)انگارخود بهشت بود باگلاي لب باغچه که مادربزرگم با عشق کاشته بود ودل آدم رو میبرد!یادش بخيرشب می رفتیم پشت بوم خونشون میخوابیدیم و صبح که آفتاب میومد چاره جویی کرده بودیم و روی پشه بند ملافه مينداختيم تاجلونور بگیره ميناتنبلي میکرد ومن مجبور بودم اينکاروانجام بدم!چه صفایی داشت یادش بخیر!صدای یاکریم!یادش بخیر...چقدر دلتنگ اون
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهاردهم ✍💚✍🕊✍🕊✍🕊💚✍ سال80 فقط پدرومادرم تلفن همراه داشتند ومابچه
روزهای شیرین زندگی و خاطرات مجردی خیلی زیاد بود و اصلا روزهای سخت پیش رو برام غیرقابل تصوربود..روزهای پایانی محرم وصفرباتمام ماجراهای عجیب و غریبی که گفتم؛گذشت ولی دراین بین من محدودشدم که نباید بیرون بروم این حساسیت رامهناز وخواهرانش شدت بخشیدند و به برادرم گفتند که من باباربد رابطه دوستی دارم و باهم بیرون میرویم وخوش می گذرانیم درحالیکه من فقط تنها باری که باباربد گفتگو کردم همان قرارمزارشهدابود هرتوضيحي که دادم علی آقا توجیه نشدو من میدانستم از طرف خانواده ی مهناز در فشارم وباز هم صبوری کردم خواهر مهناز مرتب تیکه می انداخت که آقاباربدت چرا هنوز هم با الهام خانم ما ميپره؟! منم با خونسردی جواب میدادم که حتماالهام خانومتون زیادی دست ودلبازه و هیچ پسری هم بدش نمیاد به چیزای دم دستی ناخنک بزنه و دهان بی چفت ووصلش تا یه مدت بسته شد اما ته دلم باربد را خفه میکردم و خیالی با او میجنگیدند تا بالاخره روزخواستگاري شد و اورا ملاقات کردم از او خواستم شفاف سازی کند واو گفت که الهام وخیلی از دخترها دست از سرش برنمی دارند تا بالاخره ماراببينندوبي خیال شوند می ترسیدم ولی حاضرم نبودم اوراازدست بدهم بالاخره بعداز کمی اختلاط بله گفتم و راضیه خانم بایک تیر دو نشان زدو تمام اقوام را که ۴خاله و همسرانشان ودایی به همراه عموهاوعمه ها یش وهمسرانشان خلاصه ۶۰نفري میشدند نشانی هدیه دادند یک انگشترطلای بسیار زیبا وسنگین و شکیل که پرازنگين سپيدبودووسطش یک نگین سبز خوشرنگ می درخشید و یک جلدکلام الله مجید و یک روسری حريرسبزيشمي و یک چادر سبز گلدارزيباکه ديدنداشت اينهاهديه ی آن شب بود وبااجازه بزرگترها خواهرش دستم کردومرابوسيد اميرآقاهم دامادرابوسيد ودرگوشش نجوایی کرد و باربد من لبخندی با شیطنت نثارم کرد!فامیل باربد مرتب ميگفتندکه چقدر این پسر مازرنگ وخوش سلیقه بودومانميدانستيم آن شب بخیر گذشت و همه چیز عالی پیش رفت امیر من به همراه علی آقا کلی طالبی بستنی تدارک دیدند و ازمهمانها باشيريني و آبمیوه بستنی پذیرایی کردند چقدر دلم آرامش داشت و خودم را خوشبخت ترین دختردنياميديدم.فردای آن روز باید آزمایش خون می رفتیم باربدسعي میکرد نزدیک تر باشد من از استرس که مبادا خونهايمان نخواندوبه هم بخورد شیرینی این وصال رابر خود تلخ کرده بودم بعداز تمام شدن آزمایشات مادرم پیشنهاد دادبه پاتوق خانوادگی مان برویم وگلويي تازه کنیم مادرهاپيش قدم شدند و ماهم پشت سرشان...باربدکه میدانست نگرانم گوشزدکردکه من با مادرم صحبت کردم که نمیتوانم اجازه بدهم که با همسرم بی حرمتی کند و این که پیش مامابرويم از صدتا توهین برای من و همسرم بدتراست!اشک امانم را بریده بود دلم میخواست همانجا غرق آغوشش شوم وببوسمش!جسارت مرا ببخشید ولی این احساس آن لحظه را باید باشماقسمت ميکردم!خلاصه دستمالی از جیبش درآورد وبه من دادتاسريع اشکم را پاک کنم.من هم اطاعت کردم و وارد پاتوقمان شدیم..راضیه خانم لبخند رضایت روی لبانش بود ومن دوستش داشتم چه ميدانستم او رفیق شب وروز آینده ی من خواهدشد و بزرگترین حامی من! باور کنید من آنقدر به او( که خيلي سرسخت بود)نزدیک شدم که حسادت همه را برانگیختم و این را باز هم مدیون تذکرآن روزحاج آقا و تربیت درست پدرومادرم بودم..راضیه خانم گفت که هروقت جواب آمدسريع بامحضرسرکوچه هماهنگ کنیم تا عقد سريعترانجام شودومازودترمحرم شویم...باربد من مثل بچه ها ذوق میکرد ومن از دیدنش درآن وضعیت به وجد می آمدم! کاش میشد سرنوشت من روی همان لحظات می ماند وخشکش میزد اما چه میشود کرد؟تقدیر چه خوابها که برایم ندیده بودوچه سرنوشتی در انتظارم بود! و این سرگذشت ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پانزدهم روزهای شیرین زندگی و خاطرات مجردی خیلی زیاد بود و اصلا
روزهای انتظار به پایان رسید و ما به نقطه ی وصل رسیدیم قرار محضربراي ۸تير۱۳۸۰يکماه بعداز واسطه کردن شهدا ما محرم هم شدیم وجشن کوچکی برگزارشد اما نه در خانه ما بلکه مادر باربد تقاضا کرد چون اقوام من زیادند واز راه دور آمده اند میخواهمتااینجاهستند عروسم راپاگشا کنم ووالدينم نميخواستندراضيه خانم ناراحت شود ويافکرکندکه ما اورادرحد خودمان نمی دانیم به ناچار قبول کردند چون رسم بر این بود خانواده دختر عهده دار جشن عقد باشند نه پسر!راضيه خانم زن کدبانويي بودوباسليقه شبیه مادرم بااین تفاوت که مادرم در سختگیری از او پیش تر بود اما راضیه خانم به مسائل محیط خانه بسیار حساس بود ولی وسواس نه!توی محضر امیر من اجازه نداد آقایان عکاسی کنند و خودش دست به کارشد با شوخ طبعی خاص خودش به ما ژست عکاسی میداد من هم که لب ميگزيدم وبرعکس باربد من نکته به نکته اجراميکرد! خلاصه این دوتا خوب از عهده من برمی آمدندوبالاخره کم می آوردم!بعد کلی امضا مهریه من که ۵۰۰سکه تمام بود بنابه درخواست باربد کم ترشد و پدرم به۳۱۴ رضایت دادوباز هم باربد ناراحت بود چون به شدت معتقد بود این دین سنگین را باید به من پرداخت کند و مسائل شرعی را خیلی خیلی بلدبودوبه آن احکام پايبندبود...اونمازش ترک نمی شد ومن به این پسر افتخار ميکردم!بعد از محضر راضیه خانم به همه تعارف کرد که ناهار تدارک دیده واگر نیایند ناراحت میشود..خواهران باربد نگران بزن و بکوب اقوامشان بودند ونميشد از دست پایکوبی شمالیها فرار کرد باتشت ودر وديوار ميتوانستندکارخودشان را بکنند وکردند!مختلط هم بودند از من خواستند که بیایم وسط که امیر با احترام وسط آمدوباعذرخواهي از مهمان ها گفت که خواهرم تابحال درجمع نرقصیده و خسته ست و کسالت داره وايشالا درجمع خانوما شادی میکنن ...و بیخیال شدند و اوراوسط انداختند بنده خدا نمی دانست چکارکند ورقص محلی ترکي کرد تا آبروداری کند وخیلی شیک کم کم کنار رفت امان از دست این بزن وبرقص های مجالس جشن...خلاصه توی پاگشا راضیه خانم یه النگوي طلا به من هدیه دادويکي هم توی محضر شد دوتا النگو...فاميلا هم سکه و انگشتر و کلی پول هدیه دادن و آقای دوماد هم یه انگشتر ظریف و خوشگل به من داد.من بخاطر اینکه راضیه خانم تو خرج نيفته حلقه نخریدم هرکاری کردن حتی خودشون انتخاب کردن ولی من اجازه ندادم و الکی گفتم باشه میخرم ولی برای خريدعروسي..این اولین گذشت من بود که آغازشد باربد هم برای حلقه گفت که طلا حرام است چه طلاسفيد چه زرد!خودمون رو گول نزنیم طلا برای مرداحرومه من یه انگشتر نقره میخوام که نگین عقیق داشته باشه!مادرم اورا به نقره فروشی معروف خیابان خیام برد و یک نگین عقیق یمن انتخاب کرد تاعروسي جفت بخریم! او هم باگذشت بود و مراعات حلال و حرام میکرد وخداراشکرميکردم که در۲۰سالگي عمیقا به این مطالب توجه دارد! او در نوجوانی در مسجدوهيأت احکام را کامل فراگرفته بود وبه آن عمل میکرد از کارهای کوچک گرفته تابزرگ! ادامه دارد.. ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شانزدهم روزهای انتظار به پایان رسید و ما به نقطه ی وصل رسیدیم قر
خستگی روز عقد زیاد بود و موقع ناهار باربد اتاقش را برای اينکه راحت باشیم انتخاب کردوبه آنجارفتيم برای اولین بار اتاقش را براندازکردم یه استقلالی دوآتیشه با کلی عکس آقا وشهيدآويني،شهید همت،یکی از شهدایی که بیشتربه چشم ميآمدشهید برونسي شهید موردعلاقه اش بود و یک کمد کوچک که کلی داخلش دفتروکتاب و سربندو واکمن وراديوي کوچولو بود!نظم و ترتیب از سر و کول اتاق ميباريد!يک پسرمنظم و اتو کشیده!به به!وارد اتاق شد!لبخندازلبانش محونميشد ،دیگر مال او شده بودم شرعا قانونا!خجالت می کشیدم انقدر همه چیز سریع پیش رفت که باورم نميشدحالادر اتاق اوهستيم ...اینکه یک پسر به دختر نزدیک میشود خب عادی و معمولی نبودونيست واحساسات و عواطف جور دیگری میشوند و قلب آدم انگارميخواهداز دهان بیرون بيايد! ذهنم درگيرافرادبيرون از اتاق بودوحياي زنانه حکم میکرد خیلی خلوتمان طول نکشد و باربد خان هم قبول کردند ومن یک نفس عمیق کشیدم اما همینکه پا از اتاق به بیرون گذاشتم متلک های فاميل هردوطرف شروع شد سعی کردم متانت خودم را حفظ کنم ونشنيده بگیرم مامان نوشین و مامان راضیه بلدبودندبحث را عوض کنند و خلاصه گذشت تاعصري باربد صدایم کرد!عصبی نبود ولی نگران ودستپاچه به نظر می آمد..نمیدانم چرادستش روی دهانش بودوبافاصله صحبت میکرد ازمن خواست که امشب آنجابمانم!ولي خداجانم کمک!من نميتوانستم برای اولین روز عقد آن هم در خانه ی همسرم بمانم!عرف ورسم بر رفت وآمدچندساعته بود ودختر شب خانه ی داماد نميماندو همین مشکل ساز ميشدقطعا!بعد از همسرم حاج آقا پدربزرگم وپدرم پیغام دادند دیگر خوب نیست بیشتر بمانیم آماده شوبرويم!فکرش را بکنید گیر کرده بودم نه دلم میخواست بمانم نه دل باربد رابشکنم!آماده رفتن شدم داخل اتاق باربد بودم که دربازشدوباربدهراسان داخل شدوپرسيدکجا؟گفتم:عزیزم ماهم مهمون داریم مامانم دست تنهاست و یه کم که کارا رو انجام دادم بيادنبالم!باشه؟ با احترام صحبت کردم ولی سرم داد زد ومن که اصلا انتظار نداشتم بغض تلخی به گلویم چنگ زدو خفگی را داشتم تجربه ميکردم.باید کاری میکردم وبه مادرم گفتم و چاره بر این شد که به آقا جونم و پدرم بگم که راضیه خانم تنهایی سختشه و باید بمونم کمک کنم کاراتموم شد سریع میام!اما هردودلخورشدند!اشک بود که به بستر صورتم آرمیده بود وجاخوش کرده بود! چقدر عمرشادي کوتاه بود و غم به جام دلم سرازیر شده بود!طفلکی من!وارد زندگی مشترک شده بودم و این رفتارها برایم ناشناخته بودندازخجالت فاميلهاي باربد نمی توانستم سرم رابلندکنم آنها که نمی دانستند باربد به من چه گفته!درجواب کنایه یکی از اقوام که باپوزخندگفته بود دومادسرخونه دیده بودیم عروس سر خونه خير!گفتم: خیلی ببخشید ما اصلا رسم نداریم شب موندگاربشيم خونه ی دوماد اما آقاباربد خواهش کردن بمونم و کمک حال مادرشون باشم اگر امری ندارین برم کمک راضیه خانم تاديرنشده چون خونوادم مهمون دارن و منتظرم هستن!عمه هاو خواهراي باربد داشتن از جواب من سرکيف میشدن و زیرکی ميخندیدن که مامان راضیه به دادم رسید و بشقابارو دستم داد تا پاکشون کنم..چشمی گفتم و مشغول شدم..ولی ته دلم چه بلوایی بود...خدا رحم کنه فقط..زیر لب گفتم وبا آه مشغول کار شدم! ... و این سرگذشت ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هفدهم خستگی روز عقد زیاد بود و موقع ناهار باربد اتاقش را برای اي
وقتی وجودی، روحَ‌ش با تو یکی می‌شود،از دردها و ناراحتی‌های او، تو نیز بهره‌ای عمیق مثل او ‌می‌بری_ این پاداشِ رنجِ‌عاشقی است ..✍🕊🤍✍💚🕊✍در فکرعميقي بودم و داشتم ظرفهارا با دستمال خشک میکردم و تمام اتفاقات را مرور میکردم موقع اذان شد و مشغول نماز شدیم ولی خبری از باربد نبود!خواهر باربد پاتند کرد داخل حياط،صدای همخوانی وگيتاروآواز چند پسر مي آمد و من ازپشت پنجره داشتم اورا می دیدم که مثل اسپند روی آتش آرام وقرارندارد.همسایه دیوار به دیوارمامان راضیه همشهری آنها بود و دو پسر داشت یکی هم سن ما ویکی هم سن خواهربزرگ باربد!پسربزرگ آنها ظاهر را حفظ میکرد ولی مثل منیره بود وبيکارنمي نشست!بساط جشن برپا کرده بود و سیگار و نوشیدنی حرام و...بهار(خواهرباربد)متوجه عمق فاجعه شدوسريع مادر راخبرکرد..دلم شورميزد وميدانستم خبرهای خوبی در راه نیست!بعد ها فهمیدم دختری به نام مرجان با همسرم رابطه دوستی داشته!اوتنهافرزندخانواده بود و خیلی پولدار بود وطرزفکري غربی داشت.دختری سبزه باقدي بلندولاغر که خیلی باربد رادوست داشت ومن اولین روز عقدمان اوراعزادار کرده بودم کاش میدانستم وميتوانستم کمکش کنم!طی نامه ای با باربد خداحافظی کرده بود واز خاطرات و دوست داشتنش گفته بود...چقدر تلخ بود که فهمیدم باربد چقدر رابطه با دخترها دارد.دوسالی بود که پدرش درآغوش خدا آرمیده بود واز آن موقع شهرام برای آرام کردن دردوغم بی پدری باربد؛به او خط میداد! سیگار و نوشیدنی حرام و قليون و فیلم ها...باربد بعدخوردن آن افسرده میشد و وجدانش درد می گرفت چرا کار حرام کرده وتوبه میکرد و دوباره شهرام و دوستانش کوری ميخواندندو همسرساده من به دام شیاطین می افتاد! باربد به خانه آمد ولی باحال بد!من تابه حال آدم م.س.ت ندیده بودم...مادر بينوانميدانست چه کند؟داخل اتاق با اوبحث میکرد ومن داشتم ميمردم از این وضعیت!مادرش مراصدا زد و خودش بیرون آمد!باربد گریان بود و صورتش سرخ و دستش نامه ای بود وبه من داد!شروع به خواندن نامه مرجان کردم ودست و دلم به لرزه افتاد حال خیلی بدی داشتم باربدگفت ببین این دختر وخیلی های دیگه بودن که همه رو گذاشتم کنار تا تو پیشم باشی پس بمون و تنهام نذار! اصلانميفهميدم اینکارها چیه و چرا باید اول نامزدی داغم کنن...فهمیدم این قصه سر دراز دارد... و این سرگذشت ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست