❰🛵🌤❱
ســلـامٌ عَـلی جـهـادنـا❥
أنت فی قلـ❤ـبے و نــورالعـیونی . . .
و حبـیبی 🖇و سـیدی . . .
و نعم الـرفـــیق . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید به این نکته برسیم،
که:
خودشیفتگیهامون خود
-محوری هامون باعث شده
۱۱۷۳ سال امامِ زمانمون ظهور
نکنه...🙁💔
#حسین_زمان🌍
#یکمبهخودمون_بیایم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💙
💌﴾˹ @Banoyi_dameshgh˼﴿💌
«💛📜»
-جورینباشیمکہوقتیدلمونواسہ
خداتنگشدوخواستیمبریمرازونیازکنیم.!
فرشتہهابگن؛ببینکیاومده،
همونتوبہشکنهمیشگی💔 . . .
#بہخودمونبیایم.
‹ #تلنگࢪانھ‹
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
•
💔
#عاشقانه
موقع زایمان که رسید، زنگ زد به حاج آقا مجتبی و و پرسید تو این شرایط چه کاری بهتر است؟
گفته بودند به کمی آب، ۷۰ حمد بخوانید و با تربت امام حسین علیه السلام بدهید بهشان بخورند.
همانجا کنار بیمارستان نشست حمدها را خواند به یک بطری آب و با کمی تربت داد بهم.
سفارش کرد هر وقت #تشنه شدم از آن آب بخورم.
با لحنی از نگرانی و شوخ طبعی میگفت: "اول اینکه حمد با تربت امام حسین است👌
دوم اینکه باعشق برایت خواندمش😉. برای همین اثرش بیشتر است."
✍🏻بمیرم برای لحظه شهادتت، با زبان روزه🥀
{🌿💚}
•
•
💞شاد کردن زنت، زن ذلیلی نیست غیرت مردانه است...
💞زیبا صدا کردن همسرت، کسر شأن نیست❗️شرافت انسانی است...
💞بی احترامی و توهین نکردن به همسرت، لطف نیست❗️وظیفه انسانی است...
💞توجه و دلجویی از همسرت، خجالت آور نیست❗️لازمه زندگیه...
💞پس به جای دلیل تراشی، با دل و جان به همسر و عزیزانتان محبت کنید
•
•
{💚🌿} ☜ #همسرداری
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
هرچهداریمبهبرڪتجانفشانیھاو فداڪاریھاست . .
بهبرڪتروحیهشھادتطلبانهاست..
#حضرتآقاخامنهای
اَللَّھُـمَّعَجِّلْلِوَلیِّڪَألْـفَـرَجوَفَرَجَنابِهِ🤲
#شهیدجهادمغنیه🦋
#برادرم_جهاد
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_پنجاه_و_یکم 🌈
به عقب نگاه کردم ،نرگس و آقا مرتضی هم خواب بودن
- رضا جان ،بزن کنار یه کم استراحت کنی
رضا: نه فعلن که هنوز چشمام خسته نشده
یه کم جلوتر ایستادیم برای نماز و شام
دوباره حرکت کردیم
نزدیکای ظهر بود که رسیدیم
عزیز جون هم به بهونه نگرفتن عروسی یه مهمونی تدارک دید
بابا و مامان و هانا هم اومده بودن
از یه طرف خیلی خوشحال بودم ،زندگیمون شروع شده ،از طرفی نگران ...
چند ماهی گذشت و به خاطر کار رضا ،هر چند وقت باید میرفت سمت مرز مأمویت ،
دوریش خیلی سخت بود ولی برای امنیت و آرامش کشور باید میرفت ،
هر دفعه که میخواست بره احساس میکردم نکنه داره میره سوریه ولی داره بهونه میاره
باز به خودم میگفتم امکان نداره رضا بدون خبر بره
دوهفته ای میشد که مرتضی رفته بود مأموریت
من هم هر روز میرفتم کانون و سرمو با بچه ها گرم میکردم
روزی سه چهار بار رضا زنگ میزد برام
چون از نگرانیم باخبر بود،میدونست که چقدر سخته این جدایی ها ..
به مناسبت روز مادر از طرف آموزش و پرورش یه مراسمی گرفته بودند که از بچه ها میخواست تا شعر مادر رو بخونن
من با کمک مریم خانم خیلی زحمت کشیدیم تا بچه ها بتونن همراه آهنگ بخونن .
روز آخر تمرین بود واقعن بچه ها با استعداد بودن
روز جشن رسید ،صبح زود از خواب بیدار شدم
دست و صورتمو شستم رفتم تو آشپز خونه
- سلام عزیز جون
عزیز جون: سلام دخترم بیا صبحانه اتو بخور
- چشم، نرگس اومده؟1 05
عزیز جون: اره دیشب ،آقا مرتضی رسوندش
صبحانه مو خوردم رفتم تو اتاق نرگس،تو عمق خواب بود
محکم به در کوبیدم
مثل سربازای که تو پادگان بر پا میزدن پرید
نرگس: ها ها ها چی شده
- پاشو پاشو دشمن حمله کرده
یعنی مثل موش و گربه دور خونه می چرخیدیم ،یه بالشت گرفت تو دستش و مثل یه موشک پرت میکرد به سمتم
عزیز جون : ای وااای از دست شما هااا ،زشته، در و همسایه میشنون
نرگس:عزیز جون ببین عروس دیونه اتو ،نمیزاره بخوابم
- به جای این حرفا،پاشو بریم دیر میشه مراسم
نرگس: کوفت و دیر میشه،الان آماده میشم
رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم،مثل همیشه تسبیح فیروزه رو دستم پیچوندم و رفتم
به همراه نرگس به سمت کانون حرکت کردیم
یه دفعه درد شدیدی توی شکمم احساس کردم
ولی به روی خودم نیاوردم
فقط ذکر میگفتم تا کمی آروم بشم
گوشیم زنگ خورد
رضا بود
-سلام رضا جان
رضا:سلام به عزیز تر از جانم
-خوبی؟
رضا: مگه از دوری شما هم میشه خوب بود؟
نرگس:)باصدای بلند میخندید و میگفت (داداش بیا که خانمت از نبودت دیگه رسمأ دیونه شده
رضا:رها جان .بهش بگو دیونه اون آقا مرتضی است که نمیدونم چیکار کرده با بدبخت که چند وقته هوش و هواسش سر
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_پنجاه_و_دوم 🌈
جاش نیست
) با حرفش خندم گرفت (
نرگس:چی میگه داداش ،رها بزار رو اسپیکر بشنوم
-بابا،شوهرمون بعد چند وقت زنگ زده ،بزار حرف بزنم باهاش دیگه
نرگس:آها چند وقت منظورت دیشب بوده دیگه
-رضا جان ،اینو ول کن، کی میای؟ دلم برات تنگ شده !
رضا: الهی قربون اون دلت بشم
-خدا نکنه،
نرگس:رها گفتی به داداش امروز اجرا دارن بچه ها؟
-اره گفتم,ولی ایکاش اینجا بودی رضا
رضا:انشاءالله ،دفعه بعدی
-انشاءالله
رضا: کاری نداری خانومم؟
- نه عزیزم ،مواظب خودت باش
رضا: تو هم همین طور ،یا علی
-علی یارت
رفتیم کانون ،بچه هارو سوار اوتوبوس کردیم و حرکت کردیم
بعد نیم ساعت رسیدیم به محل مراسم
وارد سالن شدیم
از سمت سالن همایش ،رفتیم داخل یه اتاق
لباسای بچه ها رو عوض کردیم ، یه لباس ست براشون پوشیدیم
لباس خودمم با بچه ها ست بود
نزدیکای ساعت ۱۰بود که رفتیم روی سکو
جمعیت زیادی اومده بودن
منم رفتم کنار پیانو نشستم1 07
پیانو رو رو به روی بچه ها گذاشتیم که با دیدن جمعیت هول نشن و فقط به من نگاه کنن
هم ذوق داشتم هم استرس چون اولین تجربه بچه ها توی جمع بود
یه لبخندی به بچه ها زدم
- عزیزای دلم آماده این ؟
بچه ها : بهههههله
شروع کردم به آهنگ زدن ،بچه ها هم شروع کردن به خوندن
ماد ِ ر من! ماد ِ ر من! ● ♪ ♫
تو یاری و یاو ِ ر من… ● ♪ ♫
مادر چه مهربونه… در ِ د منو می دونه… ● ♪ ♫
بی عذر ُ و بی بهونه؛ قصه برام می خونه ● ♪ ♫
ماد ِ ر من! ماد ِ ر من! ● ♪ ♫
تو یاری و یاو ِ ر من… ● ♪ ♫
ماد ِ ر مهربونم؛ قد ِ ر تورو می دونم… ● ♪ ♫
تو، با منی همیشه… ● ♪ ♫
من؛ برگم و تو ریشه… ● ♪ ♫
ماد ِ ر من! ماد ِ ر من! ● ♪ ♫
تو یاری و یاو ِ ر من…
بعد از تمام شدن ،همه ایستادن و برای بچه ها دست زدن
منم رفتم کنار بچه ها ایستادم و شادی خودمو باهاشون تقسیم کردم
تو بین جمعیت چشمم افتاد به آخر سالن
باورم نمیشد ،رضا بود آخر سالن
تعدادی دسته گل تو دستش بود و دست میزد
اشک از چشمام جاری شده بود ،چه غافلگیری قشنگی
بعد از در پشتی رفتیم بیرون
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛