بنده امین من
🌹•••✧﷽✧•••🌹 #داستان #داستان_کوثر فرزندان عزیزم کوثر یعنی خیر و برکت بسیار 🌸 ♦️
دوستان عزیزم سلام
عیدتون مبارک و منور به عنایات کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام 🕊🕊
از دختر عزیزم خانم کوثر اسدی نه ساله از زنجان که جواب سوالم در داستان کوثر روز پنج شنبه را دادند تشکر می کنم😌🙏🌹
و جواب شون را براتون میزارم 👇
داستان سوره ی کوثر
❤️به نام خدا❤️
یک روز دشمنان پیامبر(ص)پیامبر(ص)را مسخره میکردندو به او میگفتند:تو ابتری نسل تو ادامه نداره تو اگه بمیری کسی نیست که راه تورو ادامه بده چون که پسر نداری و میخندیدند
خدا سوره ی کوثر را نازل کردو به پیامبر(ص)گفت:ما به تو کوثر یعنی خیر و برکت فراوان داده ایم❤️
دشمنان تو همه ابتر هستند🌸
وپیامبر(ص)خوشحال شدند🌺🌺
#پایان داستان#
شعر سوره ی کوثر👇👇👇
❤️این سوره ی کوثره❤️
💜ازهمه کوچیکتره💜
🧡خداگفته به احمد🧡
💛عزیزم یا محمد(ص)💛
💚مابه تو کوثر دادیم💚
💖زهرای اطهر دادیم💖
💝توهم به شکر نعمت💝
💕خداروکن عبادت💕
❣قربونی کن قربونی❣
💗خودت که خوب میدونی💗
💓طعنه زنه تو خواره💓
🖤دیگه نسلی نداره🖤
❤️💚🧡
#ارسالی_از_کاربر
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
#ارسالی_کاربر
☹ دلم نمی خواد ☹
مبینا از تخت خوابش بلند شد و رفت پیش مادر بزرگ.
مادر بزرگ گفت : سلام مادر صبحت بخیر ؟ 😚😊
مبینا در جواب مادربزرگ فقط سری تکان داد.
مادر گفت : مبینا! جواب سلام واجبه مامان 😕 نمی خوای دست و صورتت رو بشوری؟🤨
مبینا فقط گفت : دلم نمیخواد . 😕
رفت سر سفره نشست و شروع کرد به صبحانه خوردن🍳🧃🍽
وقتی خواست از سر سفره پاشه مادر گفت : مبینا! همون سفره رو جمع کن ، میخوام برم خرید. 😉
مبینا بدون توجه به مادر گفت : دلم نمیخواد.😕
مادر ناراحت شد و خودش سفره رو جمع کرد .
مبینا داخل کوچه رفت تا دنبال دوستش بگردد و با او بازی کند ؛ سمت خانه حنانه رفت و زنگ در را زد 👆
حنانه در را باز کرد و مبینا را دید ، لبخندی زد و پیش مادرش رفت و اجازه گرفت تا همراه مبینا بیرون بازی کند .😃
مادرش که اجازه داد توپش را برداشت و بیرون آمد ⚽️
چند دقیقه بعد، ستاره هم همراه پدرش از مغازه نانوایی به سمت خانه آمدند ، و او هم همراه بچه ها شد . 🙂
تصمیم بر این شد که وسطی بازی کنند ولی در بین بازی توپ از زمین خارج شد و در باغچه افتاد 🪴
حنانه به مبینا گفت : مبینا جون! توپم رو میدی؟ 🤨😄
مبینا گفت : دلم نمیخواد .😕
حنانه ناراحت شد و خودش توپش را برداشت . ☹
شروع کردند به ادامه بازی که مادر ستاره آمد و او را برد ، چون قرار بود به خانه خالهِی ستاره بروند 👱🏻♀️👩🏻🦳👩🏻🦰
حالا فقط حنانه مانده بود با مبینا 🥲
مبینا گفت : حنانه ! توپت را بذار خونه و بیا قایم باشک . 😌
حنانه در جواب گفت : دلم نمیخواد . 😏
مبینا از حرف حنانه جا خورد و کمی ناراحت شد 😦
قهر کرد و به خانه آمد.
رو به مادربزرگش گفت: مامانجون! میشه باهام بازی کنی؟ 🥺
مامانبزرگ با لحن مرموزانه ای گفت : دلم نمیخواد .😏😄
مبینا کمی ناراحت شد ، پیش مادرش رفت و گفت : مامان !!؟ میشه برای ناهار قورمه سبزی درست کنی؟🥺
مادر گفت: دلم نمیخواد. 😎
مبینا از دست همه حسابی کفری شده بود . 😤🤧
پیش داداش میثم رفت و گفت : داداشی!!!! باهام بازی میکنی؟🥺
داداش میثم به مادر و مادربزرگ نگاهی کرد ؛ نقشه را فهمید😁 و با بی محلی گفت : دلم نمیخواد😏🤗
مبینا داخل اتاقش رفت .
رو به کوله پشتیاش گفت : میشه باهام بازی کنی ؟🥺 هیچ کس باهام بازی نمیکنه !🤕🤧
کوله پشتی گفت : دلم نمیخواد.😒 و توی کمد پرید .
مبینا ، ناراحت روی تختش دراز کشید و به کار های بدش فکر کرد 🤔😔
او فهمید که اگر هی نمیگفت دلم نمیخواهد و نمیخواهم ، همه به حرفش گوش میکردند😦
برای همین بیرون رفت و از حنانه و مادر و مادربزرگش معذرت خواهی کرد .
مادرش برای ناهار قرمه سبزی درست کرد و بعد از ظهر او با ستاره و حنانه بدون هیچ دعوایی بازی کردند. 😊
#پایان
داستان ارسالی من 👆
حوریا فعال پارسا ، ۱۲ ساله از مشهد مقدس
ممنونم از شما 🌸🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
بنده امین من
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت هفدهم
سال 1387
حالا بيست سال از آن زمان ميگذرد. شال سبز با همان عطر و بوي بهشتياش هست؛ همان شالي كه آيتالله العظمي گلپايگاني نيم سانتش را از مادر محمد گرفت؛ همان شالي كه هنوز خيليها را به بركت امام حسين(علیهالسلام) شفا ميدهد؛ همان شالي كه اثبات حقانيت خانوادههاي شهدا شد و ماية عزت مادران صبور شهدا.
قصة زيباي شال را سالها پيش شنيدم، اما هيچوقت پيگير نشده بودم تا لذت بوييدن آن را ببرم. وقتي كه روزيمان شد رفتيم دستبوس مادر شهيد محمد معماريان، كنار تمام زيباييهاي وجودش از بركت عطر بهشتي شال هم بهرهمند شديم. تا يادم نرفته بنويسم كه مادر نذرهايش را ادا كرد و به جاي چهار ماشين، هشت تا اتوبوس گرفت و همه را برد زيارت امام خميني. آوازه اين شال تا خيلي شهرها رفته است و به بركت شهدا ما هم نصيب برديم و البته اين نوشته را هم تقديم به شما ميكنيم كه بينصيب نمانيد.. . . .
#پایان
اللهمعجللولیکالفرج
#رفیق_خدایی 💚
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─