eitaa logo
بنده امین من
3هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ بعضیا الکی از کلمات خارجی استفاده می‌کنن تا کلاس بذارن. مثل اینا نباشید... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1187🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗🍃 🌸ســـــلام 🌿صبح شما بخیر ونیکی 🌸الهـی در پناه پروردگار 🌿امروزتون پر خیر و برکت 🌸حال دلتون خوب خوب 🌿وجودتون سلامت 🌸امیدوارم هفته ی 🌿بسیار خوبی داشته باشید. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت مادر کیف را به مهدیه داد و گفت:«بیا دخترم وسایلش را خالی کن فقط کیف پول و تک کلید اتاق را بردار» مهدیه کیف را گرفت و تمام وسایل را روی میز گذاشت. گوشی اخم کرد و گفت:«می دانستم ما را با خود نمی برند» دستبند مرواریدهایش را جمع کرد و گفت:«من را بگو که دلم را خوش کرده بودم» تسبیح مهره های آبی اش را تکان داد گفت:«عجله نکنید شاید ما را هم بردند» گوشی رویش را برگرداند گفت:«مگر نشنیدی گفت فقط کلید اتاق و کیف پول» کیف پول لبخند زد گفت:«ناراحت نباشید من همه چیز را بعد از اینکه برگشتم برایتان تعریف می‌کنم» مهدیه کیف پول را برداشت و توی کیف گذاشت. کلید اتاق را از روی میز برداشت نگاهی به وسایل روی میز کرد و گفت:«مادر من آماده ام» مادر کنار مهدیه ایستاد گفت:«چادرت را سر کن دخترم که دیر شد» مهدیه دست مادر را گرفت و از اتاق بیرون رفت. گوشی صفحه اش را خاموش و روشن کرد گفت:«دیدی تسبیح؟ دیدی ما را نبردند، دیدی...» هنوز حرف گوشی تمام نشده بود که در اتاق باز شد مهدیه تسبیح فیروزه ای را برداشت و گفت:«تو هم باید بیایی» سریع از اتاق خارج شد در را قفل کرد، پله ها را دو تا یکی پایین رفت. مادر چادرش را مرتب کرد و گفت:«خوب شد یادت افتاد تسبیح را فراموش کرده بودم» صدای اذان که امد به حرم رسیده بودند. توی صحن باب الجواد نماز را خواندند. صدای دعا از بلندگوهای حرم شنیده می شد. مهدیه کبوترهای رنگی را نگاه می کرد و توی دلش می گفت:«کاش من هم پرواز می کردم می رفتم آن بالا روی گنبد می نشستم» نزدیک در ورودی که رسیدند مادر تسبیح فیروزه ای را از توی کیف بیرون آورد مهدیه گفت:«مادر می شود تسبیح را من بیاورم؟» مادر کمی فکر کرد در حالی که تسبیح را دور دست مهدیه می پیچید گفت:«خیلی مواظبش باش اینجوری گم نمی شود» مهدیه خندید و گفت:«مثل دستبند شد» مادر دست مهدیه را گرفت و به سمت ضریح حرکت کرد. رو به روی ضریح ایستاد دست بر سینه گذاشت با چشمانی پر اشک زیر لب چیزهایی گفت، مهدیه هم آرام دست روی سینه گذاشت گفت:«سلام امام رضا » و به اطراف نگاه کرد زن ها و بچه های زیادی ان جا بودند. مادر گفت:«برویم یک زیارت نامه بخوانیم دخترم» گوشه ای رو به ضریح ایستادند مادر مشغول خواندن زیارت نامه شد. مهدیه که حوصله اش سر رفته بود تسبیح را از روی مچ دستش باز کرد، روی سنگ نشست و با ان شکل های مختلف درست کرد. تسبیح از خوشحالی آبی تر و زیباتر شده بود. مادر دعایش تمام شد دست مهدیه را گرفت گفت:«بیا تا دور ضریح شلوغ نشده هم زیارت کنیم هم تسبیح را تبرک کنیم» مهدیه فرصت نکرد تسبیح را دور دستش بپیچد دنبال مادر رفت نزدیک ضریح مادر گفت:«الان نسبت به همیشه خلوت تر است اما، دست من را رها نکن» آرام آرام از بین جمعیت جلو رفتند، تسبیح با خودش گفت:«کاش می شد برای همیشه همین جا می ماندم، کنار همین ضریح توی دست زائران» مهدیه تسبیح را محکم گرفته بود و همراه مادر جلو می رفت، به ضریح که رسیدند فشار جمعیت بیشتر شد مهدیه به سختی دست به ضریح کشید تسبیح را جلو آورد تا به ضریح بزند اما تسبیح از دستش رها شد و روی زمین افتاد مهدیه خواست تسبیح را بردارد اما نمی شد خم شود بلند گفت:«مادر تسبیح افتاد» اما آن جا آنقدر شلوغ بود که مادر صدای مهدیه را نشنید. دست مهدیه را کشید از بین جمعیت بیرون برد. تسبیح زیر پای زائران این طرف و ان طرف می رفت تا اینکه زنی او را دید و از زمین برداشت. و توی قفسه ی مهر ها گذاشت. تسبیح به آرزویش رسیده بود و خودش را توی بهشت می دید. 🌸🍂🍃🌸 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚 1188 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ توجه داشته باشید که هر کلمه انگلیسی که یاد می‌گیریم، لزوماً باکلاس نیست... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1187🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ 📺 (قسمت چهل و چهارم : انرژی باد ) لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1190🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی صبحانه مےآید عطرچایے صفای سفره صبح چند لقمه زندگے کافیست تا انرژی جاودانگے در وجودمان شکوفا شود صبحتون بخیر روزتون شـــــــاد😊🍃 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـورشـیـد از🕊 سمت قلــب تو طلــوع خواهد ڪرد و صبح مگر چیست؟ جز لَبخنــد مهربانت... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1191🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خدای مهربون سلام به بچه های قشنگمون🌺🌺 اسم قصه 👈👈 فقط به خاطرمامان محمد کلاس سوم بود👌 بابای اون در شهر دیگری کار می کرد😍 یک روز محمد یک ماشین کنترلی زیبا را پشت ویترین یک مغازه نگاه کرد و برای خریدن آن باید از بابا پول زیادی می گرفت و بابا 🌺آن مقدار پول را نداشت . مادر به او گفت می‌توانی خودت پول هایت را جمع کنی تا آن را بخری😳 محمد گفت مادر من که کار نمیکنم و درآمد ندارم 🌺 مادر گفت می‌توانی پول برای خودت جمع کنی عزیزم 😉 محمد گفت باشه مامان سعی می کنم تا جایی که بشه پول هایم رو جمع کنم☺️ یک روز تمام بچه‌های کلاس تصمیم گرفتند همه با هم بستنی قیفی بخرند ولی محمد نخرید و پولش را الکی خرج نکرد برای این که پول هایش را جمع کند تا بتواند آن ماشین کنترلی را بخرد😘👍👍👍👍 چند هفته بعد...... چند هفته بعد محمد توانست پول هایش را برای خرید ماشین کنترلی جمع کند و آن روز فرا رسید👍. محمد کلی شوق داشت . مادر و مهدی برادر نوزاد محمد آماده شدند محمد هم توی دلش نبود🌼🌼🌼🌼 آنها سوار اتوبوس شدن ولی یک دفعه...... وقتی از اتوبوس پیاده شدند کفشهای مهدی برادر نوزاد محمد گم شده بود و هر چقدر دنبالش گشتند پیدا نشد 🌺 مادر گفت شاید در اتوبوس افتاده باشد👍 مادر به اندازه کافی برای خرید کفش پول نداشت... محمد گفت مادرعیبی ندارد من به شما کمک می کنم 😳 محمد گفت من پول هایم را میدهم به شما تا شما برای مهدی کفش بخرید اما مادر گفت پسرم پس ماشین کنترلی چه میشود؟؟؟؟😳 محمد گفت عیبی ندارد دوباره پول هایم را جمع می کنم تا بتوانم ماشین کنترلی را بخرم👍👍👍👍😍😍😍🌈☺️ محمد و مادر و مهدی شاد و خندان به طرف مغازه رفتند و برای مهدی کفش را خریدند☺️ مادر از محمد کلی تشکر کرد. در همان لحظه خاله محمد و مهدی به مادر محمد زنگ زد و گفت به خانه ما بیایید تا برای تولد مهدی جشن بگیریم😘 هیچکس خبر نداشت امروز تولد مهدی است ولی همه با هم خندیدن و به خانه خاله رفتن💙💙💙💙 اونجا جشن که گرفتن ، مادر محمد برای همه تعریف کرد که محمد چکار کرد 😳 همه محمد را تشویق کردند و خاله آنها گفت محمد جان یک کادو برای این کار بزرگت خریده ام .......☺️ اون همون ماشین کنترلی بود که میخواست بخره 😀🌼💐💜 خیلی شگفت زده شد 😁🌈😊🌺❤️😍 اون از همه تشکر کرد. قصه ما به سر رسید کرونا به آخرش رسید امیدوارم خواب های خوبی ببینید 😌😉☺️😊 نوشته # نرگس پرهیزکار لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1192🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌀 | وضو و غسل با ناخن مصنوعی ❓ سلام من یک دختر نوجوانم و دوست دارم هر از گاهی ناخن مصنوعی بکارم اما می‌ترسم مانع وضو باشد. قبلا هم چندباری ناخن مصنوعی کاشتم. وضو و غسل من چه حکمی دارد؟ ✅ بر اساس فتاوای آیت‌الله خامنه‌ای لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1193🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19 💢اگه میخوای دنیا و آخرت در سعادت و عزت، غرق باشی؛ کلیـ🔑ـدش دست مامان و باباتـه! 👈باهاشون در صُلح و رحمت باش. تا زمین و آسمون باهات در صُلح باشند. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1194🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاردستی زمستانی لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1195🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا