eitaa logo
بنده امین من
3هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
بنده امین من
استیکر از فاطمه نائینی خداقوت دختر گلم👏👏👏🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت آویز ستاره و ماه لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2085🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱ بعضیا خیلی دوست دارن که شاخ باشن. برای همین دنبال باد گرفتن یه کار ویژه می‌رن... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2086🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
52.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ 📺 (پوریای ولی: قسمت شصت چهارم : استاد زینال) لینک کانال ۸تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚 2087🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌺بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃 .
سلام علیکم دوستان ارجمندم😊 صبحتون بخیر😊 امروزتان زیبا و روزهای زندگیتون شیرین❣ قلبتون روشن از مهربانی خانه امیدتون فقط خدا و نگاه حق همیشه همراهتان باشه😊 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 (شهر ظهور)🌿 ..•••ا•••.. 👈قسمت اول ..•••ا•••.. از همان روزی که بابای کاوه برای او دوچرخه 🚲خرید، تقریباً همه‌ی وقتش را در کوچه‌های محله به دوچرخه سواری🚴‍♂ می‌گذراند و خستگی در او اثر نداشت علاقه‌ی💖 کاوه به دوچرخه‌اش آن‌قدر زیاد بود که حتی یک لحظه از آن جدا نمی‌شد. با آن به جاهای مختلفی می رفت و گاهی هم دور از چشم دیگران با دوچرخه‌اش صحبت می‌کرد و با او از آرزوهایی که مثل راز در دلش نگه داشته بود،💭 می‌گفت. تنها دوچرخه می‌دانست که رؤیای کاوه🧑، پرواز به آسمان و رفتن به محله‌ی جدیدی است که خیلی زیباتر از شهر و محل خودش باشد. آرزویی که گرچه غیرممکن به نظر می‌آمد؛ اما برای او بسیار شیرین ودوست داشتنی بود. آن روز نزدیکِ غروب بود که خسته و گرسنه به خانه آمد😴. دوچرخه اش 🚲را در حیاط به روش خاص خودش پارک کرد و به خانه رفت. مادر 👩‍🍳مشغول سرخ کردن سیب زمینی بود و کاوه که بدجور گرسنه بود و آب دهانش راه افتاده بود، مقداری سیب زمینی با اجازه از مادرش گرفت و با یک تشکر بلند از آشپزخانه بیرون رفت. صدای اذان بلند شد با اینکه خسته بود اما می‌دانست اگر بخواهد بعدا بخواند ممکن است یادش برود بلند شد و سریع وضویی گرفت و بدون معطلی نمازش را خواند بعدش هم همان جا دراز کشیدو خیلی زود خوابش برد. مادر تازه وضو گرفته بود و می‌آمد تا به کاوه هم بگوید وقت نماز است اما دید که کاوه خوابیده و در خواب لبخند می‌زند با خودش گفت؛ حتما خواب خوبی میبیند بگذار ادامه اش را هم ببیند بعدا برای نماز بیدارش میکنم 🧕مادر درست حدس زده بود ، کاوه در خواب داشت پرواز🕊 می کرد و به سرزمین رویاهایش می رفت. همان‌جایی که همیشه آرزویش را داشت در خواب یک دفعه سر و کله دوچرخه پیدا شد دوچرخه شروع کرد به حرف زدن با کاوه و بعد از یک چاق سلامتی درست و حسابی، اشاره ای به دسته اش کرد و رو به کاوه گفت: « زود باش تا سرما نخوردی، کلید کلاه⛑ را بزن. پسرک به دوچرخه اش که انگار خیلی تغییر کرده بود، نگاه کرد و یک عالمه دکمه های عجیب و غریب روی دسته اش دید. دیگر از بوق 🔊شیبوری خبری نبود که صدایش تا سر کوچه می رفت و بیشتر وقت ها داد و بیداد همه را درمی آورد . نگاهی به کلیدها انداخت و یکی را که عکس کلاه داشت فشار داد. در یک چشم به هم زدن کلاهی از سبد دوچرخه بیرون آمد و کاوه با پوشیدنش گرم شد. کاوه سوار بر دوچرخه 🚲 از بین ابرها ☁️💨رد می‌شد. وقتی زیر پایش را نگاه کرد، دیدهرلحظه، محله با کل کوچه ها و خیابان هایش🌆 کوچک و کوچکتر می شود. آنقدر که می توانست از بین انگشتانش همه آن را یکجا ببیند. کاوه که کمی ترسیده 😣بود از دوچرخه پرسید: کجا داریم میریم ؟» دوچرخه گفت: «نگران نباش؛ یادته آرزو داشتی به جایی بری که خیلی زیباتر از شهر خودتون باشه؟» کاوه که مراقب بود از روی زین دوچرخه نیوفتد دسته اش را محکم تر چسبید و گفت: مگه تو همچین جایی سراغ داری؟ ... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2088🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با کسی که رای نمی‌دهد چطور مواجه شویم؟! لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2089🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ 📺 (قسمت بیست و هفتم) لینک کانال ۱۲تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry12_14 ═══••••••○○✿ 🔚2090🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ برای شاخ شدن، از مغزتون هم یاری بگیرید... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2091🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦚 وقتی خــداوند دست به قلــم می شود بهتــــرین و زیبـاترین را نقـاشی می کند🦚 پس مطمئن باشید خــ💚ــداوند همیـــــشه قشنـــــگ ترین ها را 🦚 برای شمارقــم خواهد زد امیدوار باشید🍀 توکل بر خدایت کن😊سلام علیکم صبح زیباتون پرمهر☺️ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنده امین من
🌿 (شهر ظهور)🌿 ..•••ا•••.. 👈قسمت اول ..•••ا•••.. از همان روزی که بابای کاوه برای او دوچرخه 🚲خرید، ت
🌱 (شهر ظهور)🌱 ا••••••••• 👈قسمت دوم ا••••••••• دوچرخه🚲 لبخند😊 زد و گفت: «بله که سراغ دارم . تو باید شهرظهور رو ببینی». این کلمه به گوش 👂کاوه آشنا بود. حس کرد که این اسم را در جلسات دعای ندبه 🤲شنیده است. کاوه سوار بر دوچرخه رویایی اش از میان ابرها☁️☁️ می گذشت و پیش می رفت، تا اینکه پس از مدتی به شهری سرسبز 🌳🌲و خوش آب و هوا رسیدند که در میان کوههایی 🏔⛰سربه فلک کشیده، پنهان شده بود. دوچرخه🚲 در یک چشم برهم زدن روی زمین🌎 فرود آمد و به کاوه گفت: «اینم همون جایی که آرزوشو داشتی». کاوه زیرلب با خودش نام شهر را تکرار کرد و از دوچرخه و پرسید: «چرا به اینجا میگن شهر ظهور؟ دوچرخه که می دانست کاوه در دعای ندبه 🤲چیزهای زیادی از امام زمان عليه السلام✨ یاد گرفته، به او گفت: «کاوه من و تو به آینده سفر کردیم، به زمان بعد ازظهور. یادته جمعه ها تو دعای ندبه 🤲چی خوندی؟» کاوه متعجب😳 به سمت شهر حرکت کرد و از دوچرخه🚲 پرسید: «چقدر ان شبیه شهر خودمونه!» دوچرخه که از هوش و ذکاوت دوستش، خیلی خوشحال بود؛ جواب داد «آفرین ! درست فهمیدی!👏 اینجا شهر خودمونه، اما گفتم که تو آینده اینطوری میشه». از همان دور معلوم بود که شهرشان چقدر عوض شده. درخت ها🌳 آن قدر بزرگ شده بودند که شاخه های بالایی آنها به همدیگر گره خورده بود و جاده ها مانند یک تونل سبز شده بودند ؛ کاوه وقتی درختان شاداب کنار جاده و جوی پراز آبش را دید، سؤالی برایش پیش آمد . از دوچرخه🚲 پرسید: «توی شهر ما که همیشه آب کم بود اما انگار اینجا آب خیلی زیاده، دیگه کسی مشکل کمبود آب نداره !). دوچرخه گفت: _ دوستِ من، آب هیچ‌وقت کم نبود ولی اون هایی که شهر رو اداره می‌کردند آدم های خوبی نبودند. « البته مردم هم خیلی تغییر کردن؛ با اینکه اب زیاد شده اما این باعث نمیشه مردم آب رو هدر بدن و قدرشو ندونن » کمی که جلوتر رفتند بستنی قیفی های بزرگی را دیدند. وقتی که خوب دقت کردند متوجه شد که قسمتی از دیوارهای شهر را شبیه بستنی درست کرده اند. کاوه با دیدن بستنی های پیچ پیچی به آن بزرگی، دهانش آب افتاد و به دوچرخه🚲 گفت: «اونجارو ببین انگار اون بستنی ها واقعی هستن!» دوچرخه خندید و گفت: «نه؛ اما فکرکنم همین نزدیکیها بتونیم کلی بستنی قیفی خوشمزه با طعم های موز 🍌و پرتقال 🍊پیدا کنیم». کاوه از تعجب 😳چیز دیگری نپرسید. وقتی نزدیک دیوارهای شبیه بستنی🍦 رسید؛ جوانان مؤدب و مهربانی را دید که به همراه چند کودک👨‍👦‍👦، مشغول پذیرایی از میهمانان 🍱شهر بودند. یکی از آنها با دیدن کاوه و دوچرخه🚲، به سمتشان آمد و خوش آمد گفت. از آن طرف کودکی به کاوه بستنی 🍦تعارف کرد. او باورش نمی شد، آن همه بستنی خوشرنگ را یکجا ببیند. کاوه می خواست پول بستنی ها را حساب کند؛ اما متوجه شد چیزی همراهش نیست. کودک با دیدن او لبخندی زد و گفت: « نگران نباش، صلواتیه ».. با شنیدن این حرف، او یاد روزهای نیمه شعبان افتاد که به همراه پدرش و بچه های هیئت، صلواتی از مردم پذیرایی می کردند، اما الآن به چه مناسبتی آنها ایستگاه صلواتی راه انداخته بودند؟ لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2092🔜