❀ ⃟⃟ 🦋 ⃟ ⃟ ⃟✤════════.•﷽.•🦋•.
#مسابقه_علمی
درِ کلاس باز شد. آقای ناصری معاون مدرسه بود.
_سلام آقا معلم
ببخشید، با اجازتون میخواستم یک مطلبی را به بچهها بگویم.
آقای سجادی با لبخند میزش را به جلو هل داد و از جا بلند شد.
_سلام، خواهش میکنم، بفرمایید.
راحت باشید، درس ما هم تمام شد.
آقای ناصری با لبخند تشکر کرد و رو به بچه ها گفت:
_ بچه ها هرکسی میخواهد در مسابقه علمی شرکت کند، فردا روز آخر است.
حتما تا فردا هزینه ثبت نام را بیاورید.
ثبت نام افرادی قطعی است که هزینه را پرداخت کرده باشند.
آقای ناصری دوباره با لبخند نگاهی به آقا معلم کرد. سری تکان داد و گفت: ببخشید، با اجازه
و به آرامی و با دقت در را بست.
صدای پچ پچ بچه ها در کلاس پیچید.
علی با ناراحتی سرش را پایین انداخت. با خودش گفت:
کاش بابای من پولدار بود، آنقدر پول داشت که من میتوانستم در مسابقه شرکت کنم.
در همین هنگام صدای حسن را شنید.
حسن در حالی که یقه پیراهنش را روی کت سورمهایاش مرتب میکرد، زیر لب غرغر کنان گفت:
_ بابام اصرار دارد من شرکت کنم.
کی حوصله درس خواندن دارد. من همین درسهایم را هم به زور می خوانم.
علی ابروهایش را در هم کرد و نگاهش را از حسن دزدید.
نخی که از وصله ی شلوارش رها شده بود، توجهش را جلب کرد.
_ کاش من به جای تو بودم و از امکاناتی که داشتم بیشترین استفاده را میکردم.
غرق در افکارش شد.
با شنیدن صدای زنگ خانه به خودش آمد. با بیحوصلگی کتاب ریاضی چهارم را که روی میز بود، داخل کیفش گذاشت.
در حیاط مدرسه به غیر از دو سه نفر کسی نبود.
علی همانطور که با نوک پا سنگی را به جلو هل میداد، آرام و غمگین به طرف در مدرسه رفت.
یکدفعه صدایی شنید.
_علی، علی
برگشت. حسین بود. با خوشحالی به طرف او میدوید.
_صبر کن. کارت دارم.
علی یه خبر خوش، بگو چی؟
علی ابروهایش را در هم کرد.
_حسین اصلا حوصله شوخی ندارم.
حسین دستش را به شانه علی زد و گفت:
پسر مسابقه برای شاگرد اولیها رایگان شدهاست.
علی به چشمان حسین خیره شد.
_مطمئنی؟!
حسین خندید و گفت:
باور کن. خودم همین الان از آقای مدیر شنیدم. داشت با آقا معلم صحبت میکرد.
چشمان علی برق زد. کیفش را به بالا پرت کرد.
_خدایا شکرت
حسین را محکم بغل کرد و گفت: ممنونم
❁ف. خزائیلی
#بنده_امین_من
#داستان_نوجوان
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
❀🦋 ⃟ ⃟ ⃟✤═════════════❀