┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#رمان
🔶#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١۴
سیاوش ساک کوچکش را از بند به دوش انداخته و پاکشان و بی هدف
راه میرفت هنوز از گیجی اخراج محترمانه اش در نیامده بود.
غرق فکر بود. به چه کنم چه نکنم افتاده بود بلند بلند حرف میزد و خودش را محاکمه می کرد.خاک تو سرت، اون قدر تخس بازی درآوردی که با تیپا بیرونت کردن. آخه نونت نبود آبت ،نبود این همه خل بازی و اذیت و آزار دیگران چی بود؟ بلاهایی که سر دوستان نزدیکت آوردی به کنار آخه به چه جرأتی سربه سر حاج آقا شریفی گذاشتی و جنی و داغونش کردی؟ مگه هزار بار ننه بابات نگفتن احترام سادات رو نگه دار و به کوچیک و بزرگشون زودتر سلام کن؟
باز شانس آوردی سر قضیه مورچه های آتشی کربلایی دچار مصیبت شد و حاج آقا شریفی به دامت نیفتاد گیرم از قبل نقشه ریخته بودی این بلارو سر اون سید اولاد پیغمبر بیاری و از شانس خوشگل حاج آقا شریفی و بخت و اقبال ناجور کربلایی مورچه های آتشی قسمت اون پیرمرد شد. میدونی اگه حاج آقا شریفی بود چی میشد؟ حتی اگه خودش ازت شکایت نمی کرد، رده بالایی های گردان به خصوص عزتی برات آشی میپخت که یک وجب
روغن روش بماسه و سر از دادگاه ویژه روحانیت یا دست کم دفتر قضایی در می آوردی و به جرم توهین و آسیب به یک روحانی میرفتی جایی که عرب نیانداخت برو خدا رو شکر کن قسر در رفتی و با یه انتقالی ساده ردت کردن حالا پوتین آهنی پاکن و عصا دستت بگیر و بگرد ببین کجا قبولت میکنن سرشون خراب بشی حقته.
سیاوش کلمه حقته را فریاد زد و دو دستی به سر خودش کوبید. یک گروه رزمنده که در حال تمرین و دویدن از کنار سیاوش می گذشتند، از جیغ سیاوش دسته جمعی ترسیدند و پا تند کردند .سیاوش با دیدن عکس العمل آنها لبخند تلخی زد و با خود گفت بفرما آدم که نمیشی؛ اونا هم خیال کردن موج انفجار گرفتدت و خل و چل شدی!
سیاوش روی لبه ی یک جدول ،سیمانی کنار راه آسفالته نشست و به ساختمان های پادگان خیره شد فکری شده بود کجا برود و چه بگوید. دیگر دست خودش نبود قبولش کنند یا نه وقتی در یک اعزام سراسری با هزاران نفر مثل خودش از شهر با قطار به پادگان رسید، وسط آن همه آدم شرارت و بازیگوشی و از همه مهمتر قدوقامت جغله اش به چشم نمی آمد. گرچه دهها نوجوان همسن و سال و هم قد و قامت خودش هم بودند که خدا خدا میکردند عذرشان را نخواسته و با دماغ سوخته به خانه برگردانده نشوند.
سیاوش مثل آنها دلواپس و نگران نبود.صبر کرد تا ببیند سرنوشت برایش چه خواسته است. چند نفر آمدند و از روی برگه ها اسم خواندند و جمع آنها هم خلوت و خلوت تر شد تا این که عزتی آمد و ده ها اسم را ردیف کرد و خواند که یکیشان سیاوش بود و سیاوش نیروی جدید گردان شد.
اما حالا تک و تنها نمیدانست چگونه خودش را به گردان دیگری معرفی کند...
ادامه دارد ⏪
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#رمان
🔶#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١۵
و به برگه انتقالی اش نگاه کرد او را به واحد پرسنلی ستاد لشکر معرفی کرده بودند تکلیفش را .فهمید بلند شد و به طرف ساختمان ستاد لشکر راه افتاد.
پرسان پرسان به اتاقی رسید که روی در آن تابلوی پرسنلی لشکر بود. در زد و وارد شد چند رزمنده در حال کار بودند سیاوش سلام کرد، سعی کرد مؤدب و متین باشد تا دل آنها را به دست بیاورد و او را به جای خوبی بفرستند.
یکی از آنها که پای چپش از زیر زانو قطع شده و بدون عصا روی پای راست می جهید و فرز و چابک ،بود جلو آمد سیاوش از جست و خیز جوان یک پا خنده اش گرفت جلوی خودش را گرفت جوان یک پا دست دراز کرد و گفت: «من محمدزاده هستم امرتون؟سیاوش با او دست داد. کف دست راست محمدزاده سفت بود مثل آهن. نگاهش جدی و دل خالی کن بود از آنهایی که در همان برخورد اول به طرف مقابل حالی میکنند که من خیلی جدی هستم حواست باشد سر به سرم نگذاری.
سیاوش برگه انتقالی اش را به محمدزاده داد محمدزاده انگار روی جفت پایش ،باشد روی همان پای راست سفت و محکم و بدون لرزش ایستاد و برگه را نگاه کرد بعد به سیاوش خیره شد و گفت «انتقالی؟ برای چی؟»
سیاوش شانه بالا انداخت آموزش دیدی؟
پنجاه و پنج روز.
محمدزاده به سیاوش دقیق شد کمی فکر کرد و گفت: «بهتره خودت به گردان ها و یگان ها سر بزنی و ببینی نیرو میخوان یا نه اعلام نیاز بگیر بیار اینجا کارتو ردیف کنم. باد سیاوش خوابید. امیدش این بود که محمدزاده بدون دنگ و فنگ او
را به جایی بفرستد حوصله گشتن و چانه زدن نداشت.
حالا نمیشه خودتون محمدزاده نگذاشت حرف سیاوش تمام شود و گفت: «فقط برای آشپزخانه و واحد دژبانی نیرو می خواهیم اگر دوست داری بفرستمت. سیاوش سریع برگه اش را گرفت و گفت: «نه، نه خودم یه کاریش میکنم.»
محمدزاده بدون لبخند گفت: «مطمئنم!» و بدون خداحافظی جست و خیز کنان به طرف دیگر اتاق رفت. سیاوش هم رفت و در را بست.
سیاوش به هر چی شانس و اقبال ناجور ،بود بدوبیراه می گفت تیرش به سنگ خورده بود و نتوانسته بود از هیچ گردان رزمی پذیرش بگیرد. در ساختمان گردان اول فقط سه پیرمرد و یک پاسدار وظیفه مانده بودند. پاسدار وظیفه که لکنت زبان داشت و نیم ساعت طول میکشید یک جمله را بگوید؛ به سیاوش حالی کرد که همه رفته اند ،مرخصی برای زیارت امام رضا(ع)
سیاوش از او خواست برایش کاری کند .
پاسدار وظیفه که سرخ شده بود لكنتش بیشتر شد و به سیاوش فهماند که هیچ کاره است و نمیتواند کاری برای او بکند. گردان دوم به اردوگاه زمستانی در نزدیکی کرمانشاه رفته بودند. گردان سوم و چهارم هم در مرخصی دسته جمعی بودند و گردان پنجم دو روز قبل به جبهه ی مهران اعزام شده بودند مانده بود گردان خودش که از آن هم اخراج محترمانه شده بود و نمیتوانست به آنجا برگردد. ناهار را در حسینیه ی لشکر با پیرمردی که مسئول آنجا بود خورد
. پیرمرد به او گفت به تیپ زرهی برود؛ اما در تیپ زرهی هم کسی سیاوش را نخواست آنها فقط یک نیرو میخواستند آن هم برای واحد مخابرات اما مسئول مخابرات تا قد و قامت کوچک سیاوش را دید گفت: «شرمنده اخوی ما به نیروهایی احتیاج داریم که قدرت بدنی خوبی داشته باشند و بتونند دستگاه چهارده پانزده کیلویی بیسیم را به دوش بگیرند و مثل قرقی دنبال فرمانده این طرف و اون طرف بروند مطمئنم این کار از تو بر نمی آد.»
سیاوش آه کشید خواست برود که مسئول مخابرات گفت: «الان یا گردانها مرخصی رفتن یا به خط پدافندی مهران و جای دیگه. من جای تو باشم، فعلا به دژبانی میرم چند وقتی اونجا بمون تا گردانها برگردن. بعد میتونی از هر گردانی که خواستی پذیرش .بگیری به پیشنهادم فکر کن حالا خود دانی.»
سیاوش در راه برگشت کمی فکر کرد پیشنهاد مسئول مخابرات بیراه نبود از نگهبانی دادن و چند ساعت الکی این ور و آن ور رفتن خوشش نمی آمد؛ اما حالا مجبور بود رفت به ساختمان دژبانی ...
ادامه دارد ⏪
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#رمان
🔶#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١۶
نمی آمد؛ اما حالا مجبور بود رفت به ساختمان دژبانی دفتر دژبانی کنار
خوابگاه بود.
سیاوش یک نظر خوابگاه و تخت های فلزی دو طبقه را دید. چند نفر روی تخت ها به خواب شیرینی فرورفته بودند.
یک بخاری نفتی قدیمی هم ته راهرو گرما پخش میکرد فرمانده ی دژبانی به سیاوش گفت: از الان گفته باشم نگهبانی و گشت زدن کار سختیه خیلی باید احساس مسئولیت کنی و حواست شش دونگ به همه چیز ،باشه وقت و بی وقت نوبتت میشه بروی سر پاس آی نصفه شبه و خوابم می آد و هوا سرده و بارون می آد و آفتاب میزنه به مغزمو طاقت ندارم نداریم؛ گرفتی؟
از الان باهات طی میکنم بعدش نگی نگفتی حالا اگر مردش هستی به جمع ما اضافه شو خوب فکراتو بکن امشب رو با ما باشی میفرستمت جلوی در پادگان بعدش ببین طاقت داری بمون. اگر دیدی سخته و نمیتونی برو به سلامت. ناهار خوردی؟»
سیاوش ساکش را روی طبقه بالای یک تخت خالی انداخت نوجوان شانزده - هفده ساله روی طبقه ی بالایی تخت کناری دراز کشیده بود و کتاب می.خواند وقتی سیاوش را دید انگشتش را بین کتاب گذاشت. روی آرنج یکوری شد و گفت: «سلام، اسمت چیه؟»
سیاوش سیاوش تبریزی
منم اکبر خراسانی ام خوبی؟ به سن و سالت نمی آد پاسداروظیفه
باشی. اینجا اومدی چیکار؟
سیاوش از لبه ی تخت گرفت و خودش را به طبقه ی دوم تخت رساند. روبه روی اکبر نشست و پاهایش را از لبه ی تخت آویزان کرد. با اکبر دست داد و گفت: «سرباز نیستم. داوطلبم چه طور؟»
منم داوطلبم از شانس مزخرفم افتادم اینجا دنبال راه فرارم تا به یه
گردان رزمی ،برم تو واسه چی اینجا اومدی؟ نگهبانی خیلی ناجوره اشک آدم در می آد.»
سیاوش برای اکبر تعریف کرد چه اتفاق افتاده و چرا حالا مجبور شده به آن جا بیاید. اکبر سر تکان داد و گفت من جای تو بودم یک لحظه ام اینجا نمیموندم بری آشپزخونه یا واحد پدافند هوایی از اینجا بهتره اینجا زندگیت و ساعت استراحتت دست خودت نیست پاس بخش همه کاره است. تو بیست و چهار ساعت هشت ساعت باید نگهبانی بدی صبح تا شب چهار ساعت شب تا صبح هم چهار ساعت آدم نمی فهمه کی خوابه کی بیدار.» داری منو میترسونی، یعنی انقدر ناجوره؟
از ناجور هم ،ناجورتره به خاطر خودت میگم تا وقت هست بزن به چاک! حالا خود دانی. قرار شده تا فردا فکرامو .بکنم حالا ببینیم چی میشه
یک نوجوان خسته و گرفته وارد خوابگاه شد.
سلانه سلانه آمد و روی تخت ،پائین جایی که اکبر طبقه بالای آن بود خودش را روی تشک انداخت ناله کرد ای وای مردم از خستگی اکبر گفت: این حسین نجفیه حسین این سیاوشه تازه اومده دارم
و رایشو میزنم تا وقت هست فرار کنه تو چی میگی؟» حسین خمیازه جانانه ای کشید به پهلو برگشت و گفت: «اگه خل و چله بذار بمونه بعدش پشیمون میشه اون وقت مثل من و تو به هر طنابی چنگ میاندازه از اینجا خودشو خلاص کنه.»
حسین فردا بریم مرخصی سینمای اندیمشک یه فیلم تازه آورده
من خسته ام بذار بخوابم شب میخوابی دیگه خوشخواب پاشو حرف بزنیم.
اکبر سربه سرم نذار خودت میدونی من جنيام، ولم كن.
اکبر خندید و باصدایی آهسته به سیاوش :گفت: «زودی داغ میکنه تا بهش میگی بالای چشمت ابرو داد میزنه من !جنیام و دعوا شروع میشه حالا خودت میبینی
نیمه های شب بود که سیاوش از خواب پرید گیج بود.
نمیدانست کجاست در تاریکی پلک زد و به اطراف نگاه کرد اکبر در حالی که خمیازه می کشید دوباره شانه ی سیاوش را تکان داد و گفت «پاشو، شانس و اقبالت گفته پاشو بریم نگهبانی سیاوش بلند شد فرق سرش به تیرک چوبی تخت بالایی خورد.
آی ی ی ی ی اکبر خندید و گفت عادت میکنی منم اوایل هی کله ام میخورد به تخت بالایی برای همین رفتم روی تخت بالایی پاشو دیگه باید بریم حسین بلند شدی؟ پاشو دیگه تو که پدر خوابو درآوردی. وقته نگهبانیه»
ادامه دارد ⏪
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#رمان
🔶#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١٧
سیاوش پوتین هایش را پوشید حسین بابند انگشتان مشت کرده اش چشمان خواب آلودش را مالید و غر زد یکی نیست به من بگه خاک تو سر جا قحطی بود اومدی این خراب شده؟
سربه سر من نذار ،اکبر میزنم شل و پلت میکنم من جنیام.
بیا بریم
آقای جنی!
پاس بخش دو تا سلاح به دست اکبر و حسین داد و گفت: «دم در پادگان حواستون باشه هیچ کس بدون برگه مرخصی یا مأموریت حق ورود و خروج نداره اگه ماشین غریبه بود خوب داخلش رو بگردید. دیگه تأکید نمیکنم حواستون باشه.
سیاوش گفت پس من چی به من اسلحه نمیدید؟
امشب رو آزمایشی هستی. این سلاح ها هم الکیه، برید به سلامت شب ابری و سردی بود. سوز برنده ای میوزید. سیاوش زیپ اور کتش را تا آخر بست و دکمه هایش را انداخت بند کلاه اور کتش را هم کشید و زیر چانه گره زد فقط دهان و کمی از چشمانش بیرون بود. دستهایش را توی جیبهایش کرد و همراه اکبر و حسین رفتند طرف ورودی پادگان نگهبانی را تحویل گرفتند. اکبر گفت اگر خیلی سردته برو تو اتاقک اون جا گرمتره.» الان زوده. بعدا میرم.
هر سه برای گرم شدن قدم میزدند و پا به پا میکردند بخار غلیظی از دهانشان بیرون میزد حسین هنوز دلخور و عصبانی بود. سلاح اش را از بند به شانه انداخته بود و دستهایش را در جیبهای اور کتش کرده بود. اکبرشروع کرد به جست و خیز کردن حسین به او تشر زد چیکار میکنی؟» سردمه دارم خودم رو گرم میکنم
ببریم.
مثل خرگوش بالا و پایین میپری که گرمت بشه؟ تو دیگه کی هستی! تو هم دق دلیات رو سر من خالی کن یادت نره
شانس که نیست بریم دریا آبش خشک میشه و باید به آفتابه آب
کنه.»
سیاوش و اکبر خندیدند حسین داد زد واسه چی میخندید. مگه دارم دروغ میگم؟ سه ماه آموزشی ،دیدم پدرم در اومد تا آموزشی تموم شد. با هزار امید و آرزو اومدم جبهه که رزمنده ،بشم به جاش چی شدم؟ دربون سیاوش و اکبر دوباره خندیدند حسین غر زد: «به خدا راضی ام برم تدارکات جعبه کمپوت و کنسرو از کامیون خالی کنم؛ اما اینجا نمونم خوش به حال ،علی الان تو بهداری کیف عالم رو میکـ پسر عموت رو میگی؟ آره تو آموزشی عقل کرد و رفت آموزش امدادگری دید، الانم بهداریه. داره حال میکنه نه نگهبانی داره نه کوفت و زهرمار.
اما من چی؟ نصفه شبی تو سرمای سیبری باید دم در مثل مترسک سر جالیز تاصبح یخ کنم و حرفم نزنم درسته؟ اکبر گفت: «هیس، چیه شلوغش کردی؟ یه ماشین داره می آد.»
سیاوش متوجه نور چراغ یک ماشین نظامی شد که در حال نزدیک شدن به ورودی پادگان بود اکبر به سیاوش :گفت حواست به من باشه. حسین
حواست هست؟»
اوهوم
ماشین رسید و ترمز کرد شیشه سمت راننده پایین آمد. حسین که نزدیک ماشین شده بود، گفت: «برگه تردد!»
سیاوش هم جلوتر رفت به جز راننده سه نفر دیگر توی ماشین بودند.
یکی از آنها که کنار راننده نشسته بود و ریشو و با جذبه بود، خودش را
وکمی به طرف راننده خم کرد و به حسین :گفت سلام» برادر غریبه نیستیم حسین مفش را با آستین اور کتش پاک کرد و گفت: «واسه من برادر
برادرنکن من غریبه و آشنا حالیم نیست. برگه تردد!»
راننده که حسابی خسته بود گفت اذیت نکن پسرجان برو کنار کار
داریم!»
مرد ریشو به راننده گفت: شما اجازه بده سيد على من خودم حرف
میزنم.
بعد یک دسته برگه از جیب اورکتش درآورد و شروع کرد به نوشتن. حسین پوزخند زنان گفت آقا رو ببین مگه هرکی هر کیه؟ خودت مینویسی و خودتم امضا میکنی؟ نخیر قبول نیست! اکبر که تا آن لحظه سکوت کرده بود و با دقت به مرد ریشو نگاه می کرد یک دفعه او را شناخت و هول .کرد با عجله جلو رفت و دست حسین رو کشید و دم گوشش گفت حسین چرا آبروریزی میکنی؟ این بنده خدارو نمیشناسی؟ ایشون..... حسین به آرامی دست بر سینه اکبر گذاشت و او را به عقب هل داد و گفت تو کاریت نباشه بسپارش به ،خودم میدونم چیکار کنم اکبر که ترسیده بود گفت حسین بذار حرفم رو بزنم
ایشون.... حسین داد زد ای بابا گفتم ساکت اصلا دخالت نکن برو کنار وایستا ببین چیکار میکنم به قدم جلو بیایی کلاهمون تو هم میره.»
سیدعلی ماشین را روشن کرد خواست دنده عوض کند که حسین فریاد زد: «کجا؟ حق نداری یک قدم دیگه این ماشین رو جلو ببری. گفتم برگه ورود یا تردد. همین حالا!»
سید علی دندان قروچه کرد و به حسین توپید «بچه برو کنار سربه سر
من نذار.»
ادامه دارد ⏪
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#رمان
🔶#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١٨
بچه خودتی اگه تو حالت خوب نیست من بدتر از توام من جنی ام همه اینو میدونن سید علی خواست در را باز کند و به حسین حمله کند که حسن به سرعت گلنگدن سلاحش را کشید و فریاد زد اگر پیاده بشی شلیک میکنم اکبر ناله کرد یا قمر بنی هاشم بدبخت شدیم.
سیاوش که از این نمایش لذت میبرد با خوش حالی به حسین و دیگران نگاه میکرد همان مرد ریشو :گفت لااقل اجازه بده با فرماندهی تماس بگیریم اونها مارو میشناسند.»
نخیر لازم نکرده نصفه شبی میخواهید مزاحم فرمانده لشکر بشید
که چی؟ نخیر.
سید علی به مرد ریشو گفت: «آقا ابراهیم به خداوندی خدا میزنم این
پسره رو له و لورده میکنم دیگه داره دیونه ام میکنه.»
حسین فهمید اوضاع دارد خراب میشود؛ چون مرد ریشو دیگر نمیخندید و اخم کرده بود کمی فکر کرد. بعد صورتش باز شد و به سیدعلی اشاره کرد و :گفت به یک شرط اجازه میدم به فرماندهی تلفن بزنید. ایشون باید سوت
بلبلی بزنه!»
سید علی با تندی خواست در را باز کند که حسین نوک سلاحش را به طرف او گرفت اکبر نشست و دو دستی به سرش کوبید. سیاوش غش غش
می خندید.
آقا ابراهیم دست سید علی را گرفت و گفت باشه عزیزجان من به جای ایشان سوت بلبلی میزنم قبوله؟ بعد انگشتانش را در دهانش گذاشت و چنان سوت بلبلی زد که سیاوش
لذت برد. حسین هم لبخند زد بعد آقا ابراهیم رفت به اتاقک نگهبانی و گوشی تلفن را برداشت هنوز از اتاقک بیرون نیامده بود که سیاوش متوجه شد چند نفر دوان دوان می آیند.
فرمانده دژبانی جلوتر از همه نفس نفس زنان از راه رسید بهت زده نگاهی به آقا ابراهیم و ماشین کرد. بعد به حسین هجوم برد. اما آقا ابراهیم جلوی او را گرفت سیاوش فهمید اوضاع ناجور است و خودش را پشت اکبر پنهان کرد فرمانده دژبانی سر حسین فریاد زد: «این کارها چیه؟ این چه آبروریزی و مسخره بازیه؟ تو ایشون رو نشناختی؟ ایشون آقا ابراهیم فرمانده لشکر هستن
حسین مثل ماهی چند بار دهانش را باز و بسته کرد؛ اما حرفی از دهانش
در نیامد.
اکبر با صدایی آهسته :گفت میخواستم بهش بگم!» آقا ابراهیم خندید و گفت حالا که چیزی نشده عوضش بعد از چند سال یک سوت بلبلی حسابی زدم!
صبح روز بعد سیاوش ساکش را برداشت و به اکبر و حسین گفت: «جای من اینجا نیست.»
حسین گفت: «کاش من جای تو بودم ببین سیاوش اگر نتونستی دستت رو جایی بند کنی برو بهداری سراغ علی نجفی رو بگیر بهش بگو از طرف من اومدی کارت رو راه می.اندازه دعا کن ما هم از این جا خلاص
بشیم.»
قربان شما.
در واحد بهداری هم دست سیاوش بند نشد همین که با علی نجفی شانزده - هفده ساله ی عینکی و خیلی لفظ قلم دست داد و خواست بگوید که گفته آنجا بیاید تا او برایش کاری ،کند یک مجروح بدحال و خونی آوردند تا علی و دوستانش به او رسیدگی کنند سیاوش با دیدن خون و جراحت دلش ضعف رفت کم مانده بود از حال برود. علی فوری برایش آب
حسین
قند آورد و به خوردش .داد بعد شانه های سیاوش را مالید و گفت: «عرض
کنم که تو این کاره نیستی
آقا
پسر.»
سیاوش با ناامیدی :گفت دیگه نمیدونم کجا برم
علی گفت چرا نمیری آشپزخونه؟ جای بدی نیست.»
من که غذا پختن و آشپزی بلد نیستم عرض کنم که همه ی اونایی که آشپزخونه هستند که آشپز نیستند. از دست پختشون معلومه تو هم یکی مثل اونها برو، شاید فرجی بشه برو سراغ مش برزو شناسه بگو علی نجفی من رو فرستاده
سیاوش آب قند را خورد و به طرف آشپزخانه رفت.
در یک سالن بزرگ که سقفش شیروانی ،بود ده ها دیگ و پاتیل روی اجاق های گنده و چند شعله قل قل میکردند بخار غلیظی از روی دیگها پاتیل ها بلند میشد نفس کشیدن سخت بود برعکس سرمای بیرون از
گرمای آن جا نمی شد نفس کشید همه از شدت گرما عرق میریختند و با یک شلوار و زیر پیراهن کار میکردند و چکمه های پلاستیکی ساق بلند به پا داشتند سیاوش مجبور شد فریاد بزند تا صدایش در سروصدای آشپزخانه شنیده شود...
ادامه دارد ⏪
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#رمان
🔶#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١٩
مش برزو اینجا هستند؟
همزمان صدای افتادن دو جسم فلزی بلند شد پیرمردی از درد ناله کرد.
گفت: «آخ، سوختم!»
صدا برای سیاوش خیلی آشنا بود؛ اما گوینده اش در مه شیری رنگ پنهان عاقله بود. مرد پنجاه ساله ای از میان مه بیرون آمد. زیر پیراهن و شلوار خاکی رنگ نظامی به تن داشت و چفیه ای دور سر و پیشانی اش بسته بود.
دستهای قوی و پرمویی داشت. سیاوش سلام کرد.
منو علی نجفی فرستاده نیرو میخواهید؟
مش برزو چفیه را از سرش باز کرد عرق پس گردن و صورتش را با آن پاک کرد و با لبخند گفت قدمت روی .چشم از آشپزی سر رشته داری؟» شیطنت سیاوش گل کرد و خندید
فقط از خوردن و چشیدن غذاها یه چیزایی سرم میشه!
مش برزو دوباره لبخند زد از میان مه و بخار ،غلیظ، کربلایی با چشمان گرد شده و صورت و حشت زده بیرون آمد. کفگیرش را به طرف سیاوش نشانه گرفت و فریاد زد: یا جده ،سادات تو اینجا چیکار میکنی؟!!»
سیاوش با دیدن ،کربلایی پقی زد زیر خنده! کربلایی یک پیشبند دور کمرش بسته بود چکمه ی پلاستیکی بزرگی به پا داشت که تا زانویش بود مثل مش برزو چفیه اش را دور سر گره زده بود سیاوش گفت: «سلام
کربلایی خوبی؟
کربلایی که زانوانش میلرزید دستش را روی لبه ی یک دیگ گذاشت تا به آن تکیه بدهد؛ اما دستش سوخت و جیغ دردآلودی زد. در حال تکان دادن دست سرخ شده اش به مش برزو :گفت مگه از جونت سیر شدی؟ این بچه مأمور جهنمه فرستاده ی مستقیم صدام حسینه تا دخل ما رو بیاره دو روز این جا بمونه کاری میکنه همه مون با کاسه و بشقاب و دیگ و پاتیل منفجر بشیم و سوت بشیم وسط بهشت!
سیاوش هنوز میخندید و مش برزو که جا خورده بود گفت: این حرفها چیه میزنی کربلایی؟
این همون وروجکیه که مورچههای آتشی رو به جونم انداخت و بدبختم کرد مگه براتون تعریف نکردم؟ به گردان از دستش عاجز شده بودن من مادر مرده از دست این فرار کردم و به شماها پناه آوردم یا مرتضی علی خودم رو به دستت میسپرم ببین مش برزو اگه اینو قبول ،کنی همین حالا میذارم فرار میکنم و بر می گردم به دهاتمون جونمو از سر راه پیدا نکردم که.»
از سروصدای کربلایی همه ی آنهایی که در سالن پر از بخار آشپزخانه بودند، جمع شده بودند و با حیرت به التماس های کربلایی نگاه می کردند یکی از آنها که پیرمردی لاغر و عصبی بود گفت چی شده پیرمرد، باز دوباره بهانه میگیری؟ اگه دلت برای گردان قبیلت تنگ شده یه حرف دیگه است، چرا دنبال بهانه میگردی؟»
کربلایی رو کرد به پیرمرد لاغر و عصبانی و گفت: «اوستا یدل، درسته
آمدم جبهه برای جنگیدن؛ اما نیومدم به دست خودی ها نفله بشم!» سیاوش که به سکسکه افتاده بود گفت حرص نخور کربلایی خیالت
راحت من میرم.»
چه بهتر خدا پدر و مادرت رو بیاورزه برو پسرم برو
سیاوش خندید:
بازم بهت سر میزنم خیلی دلم برات تنگ شده بود. کربلایی ضعف کرد و به جوانی که نزدیکش ایستاده بود تکیه داد.
سیاوش از سالن بیرون رفت مش برزو اورکتش را پوشید تا سرما نخورد
خودش را به سیاوش رساند و گفت «میخوای کجا بری؟»
نمی دونم.
مش برزو کمی فکر کرد و گفت والله» منم چیزی به عقلم نمیرسه میگم اگه شب شد و جایی پیدا نکردی برگرد پیش ما یه وقت گشنه و
تشنه نمونیها.»
چشم
سیاوش دیگر نمیدانست چه گلی به سر بگیرد. انگار بخت و اقبالش طلسم شده بود مجبور بود دوباره به حسینیه برود و در آن سرمای شدید شب را سر کند. از بلندگوها صدای مؤذن می آمد. سیاوش وضو گرفت. آنقدر فکرش مشغول بود که موقع داخل شدن به حسینیه متوجه برگه اعلامیه ای که به در ورودی حسینیه چسبانده بودند نشد.
نمیدانست همان اعلامیه او را از این بلاتکلیفی نجات میدهد دو رزمنده که داشتند وارد حسینیه میشوند متوجه اعلامیه شدند. یکی از آنها اعلامیه را خواند و به دوستش :گفت «مجتبی این اعلامیه را خواندی؟ خیلی بامزه است!» دوستش که روی پنجه پا نشسته و هن وهن کنان داشت گره کور بند
پوتینش را باز میکرد پرسید «بامزه؟»
آره، نوشته از کلیه برادران رزمنده روستایی دعوت میشود رأس ساعت هشت صبح فردا در حسینیه لشکر حضور بهم رسانند به نظرت قضیه چیه؟ من از کجا بدونم؟ میتونی این گرهی بند پوتینم رو باز کنی؟...
ادامه دارد ⏪
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#رمان
🔶#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت٢٠
یوسف با آن که خیلی از جنگجوها را نمیشناخت، در بین آنها خوش
می گذراند هجده ماه زمان کمی ،نبود خیلیها رفته بودند و نیروهای جدید به جایشان آمده بود؛ اما باز هم یوسف احساس غربت نمی کرد.
از نیروهای
آقا
قدیمی فقط ده دوازده نفر مانده بودند که یکی از آنها سیدعلی بود. تراب روز آزادی خرمشهر و درست چند ساعت پس از مجروح شدن یوسف گلوله ای به قلبش خورده بود و در آغوش معاونش سید علی جان داده بود. از همان لحظه سید علی شد فرمانده گردان سید علی تنها کسی بود که دل خوشی از بازگشت یوسف نداشت.
هنوز خاطره ی رئیس بازی ها و نخود هر آش شدن های یوسف در ذهنش بود. گرچه وقتی یوسف را دید با آغوش باز به استقبالش رفت و بیشتر از سابق تحویلش گرفت؛ اما دل نگران بود که یوسف از روی خوشش سوء استفاده کند. اما انگار یوسف پخته تر و داناتر شده بود شاید هم درد زخمها و ترکش های بدنش اجازه نمیداد زیاد این ور و آن ور برود و دوباره امر و نهی کند.
سید علی فکری بود که یوسف را نگه دارد یا ردش کند کلاه نداشته اش را قاضی کرد اگر جای یوسف بود توقع چه برخوردی داشت. میدانست که
یوسف آن جا را مثل خود او خانه خودش میداند. خانه ای که نیرو بخش و تکیه گاه مطمئنی بود دلش نیامد یوسف را از گردان رد کند؛ اما از طرف دیگر میخواست دست یوسف را جایی بند بکند تا دور و برش نچرخد و از تصمیمش منصرف نشود؛ اما هر چه فکر ،کرد نتوانست جایی را پیدا کند و مسئولیتی ردیف کند که یوسف در آن دلخوش و مشغول باشد.
به چه کنم چه نکنم افتاده بود که آقا ابراهیم فرماندهی لشکر به دادش رسید و یک راه نجات از آن مخمصه را پیش پایش گذاشت با کله با نظر آقا ابراهیم موافقت
کرد و نشست زیر پای یوسف تا هرچه زودتر به دیدار آقا ابراهیم برود.
یوسف ترک موتور تریل و پرشی قرمز مراد خلیلی نشست و دوتایی راهی ستاد فرماندهی شدند یوسف انگار که کله قند تو دلش آب میکردند.
از گوشه کنایه های سیدعلی و چند فرماندهی دیگر فهمیده بود که آقا ابراهیم قصد دارد یک مسئولیت مهم به او بسپارد جای یوسف پشت مراد ناجور بود. دست هایش را دور کمر او قلاب کرده بود تا از پشت موتور نیفتد فریاد زد: «آقا ابراهیم چیکارم داره؟»
مراد عینک گنده ای به چشم زده بود تا گردوخاک و هجوم باد اذیتش نکند. بی هوا و بی اعتنا به یوسف که ترسیده بود از روی چاله چوله های راه می پرید و ویراژ میداد و تخته گاز میرفت از هجوم باد صدای یوسف را نشنید. یوسف که صورتش را به کتف مراد چسبانده بود، دوباره فریاد زد: «با توام ،مراد میدونی آقا ابراهیم چیکارم داره؟»
این بار مراد صدای یوسف را شنید کمی از سرعت موتور کم کرد و صورتش
را یکوری کرد و فریاد زد نمیدونم الان میرسیم متوجه میشی.» ببینم تو گواهینامه داری سوار موتور شدی؟ به سنت نمیخوره که... مراد پوزخند زد و گاز داد یوسف ترسید محکم کمر او را گرفت و چشم هایش را بست تا عبور سریع مناظر اطراف را نبیند رفت توی فکر یادش آمد که در مدرسه همیشه حسرت مبصر شدن به دلش مانده بود توی دوازده سال درس خواندن از کلاس اول ابتدایی تا گرفتن دیپلم حتی یکبار هم مبصر کلاس نشد و در آرزوی مبصرشدن ماند.
دوست داشت به این و آن امر و نهی کند و خودی نشان دهد دست خودش نبود، ذاتش این طوری بود؛ اما هیچ کس در مدرسه تره هم به امر و نهیهایش خرد نکرد که نکرد وقتی برای اولین بار پایش به جبهه ،رسید همان بار اول شد مسئول دسته؛ یعنی مسئولیت نزدیک به بیست نفر را به او سپردند کم مانده بود از خوش حالی گریه کند به آرزویش رسیده بود؛ آن هم در جبهه گرچه یکی از دوستان حسودش زد تو ذوقش و گفت: چون تو از همه دیلاق تر و درازتری و کمی ریش و سیبیل داری این مسئولیت رو بهت دادن!»
ادامه دارد ⏪
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#رمان
🔶#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت٢١
بعداً یوسف متوجه شد حق با همان دوست حسودش است اما از آن به
بعد اسمش به فرماندهی در رفت و مسئولین گردان هم انگار رویشان نشد یوسف را کمتر از مسئولیت دسته منصوب کنند بار آخر که مجروح شد معاون سوم گردان بود بعد هم که خمپاره صد و بیست نزدیکش ترکید و هجده ماه از جبهه دورش کرد.
یا ابوالفضل!
یوسف از ترس داد زد کم مانده بود با سرعت نزدیک صدوبیست کیلومتر
با یک ماشین نظامی شاخ به شاخ شوند مراد به موقع فرمان را چرخاند یوسف زد به شانه ی مراد و دوباره داد زد: نگه دار نگه دار!» مراد ترمز کرد. یوسف با پاهای لرزان پیاده شد روی زانو افتاد و عق زد و هر چه خورده بود بالا آورد مراد با خونسردی پرسید: چی شده رو دل کردی؟»
یوسف دهانش را پاک کرد گلویش تلخ شده و معده اش میجوشید. شروع کرد داد و فریاد
مرد حسابی تو باید قاطرچی بشی این چه وضعه موتورسواریه؟ می خوای دستی دستی منو بکشی؟ من دیگه با تو نمیآم پیاده میرم ای وای مردم مراد به ساختمان فرماندهی که نزدیکش ،بودند اشاره کرد و گفت: «دیگه رسیدیم دیر شده بیا سوار شو.....
نه خودم میام من چرا دست و پام این قدر میلرزه
.یوسف با حال خراب راه افتاد مراد هم با سرعت کم شانه به شانه یوسف موتور را میراند به ستاد فرماندهی رسیدند مراد موتورش را خاموش کرد و به جک زد راه را نشان داد و جلوتر از یوسف به یک اتاق رسید روی در تابلویی بود با عنوان خدمتگزاران لشکر.
مراد در زد از داخل اتاق صدای همهمه می آمد یوسف وارد اتاق شد جا خورد بیشتر فرمانده گردانها و معاونین لشکر همراه آقا ابراهیم، به پای یوسف بلند شدند مراد با صدای بلند :گفت برای سلامتی فرماندهی جدید صلوات!»
همه خندیدند و صلوات فرستادند. یوسف با آنها دست داد. حتی سید علی
هم آنجا بود کنار عزتی ایستاده بود و یک لبخند گوشه ی لبش جا خوش کرده بود یوسف تعجب ،کرد لبخندزدن سید علی چیزی مثل معجزه بود!
آقا ابراهیم دست یوسف را گرفت و کنار خودش نشاند مراد هم یک گوشه نشست و دور از چشم ،یوسف به سید علی چشمک زد. آقا ابراهیم به مراد چشم غره .رفت مراد خندهاش را .خورد آقا ابراهیم به یوسف چایی تعارف کرد و یک پیاله ی کوچک که پر از مغز بادام و پسته و فندق بود، جلوی یوسف .گذاشت بعد به دیگران نگاهی انداخت و رو به یوسف کرد و گفت چه خبر آقایوسف؟ بهتری ان شاءا.... سرحالی که؟»
یوسف که از حضور فرماندههان و معاونین لشکر حیرت کرده بود، به زحمت گفت: خدا رو شکر بهترم.» - حب الحمد الله چاییتو بخور سرد نشه. برادرا شما هم بفرمایید. همه در سکوت چایی شان را نوشیدند بعد آقا ابراهیم گفت: «راحت بشین يوسف جان میدونم جای سالم برات .نمونده خجالت نکش اگر خواستی پات رو دراز کن از حالا تو با ما همکار هستی.»
چای توی گلوی عزتی پرید و افتاد به سرفه سید علی هم نامردی نکرد و چند مشت محکم به پشت عزتی زد کم مانده بود عزتی از مشتهای سید علی به زمین بچسبد سرفهاش قطع شد و افتاد به نفس نفس زدن آقا ابراهیم به یوسف :گفت غرض از مزاحمت سپردن مسئولیت یک یگان و گردان تازه تأسیس به شماست آقایوسف.»
یوسف با صداقت پرسید: «گردان یا یگان؟
نیش مراد باز شد دو فرمانده هم خندهشان را با سرفه پنهان کردند. آقا ابراهیم توجهی به آنها نکرد و گفت چه یگان چه گردان فرقی نمی کنه
اصل وظیفه و کاریه که نیروهای آن باید به نحو احسن انجام بدن ا اصلاً اجازه بده یک مقدمه بگم تا به مطلب اصلی برسیم.
جونم برات بگه مسئولین کشور از چند ماه قبل به این نتیجه رسیدن که جبهه های نبرد را از جنوب به غرب کشور بکشونیم ما در جنوب عملیات های موفقی انجام دادیم خودتم تو یک قسمتش بودی خدا رو شکر تونستیم محاصره ی آبادان رو بشکنیم و خرمشهر و از چنگ عراقی ها در بیاریم بعد هم چند تا عملیات دیگه انجام دادیم و تونستیم خیلی از جاهای اشغالی رو از دست اونها آزاد کنیم؛ اما حالا دشمن با روش حمله ی ما آشنا شده میدونه ما چه طوری عملیات میکنیم و قدرتمون چه قدره به خاطر همین تصمیم گرفته شده از غرب و از کوه ها حمله کنیم و ارتش دشمن رو ضعیف کنیم همین تابستون یک عملیات تو غرب کشور انجام دادیم بد نبود؛ اما خوبم نبود چون نتونستیم به اهدافمون برسیم.
خیلی در مورد دلایل ناموفقیت عملیات فکر کردیم و فهمیدیم نقطه ضعف ما این بوده که نتونستیم غذا و مهمات رو به موقع به نیروهای عملیاتی برسونیم. آخه راه کوهستان خیلی سخت و ناجوره و راه رفتن در اون همه کوه و تپه سنگی کلی انرژی میخواد چه برسه به این که یک عالمه خورد و خوراک و مهمات و سلاح هم به دوش بگیری و بالا ببری!»
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
🔶#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت 22
یوسف که از حرفهای آقاابراهیم گیج شده بود، پرسید: «نمیشه با هلیکوپتر مهمات و غذا براشون ببرید؟»
- میشه، اما نه همیشه. مثلاً شبها که اصلاً امکانش نبود و در طول روز هم اون قدر سربازهای دشمن و نیروهای ما نزدیک هم بودن که این کار خطرناکتر میشد. سربازهای دشمن حتی میتونستن با سلاح سبک به طرف هلیکوپترها تیراندازی کنن و جلوی این کار رو بگیرن. چایی تو بخور!
یوسف دوباره چاییاش رو مزهمزه کرد و پرسید: «حالا وظیفه گردان یا یگان جدید چیه؟ منظورم اینه که قراره نیروهاش عملیاتی و خطشکن باشن یا برای تثبیت منطقه نبرد و حمایت از گردانهای دیگه عمل کنن؟»
ناگهان سیدعلی چنان خندهای کرد که یوسف از جا پرید. اول فکر کرد سیدعلی دچار حملهی عصبی و هیستیریک شده که اونطور میلرزه و قهقه میخنده و اشک میریزه! سیدعلی چنان میلرزید و پیچ و تاب میخورد که کم مانده بود از حال بره. عزتی هم دستش رو گرفته بود جلوی دهانش و سرخ شده بود، انگار از قصد میخواست خودش رو خفه کنه. مراد در گوشهی اتاق به سجده افتاده بود و با مشت به زمین میکوبید و جیغ میزد. فضای اتاق پرتنش شده بود. به غیر از یوسف و آقاابراهیم، بقیه یا میخندیدند یا به زحمت جلوی خندهشون رو گرفته بودن. با اشارهی آقاابراهیم، مراد لرزان جلو آمد. زیر بغل سیدعلی رو گرفت و به زحمت او رو بلند کرد و بیرون برد. خودش هم حال درست و مناسبی نداشت. آقاابراهیم یک سرفهی بلند کرد و به دیگران چشم غره رفت. خندهها خاموش شد و همه سعی کردن دیگه نخندن؛ گرچه یکیدو نفر هنوز سرخ شده و اشکریزان به زحمت خودشون رو نگه داشته بودن.
آقاابراهیم به یوسف که به شدت جا خورده بود و هاج و واج نگاهشون میکرد، گفت: «خیلیها آرزو دارن با نیروهای این گردان کار کنن، از بس که همه آرام و سر به زیر هستن! آب و غذاشون که به موقع برسه، اصلاً هیچ دردسر و مزاحمتی درست نمیکنن. همگی مطیع و گوش به فرمان هستن. یعنی خصلت و آفرینششون اینطوریه. فقط و فقط باید رگ خوابشون رو پیدا کنی و راه و چاه کار کردن با اونا رو یاد بگیری. در ضمن نباید زیاد سر به سرشون بذاری. همونقد که آروم هستن، وقت عصبانیت و ناراحتی از این رو به اون رو میشن!»
یوسف باور نمیکرد. آقاابراهیم رو میشناخت و میدونست که اصلاً اهل توهین و شوخی ناجور و سر به سر گذاشتن دیگران نیست. انسانی جدی و باوقار که از برگ گل نازکتر به هیچکس نمیگفت؛ اما حالا آقاابراهیم چنان عاشقانه و جدی از نیروهای جدید گردان تعریف و تمجید میکرد که هرکس دیگهای هم به جای یوسف بود، خیالاتی میشد که آقاابراهیم میخواد سر به سرش بگذاره.
در این بین، بقیه با توصیفهای آقاابراهیم از نیروهای گردان جدید، دوباره به غش و ریسه افتاده بودن و بیصدا میخندیدند و اشک میریختند.
یوسف تصمیم گرفت به آقاابراهیم اعتماد کنه و توجهی به دیگران نکنه. پرسید: «آقاابراهیم، این نیروها آموزش دیدن یا نه؟ واقعیتش خودتون که بهتر میدونید سروکله زدن با نیروهایی که بدون آموزش جبهه میآن، چه مکافاتی داره؟»
آقاابراهیم منومنکنان گفت: «آموزش، آموزش... آهان... اون آموزشی که تو دربارهاش فکر میکنی نه، اما بعضی از اونها قدیمی هستن یا از نیروهای قدیمی لشکرن، درست؟ مثل خودمون!»
عزتی چنان جیغ و نالهای کرد که یوسف وحشت کرد. اینبار آقاابراهیم هم به خنده افتاده بود. سیدعلی که تازه برگشته بود، به سر خود میکوبید و مراد هم با سر به دیوار میکوبید. چنان صحنهای شده بود که یوسف مطمئن شد او رو سرکار گذاشتن و آوردن اونجا تا دستش بندازن و بهش بخندن.
خشمگین و عصبانی فریاد زد: «اینجا چه خبره؟ مگه دارم جوک میگم اینطور میخندید؟ دستت درد نکنه آقاابراهیم. منو کشوندی اینجا جلوی اینا مسخرهام کنی؟»
آقاابراهیم برعکس دیگران به سرعت خندهاش رو خورد. دست یوسف رو گرفت و گفت: «شرمنده یوسفجان، خیلی ببخشید نتونستم خودمو نگه دارم. اصلاً چطوره با هم بریم نیروهات رو نشونت بدم؟ آره، بهتره، بریم تو راه صحبت میکنیم.»
ادامه دارد ⏪
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
───━✣✦━♥️━✦✣━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
🔶#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت23
چندلحظهبعدیوسفهمراهآقا ابراهیمومرادسواریکجیپنظامیسقفدارشدند. مرادرانندگیمیکرد.یوسفکهتجربههمراهیبا او را داشت
بانگرانیپرسید:«توگواهینامهرانندگیداری؟آخهبهسنوسالتنمیخوره
هجدهسالهباشی»!
آقاابراهیمگفت:«دستفرمونش حرفنداره ،نگراننباش».
مرادبُقکردهبودودیگرنمیخندید.آقاابراهیمگفت: «خبیوسفجان
بایدفکریبرایاسمگردانتونبکنیم».
آقامنکههنوزقبولنکردمفرماندهاینگردان
بشم.اولاجازهبدید
بااونهاآشنابشم،بعد.
آقاابراهیمبهسرعتگفت:«نهدیگه، همهيمابهتکلیفعملمیکنیم.
الانتکلیفتواینهکهاینمسئولیترو قبول
کنی،خیلیفکرکردیم.
جوانب امروحسابیسنجیدیم.کلیازاین و
آن پرسیدیمچهکسیبهدرداینکار
میخورهوقرعهبهاسمشماافتاد.هرچی
نباشهتوازنیروهایقدیمیهستی
وتوچندعملیاتمهمشرکتکردیومجروح
همشدی.درضمنباوضعیت
بدنیکهالانداریدیگه نمیتونیدرگردانهایرزمیفعالباشی.تو حرفم نیا!
خودتبهترمیدونی،مثلسابقنمیتونی
درستوحسابیورزشکنی
وپابهپایدیگرانبدویونرمش کنی،یاازکوهبالابکشیومسافتهای زیاد
روباکلی با روسلاحپا به پایدیگرانحرکت
کنی.اینمسئولیتبرای
توساختهشده.همبچهروستایی،هم...
اصلاولشکن.
خباسمچیشد؟
بهنظرمرسیدبه احتراممرکوب وفادار
امامحسیناسماینگردان روبذارم
گردانیایگانذوالجناح!خوبه؟»
مرادچنانخندهايکردکهکمماندهبودماشینرابه یکتیر چراغبرق
بکوبد.آقاابراهیمضربهآرامیبهشانهياو زد
تابهخودبیاید.یوسفبهتزده
پرسید:«ذوالجناح!؟
مگهاسمقحطیه؟اینهمهاسم،اونوقتشمارفتید
سراغاسماسبامامحسین؟»
آخهحکمتیداره!ولشکن.میذارمبهعهدهيخودت،من
پیشنهاد دادم.آهانرسیدیم!
جیپترمزکشداریکرد.باراننمنممیبارید وسوزمیآمد.
یوسف دستهایشرادرجیباُورکتشکرد.
پشت سرآقاابراهیمازیکتپهبالا کشید.
حقبا آقاابراهیمبود،هنوزهیچی نشده جای
زخمهایشمیسوختوچچچ
نفسشبهشمارهافتادهبود.وقتیبالایتپه
رسید،پهلوهایشدردمیکردو
باهرنفسدردپهلویشبیشترمیشد.
آقا ابراهیمبهپشتتپهاشارهکرد و
باخوشحالیگفت:«بفرما،اینمنیروهای
گردانذوالجناح»!
یوسفخشکشزد.باورشنمیشد.
مرادسرخوشوراحتمیخندید.
یوسفهاجو واجبهآقاابراهیمنگاهکرد.
آقا ابراهیملبخندزدوپرسید:
«چهطورن؟»
یوسفلبگزیدویکباردیگربهنیروهایجدیدگردان تحتامرش
نگاهکرد.چندرأسقاطر،آراموسرخوش
درحالچریدنسبزههاوعلفهای
دشتبودند.دوتاقاطرباهمدرگیرشدهو هم
دیگرراگازمیگرفتندوجفتکمیپراندند.
یوسفدوبارهبهآقاابراهیمنگاهکرد.
اگربه آقاییوخلوصو
ایمانآقاابراهیماطمیناننداشت، حتما و حتماهمانجایککفگرگی نثاراو می کرد و
بعدفرارمیکرد!
یوسفدوبارهبهقاطرهانگاهکرد.چهکار
میتوانستبکند؟بهآقاابراهیم
قولدادهبودکهفرماندهیراقبولمیکند.
چهمیدانستکهقراراست
فرماندهيقاطرهایجنگجوشود!
ازخودشهمعصبانیبودکهچراندانسته
بهآقاابراهیمقولمردانهدادهکهتقاضایشرا
قبولکند.
نمیتوانست زیر
قولو قرارشبزند.آقاابراهیمپرسید: «خب؟»
یوسفنفستازهکردوگفت:«دستمو گذاشتیدتوپوستگردوآقاابراهیم،
کارخوبینکردید.اگرقولندادهبودمهمین
الانمیرفتموپشتسرموهم
نگاهنمیکردم؛اماحالامنمشرایطدارم،چندتاشرط.
اما اولبایدفکرکنم.
شماهمبایدقولبدیدکهشرایطمنوقبول
میکنید.همانطورکهمنبه
شماقولدادموزیرشنزدم،قبوله؟»
قبوله.هرچیبگیقبوله.بریمتوراهبرامبگو
شرطوشروطتچیه.
وازتپهسرازیرشدند.نیروهایجدیدگردان
ذوالجناحبیخبرازآشیکه
برایشاندرحالپختنبود،فارغوسبکبالدر
دشتمیچریدندومگسهای
مزاحمراباتکاندادندمازخوددورمیکردند.
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
🔶#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت24
سیاوشازهمهمهوبویناجوریکهمیآمداز
خوابپرید.اولترسیدوقتخوابخرابکاری
کردهباشدوبویبداززیرپتوباشد!
آنهمتوحسینیهکهملتنمازمیخوانندو
عبادتمیکنند.وایکهچهگندیبالاآوردهبود!اماوقتیسرزیرپتوکردومتوجهشدبواززیرپتو
نیست،خیالشراحتشد.
نشستوچشمانشرامالید.
درکنجحسینیهودورازچشمدیگرانمثل
چندشبگذشتهچسبیدهبهدیوار،
شبراسرکردهبود.
نشستوبهاطرافنگاهکرد.هنوزتشنهي
خواببود؛اماصدایهمهمهوازآنبدتربویوحشتناکی
کهمیآمد،
دیگراجازهنمیداد دوبارهبخوابد.بوییکهمیآمد
مخلوطیازبویگربهيمردهوبوییک
مستراحقدیمیبود.
مغزشداشتمیسوخت!
چشمانشهمبهسوزشافتاد.
چشمتنگکردببیندچهخبراستو
بویمشکوکواماندهاز
کجاسرچشمهمیگیرد.
چهلپنجاهنفردرگروههایچندتاییوسط
وچسبیدهبهدیوارحسینیهنشستهبودندو
بلندبلندحرفمیزدند.
همهدماغشانراگرفتهبودندوصدایشان
تودماغیشدهبود.سیاوشخوبدقتکرد.
دیدهمهنگاههایتندوملامتباریبهوسط
حسینیه میکنند کنند،فقطیکنفرآنجا
نشستهبود. وتاشعاعچندمتریکسینزدیکشنبود.
او مشبرزوبود!بهساعتدیواریبزرگبالایمحرابنگاهکرد،
یکربعبههشتصبحبود.
آنهابرایچیآنوقتصبحآنجاجمعشده
بودندکنجکاویشگلکرد.
دهندرهکردوشلوبیحالپتویشراجمعکردوهمانطورمچالهگذاشترویپتوهای
تاکردهایکهبهجایمتکاسرشراروی
آنهاگذاشته بود.
بویناجورطاقتشراطاقکرد.دماغشراگرفتوبلندشد.چشمشبهاکبرخراسانیوحسینوعلینجفی افتادکهدریکگوشهنشستهوتو
حرفهممیپریدند.
رفتطرفآنها.
سلام.
اکبرخراسانیوعلیوحسینبارویبازبه
سیاوشسلامکردند.حالشراپرسیدندو
تعارفکردندکنارشانبنشیند.
سیاوشنشستوبرایشانتعریفکردکه
هنوزنتوانستهدستشراجاییبندکند.
بعدباسر،بهمشبرزوکهپاهایشبوی
گربهمردهمیداد،
اشارهکردوبهعلیگفت:«حتماًوقتی به خاطربویپاشاومدهبودبهداریباهاش
آشناشدی،نه؟»
حسینکهجوشیوجنیبودسرتکاندادوگفت:«وایازبویپاهاش.مغز مروسوزوند».
علینگاهمعناداریبهحسینانداختوگفت:
«غیبتنکنپسرعموجان».
غیبتچیه؟متوجهعطروگلابپاهاشنشدی؟منکهدارمبالامیآرم.بهترهبریمبیرون».
اکبرخراسانیازخداخواستهگفت:
«آرهبریمبیرون».
تاآنهابلندشدند،نصفجمعیتهمطاقت
نیاوردهوپشتسرآنهاازحسینیهزدندبیرون.
موقعبیرونرفتن سیاوش پیرمردی راکه
مسئولحسینیهبوددید.اوهمچفیهجلوی
دماغودهانشگرفتهبودوفنهایپرقدرت
حسینیهراروشن
می کردوچهره درهمکشیدهبود.
سیاوشکنارشیرطلاییحوضنزدیک
حسینیهرويپنجهيپانشستودست
وصورتشرا شست.
اکبروعلیوحسینهمصورتشانرا
شستندوچندبارباصدایشیپورمانند
دماغشانراپاککردند.حسینآهونالهکنان
گفت:«انگارچهلتاگربهمردهتوجوراباش
قایمکرده!»
غیبتنکن!
حسینبهعلیچشمغرهرفت.سیاوشپرسید:«اینوقتصبحبرايچیاینجاجمعشدید؟»
اکبرخراسانیگفت:«مگهتواوناعلامیهرو
ندیدی؟»کدوماعلامیه؟
علیبهاعلامیهايکهرویدرورودیحسینیه
چسباندهبودند،اشارهکردوگفت:
«یکیشاونجاست.توکللشکرفراخوان
دادنکسانیکهبچهدهاتهستنساعت
هشتصبحامروزجمعبشن اینجاتوحسینیه،یعنیحدود دهدقیقهدیگه».
# ادامه دارد ⏪
#رمان📖
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
🔶#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت25
علی به اعلامهاي که روی در ورودی حسینیه چسبانده بودند، اشاره
کرد و گفت:«یکیش اونجاست. تو کل لشکر فراخوان دادن کسانی که بچه
دهات هستن ساعت هشت صبح امروز جمع بشن اینجا تو حسینیه، یعنی
حدود ده دقیقه دیگه.»
_برای چی؟
اکبر خراسانی که عشق فیلم بود و به همه چیز از زاویه اکشن بزن بکوب
وهیجانی نگاه میکرد، سر جلو آورد و گفت:«راستش من یه چیزایی شنیدم.
نمیدونم بگم یا نگم.» 😐
_حسین با بیصبری گفت:«چرا غمیش میآی؟ اگه چیزی میدونی بگو ما هم بدونیم.
_اکبر کمی مکث کرد. بعد با صدایي مرموزتر گفت:«شنیدم قراره یک گروه ویژه کماندویی درست کنن!»
_علی که خندهاش گرفته بود، گفت: «گروه کماندویی چه ربطی به ما
داره؟» 😂
_اکبر نگاه عاقلاندرسفیه به علی کرد و گفت: «مثلاینکه تو باغ نیستی. چون قدرت بدنی بچههای روستا خیلی درست و حسابیه و تو دشت و کوهستان بزرگ شدن. از بین اونها گلچین میکنند و آموزش کاراته و کارهای کماندویی بهشون میدن. چون طاقت دارن. بچه شهریها تا کمی راه میرن و از کوه و تپه باال میرن از پا ميافتن»
_سیاوش خندیدو گفت: «حاال تو چرا سنگروستاییهارو به سینهمیزنی؟
راستی شماها براي چی اومدید اینجا؟ مگه شماها بچه دهاتد؟»
_حسین به سرعت به اطراف نگاه کرد. انگشت اشاره روی دماغ گفت: «هیس! آروم حرف بزن.»
_سیاوش گفت: «هان، چی شده؟ بگید دیگه.»
_حسین به علی واکبر نگاهی کردوبعدبا صدای آهسته گفت: «مادنبال راه فراریم تا از دژبانی بزنیم بیرون. خب این بهترین فرصته. خودمون رو بچه دهات جامیزنیم و خالص! علی هم از بهداری خسته شده و با ماست. تو چی؟»
_سیاوش که شیطنتش گل کرده بود، گفت: «برو بابا، ایکی ثانیه میفهمن
شهری هستیم و با لگد میاندازنمون بیرون.»
_چطوری میفهمند؟
_بابا خیلیتابلوئه.هم شکل قیافهمون،هم حرف زدنمون.هیچکدومتون دوزار لهجه ندارید.
_حسین با لهجهي غلیظ و من درآوری که چیزی بین لهجهی آذری و گیلکی و بلوچی بود، گفت:«ای بُرار، منیم کدیم اسمش محمد آباده مو بچه اونجایوم!»
_سیاوش غش غش خندید.🤣🤣
خود خودشه. همینطور حرف بزن تا بفرستنت رادیو تو برنامهي تقلید
صدا استخدام بشی.
_من جنیام. سر به سرم نذار!😡
_آقای جنی. اگر هم میخواهید کاری کنید، حداقل درست و حسابی براش نقشه بکشید
_چه نقشهای؟
_مثلا بگید که بچه بودید، خانوادهتون کوچ کردند به شهر. به خاطرهمین لهجه ندارید. این بهتره تا با اون لهجهي ضایع و ناجور خودتونرو بچه دهات جا بزنید.
_حسین به علی و اکبر نگاه کرد و گفت: «چرا این فکر بهعقل خودم نرسیده بود؟
_سیاوش پرسید:« حالا چرا خواستن بچههای دهات اینجا جمع بشن؟»
_اکبر از خودراضی و مغرور گفت:«یا تصمم دارندگروه کماندویی درست
کنند یا یه گروه ویژه.»
_گروه ویژه؟
_آره دیگه ازهمینهایی که تو فیلمهای پارتیزانی و جنگی نشون میده.
گروه هايی که برای کوهنوردی و کارهای خطرناک آموزش میبینن. هر چی
نباشه ما هم بچه روستاییم و قدرت بدنیمون حرف نداره، درسته؟
اکبر آخر حرفش را بلند گفت تا چند نفری که نزدیک بودند، بشوند. بعدبه به علی و حسین و سیاوش چشم و اشاره آمده حرفش را تأیید کنند. علی
و حسین با عجله گفتند:« آره. ما بچههای روستا چهکارها که از دستمون
برنمیآد.»
_سیاوش فقط میخندید؛ اما خندهاش را خورد. جدی شد و گفت:«پس شما به همه گفتید بچه ي دهات و روستایید. آره؟»
_حسن گفت:«من و اکبر به فرماندهمون گفتیم واسه چی اومدیم حسینیه. آخه باید میرفتیم نگهبانی!»
علی هم گفت:«منم تو بهداری گفتم بچه دهاتم. چهطور؟»
سیاوش سر تکان داد و گفت:« ای کاش نمیگفتیدبچه دهاتد!حقیقتش من میدونم واسهچی بچههای روستاییرواینجا خواستن و جمعشونکردن...
ادامه دارد....
#رمان
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─