فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونایی که به خدا میگند شهادت را نصیب ما کن👌
استاد#شجاعی
🌷حاج اسماعیل دولابی:
🌱هر جا خــــــــــدا امتحانت کرد و یک خورده عقب رفتی غصه نخور... !
♨️این امتحان لازم بود تا به ناقص بودن خود پی ببری
یک کمی تلاش کنی جبران میشود...
امتحان فضل خداست؛
و برایِ رشد نافع و لازم!
🕊 @Banoyi_dameshgh ♥️
-
-
توایـنبـمیربمیرهـا
هـنوزمهستنکسـاییکه
کولهبارشونومیبندند
وعـاشقانهپـروازمیکنند...🕊
-
-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-🖤
-🖤
" الف ھنېال الېطۈف بحضرتك🌿
" مۈلاې ۈېكلك عېدك مبارك...💔🥀
#بینالحرمین
زیرعَلَـمِتمـنقرصٖدلـم
امـٰاشـبوروز،میـپرسٖہدلـم💔
ڪِیمیشہبـٰازم،پیـشتۅبیـٰام❥︎
حتـےیہنفـس؛حتـےیہسلـامꨄ︎
#نوڪرحقیـر
📌 #تلنگر...📝
💠 #حالا👇👇
💠 #ی.سوال 🤔
شمایی ک دارین تلاش میکنید ک #بهشت.الله رو بدس بیارید
چرا تو #مجازی ک بزرگترین نعمت برای #صدقه.جاریه هست
چرا تلاش نمیکنید ک 🥀
بجای پستای بیهوده بجایش
ی قران و پند واندرز و..... بزارید تا هم #خودتون و #الله راضه بشه و هم نجات از #عذاب های گوناگون بشه ؟
چرا این کارو نمیکنید ؟؟؟؟
#جواب...✨
#بهشت 🌸و #جهنم 🔥 در دسته خودتون هست 🍃
الله عقل و فکر داده ک مسیر را انتخاب کنید✨
بقیه.با.خودتون..💫
#التماس.تفکر.🤔
🌱🌱🌱
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳ @Banoyi_dameshgh
‹🐚🖤›
•°
اِۍِڪههَمہنِگــٰآهِمَـن🥺
خّوردهگِرهبہروۍِتُو♥
تـٰآنَروَدنَـفَسزِتَـن🌱
پـٰآنَڪِشَمزِڪُوۍِتُوシ..!🖐🏻
#شهید جهاد مغنیه ⚡️
#بهترین_داداش_دنیا
#تولدت مباࢪڪ پیشایش 😍
اَللّهُـمَّعَجِّـلْلِـوَلِیِّـڪَالفَـرَج🕊
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳ @Banoyi_dameshg
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_چهارم مادر با چشمانی بارانی به دنبال خون پاک علی ا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_پنجم
علی را به اورژانس فلکه سه تهران پارس رساندند،دکترهای بیمارستان بر بالین بی جان و بی رمقش آمدند و به همراهان علی گفتند:" تا نیم ساعت دیگه باید سریع به یک بیمارستان مجهز برای عمل جراحی منتقلش کنید وگرنه 😔.."
دانش آموز با چشمانی مضطرب به مربی مجاهدش نگاه کرد و پرسید:" وگرنه چی آقای دکتر ؟! یعنی معلم مهربونم می...میمی.....میمیره😱😭😭😭😭نه نه 😭😭."
دکتر با لبخندِتلخی دست به شانه ی نوجوان زد و گفت:" توکل بر خدا پسرم."
نوجوان به تمام دوستان علی ،که مسئولین همان هیئت بودند زنگ زد و عاجزانه خواست سریع خودشان را به بیمارستان برسانند و به دنبال یک بیمارستان مجهز بگردند.
نگاه مضطرب نوجوان به ساعت بزرگ اورژانس گره خورد،عقربه ها ساعت 12 و 30 دقیقه را نشان میدادند و اگر عقربه بزرگ به عدد12 می رسید طبق حرف دکتر معلم شاد و دلسوزش را برای همیشه از دست میداد و از دیدن چهره ی زیبایش محروم می شد.نفس های نوجوان از شدت نگرانی به شماره افتاده بود.
دوستان علی سریع خود را به بیمارستان رساندند و پس از دیدن علی و شنیدن حرف های دکتر سریع به دنبال یک بیمارستان مجهز می گشتند،
یک بیمارستان علی را پذیرش نکرد،
دو بیمارستان،
سه بیمارستان و ..
زمان به سرعت می گذشت اما هیچ بیمارستانی حاضر به پذیرش علی نبود.
شاید اوضاع نگران کننده ی جانِ مادر ،برای نام و آوازه ی بیمارستان مجهزشان لطمه ای می زد که از پذیرشش سر باز می زدند.
در همین مدت یکی از دوستان علی به مادر او زنگ زد .
_سلام خانم خلیلی
_سلام بفرمائید
_من دوست علی آقا هستم.راستش خانم خلیلی علی آقا....چی شده ...😔..علی آقا..چیزه، ع ع علی ..
_علی 😳علی چی؟! اتفاقی افتاده !😱بگین خب..
دوست علی ،نمی دانست چطور خبر این اتفاق را بدهد و مادر را مطلع کند تا خودش را زود به بیمارستان برساند،زبان در دهان می چرخاند اما نمی توانست بگوید.
_علی چیشده؟😱😱 اصلا علی با شماست ؟ چرا تا حالا نیومده خونه؟!😱دارین نگرانم می کنین..
جوان چاره ای نداشت بالاخره دیر یا زود مادرعلی باید می فهمید برای پاره ی تنش چه اتفاقی افتاده.
جوان نفس عمیقی کشید و به مادر گفت:"علی رو با چاقو زدن، حالش وخیمه الان بیمارستان تهران پارسیم و..."
و مادر...
#ادامه دارد....
نویسنده : فاطمه یحیی زاده
﹝ @Banoyi_dameshgh🕊﹞
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_پنجم علی را به اورژانس فلکه سه تهران پارس رساندند،دک
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_ششم
دوست علی گفت:" مادر،علی رو با چاقو زدن حالش وخیمه الان بیمارستان تهران پارسیم...."
حال مادر با شنیدن همین جمله *علی رو با چاقو زدن * دگرگون شد،چشمانش سیاهی رفت،احساس کرد در و دیوار خانه دور سرش می چرخند .
دوست علی هنوز در حال حرف زدن بود اما مادر،چیزی جز صدایی مثل هو هوی باد نمی شنید.
_الو،الو،خانم خلیلی ،خانم خلیلی،صدامو می شنوین؟! خانم خلیلی...
گوشی از دست مادر به زمین افتاده بود و مادر با دستانی که می لرزید دست روی قلبش گذاشته بود،انگار همان چاقو ای را که حبل الورید جانش را بریده بودند ،در قلبش فرو کرده بودند.
چند ثانیه مادر مات و مبهوت به قاب عکس علی اکبرش روی دیوار خیره شد و صدای دوست علی در گوشش مدام تکرار میشد،:" علی رو با چاقو زدن."
سریع گره ی روسری اش را محکم کرد و گفت:" چادر،چادرم کجاست؟! بچه ام بچه ام😱😱😭😭علی ام 😭علی ام."
انقدر هول شده بود که حتی فراموش کرده بودچادرش را کجا گذاشته،انگار برای دقایقی آلزایمر گرفته بود.
سریع به سمت کمد لباس هایش رفت،چادر را با عجله سر کرد،با پاهایی لرزان و قلبی مضطرب و نگران از خانه خارج شد ،در حالیکه یک طرف چادرش به زمین کشیده می شد.
انقدر نگران حال علی بود که انگار مبینا ی هفت ساله اش را فراموش کرد،در خانه را محکم بست و مسیر خانه تا خیابان ی اصلی را دوان دوان طی کرد،سریع یک تاکسی به مقصد بیمارستان گرفت.
مادر به بیمارستان رسید،با عجله به قسمت اورژانس رفت.
چشمش به دوستان علی افتاد،با چشمانی اشک آلود و دستانی لرزان به آنها گفت:" علی کجاست؟ 😱علی ام کجاست؟ پاره ی تنم چیشده 😭😭😭؟؟"
کاسه ی صبرمادر لبریز شده بود،با صدای بلند گریه کرد و عاجزانه خدا را صدا میکرد.
شب نیمه شعبان به ساعات بامدادی اش می رسید اما هنوز هیچ بیمارستان مجهزی علی را پذیرش نکرده بودند.
دوستان علی مدام پیگیر بودند، 27 بیمارستان او را رد کرده بودند.
تا اینکه بیمارستان خصوصی عرفانِ سعادت آباد حاضر به پذیرش علی، به شرط واریز 50 میلیون پول شدند،انگار پولِ چرک دست از نجات جان جانِ مادر واجب تر و مهمتر بود.
دوستان علی برای نجات جان دوستشان هر طور که بود پول را فراهم کردند و سرانجام علی در ساعت 5به بیمارستان عرفان انتقال یافت و،به اتاق عمل منتقل شد .
و...
ادامه دارد...
نویسنده:سرکارخانم یحیی زاده
﹝ @Banoyi_dameshgh🕊﹞
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_ششم دوست علی گفت:" مادر،علی رو با چاقو زدن حالش وخ
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هفتم
علی در اتاق عمل بود،و مادر و دوستانش در پشت در اتاق عمل نگران و مضطرب فقط اشک می ریختند و خدا را صدا می زدند.
مادر قلبش تند میزد، چشمانش از شدت گریه به کاسه ی خون شبیه شده بود،با چشمانی اشک آلود به امام حسین علیه السلام متوسل شد،
مادر در خانه ی فیض عظیم، خون خدا که ملائکه در سوگ شهادتش به عزا نشسته بودند رفت،امام حسین علیه السلام را به جوانش حضرت علی اکبر علیه السلام قسم داد:" اقا جان،یا امام حسین علیه السلام، خودتون داغ جوان دیدین آقا 😭😭😭،آقا سخت است داغ جوان دیدین به قربان مظلومیتتون برم امام حسین علیه السلام، منم از دار دنیا فقط همین یک پسر را دارم،😭😭علی فقط به پسرم نیست،علی ام تمام هستی من است،علی زندگیمه 😭😭😭😭😭پاره ی تنمه😭😭آقا جان علی ام رو به شما سپرده ام 😭😭😭،علی ام رو برام نگه دارین😭😭😭😭😭
آقا بحق علی اکبرت_علیه السلام_ علی اکبر من و حفظ کنین😭😭.
حسین جانم(علیه السلام ) ح....ح...ح..."
صدای مادر در میان گریه هایش بریده بریده شنیده می شد اما کسی که مخاطب دلِ دردمندش بود خوب ِخوب صدایش را می شنید.
دوستان علی هم حالی بهتر از حال مادر نداشتند،
هر کدامشان گوشه ای از راهروی بیمارستان و پشت در اتاق عمل ایستاده بودند و اشک در چشم و دعا ذکر لبشان شده بود، یکی دست به دامن حضرت زهرا سلام الله علیها شده بود و دیگری در خانه ی امام رضا علیه السلام رفته و هر کس به امامی برای شفای دوستشان متوسل شده بودند.
نوجوانی که شاهد چاقو خوردن معلمش بود به دیوار تکیه زده بود و زانوی غم بغل گرفته بود،و چشمهایش فقط خیره به زمین بود،و گهگاهی اشکی از چشمانش روی گونه هایش سرازیر می شد.
استاد علی ،دعای توسل میخواند"یا وجیها عندالله اشفَع لنا عِندالله..یا وجیهاً عند الله اشفع لنا عند الله..." و شانه هایش تکان میخورد و اشک هایش در نور چراغ بالای سرشان مثل الماسی می درخشید و بر زمین می چکید.
هیچ کس حالش را نمی فهمید، فقط دعا میخوانند و آه و ناله.
تعدادی از دوستان علی به آشنایان و امام جماعت مسجد محله ی خود سپرده بودند که برای حال وخیم علی و شفا یافتنش دعا کنند .
تمام این ساعت ها که علی در اتاق عمل بود برای مادر هر ثانیه اش به مدت یکسال نه بلکه صدسال می گذشت.
مادر یاد دورانی افتاد که علی را باردار بود و ماه های آخر، هر روز به دنیا آمدن و دیدن پاره تنش را به انتظار می نشست، و با در دلِ نگران و مضطربش با خدا راز و نیاز میکرد:" خدایا؛ تو علی رو 19 سال پیش به زندگی من بخشیدی و هدیه دادی،الان هم علی را به من ببخش و هدیه بده خداااااااا😭😭😭😭."
صدای باز شدن در اتاق عمل،به این انتظار کشنده پایان داد.
مادر و دوستان علی با نگرانی با عجله به سمت دکترجراح رفتند و جویای حال بیمارشان شدند .
دکتر در حالیکه ماسک خود را پایین می کشید و عرق پیشانی اش را پاک میکردگفت:"...
ادامه دارد..
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
﹝ @Banoyi_dameshgh🕊﹞
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_هفتم علی در اتاق عمل بود،و مادر و دوستانش در پشت در
#حبل_الورید
#قسمت_هشتم
دکتر در حالیکه ماسک خود را پایین می کشید و عرق پیشانی اش را پاک میکرد گفت:" خوشبختانه عملش موفق بود." و با لبخندی دوستان علی و مادر را مطمئن کرد.
دوستان علی و مادر اشک شوق چشمانشان را فراگرفته بود،و خدا را بابت حفظ کردن و زنده ماندن علی هزاران هزار بار شکر شکر کردند، انگار دیگر خبری از غم و غصه نبود،انگار برای مادر شنیدن اینکه پسرش زنده است و نفس میکشد آبی بود بر آتش اضطراب و نگرانی اش.
مادر به سجده شکر رفت و تا نفس داشت خدا را صدا میزد و شکر نعمت هدیه دادن مجدد پاره ی تنش را به جا می آورد و اشک شوق می ریخت.
علی بعد از عمل در ICU بود و تنها مادر اجازه داشت بالای سرش بماند.
مادر، بالای سر علی اکبر جوانش ایستاده بود، و با هر نگاهی که به چهره ی جانش می کرد خدا را هزاران هزار بار شکر میکرد.
علی در کما بود،اما مادر امیدوار بود به قدرت و رحمت خدای منان.
مدت زیادی نگذشته بود که خبر چاقو خوردن علی،به تمام دوستان و اساتیدش رسید.
مادر در کنار علی بود که پرستاری او را صدا زد.
_خانم خلیلی علی آقا مهمون دارن.
مادر در حالیکه اشک چشمانش را به سختی و با دستانی لرزان پاک میکرد گفت:" کیه؟ کیه مهمون علی ؟!
پرستار گفت :" حاج آقا صدیقی .
مادر،با زدن لبخندی به پرستار سعی کرد تا خود را آرام نشان دهد.
مادر بیرون اتاق رفت و با حاج آقا صدیقی سلام و احوال پرسی کرد.
حاج آقا که از پشت در شیشه ای ICU حال و روز علی را دیده بود رو به سمت مادر علی کرد و گفت:علی مقاومتر از این حرفهاست که براش اتفاقی بیفته ."
حاج آقا صدیقی مادر را دلداری می داد اما آهسته اشک های گوشه ی چشمش را پاک می کرد.
مادر از حاج آقا بابت آمدن و عیادتش از علی تشکر کرد .
دیگر روز به ساعات پایانی خود نزدیک و نزدیک تر می شد و اولین روز بیهوشی علی سپری شد.
و حالا در مادر مانده بود و علی و سکوت و آرامش شب.
ادامه دارد....
نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده
﹝ @Banoyi_dameshgh🕊﹞
~حیدࢪیون🍃
#حبل_الورید #قسمت_هشتم دکتر در حالیکه ماسک خود را پایین می کشید و عرق پیشانی اش را پاک میکرد گفت:
لطفا اگه کسی میخواد داستان کپی کنه نام نویسنده حتما باشه
~حیدࢪیون🍃
🌻| #چگونه_شهید_شویم؟! (قسمت اول) رفیق وصالی من! اصلا میدونی به کی شهید میگن؟ شهید کسیه که از خواست
🌻|چگونه شهید شویم؟(قسمت دوم)
خب راه شهادت چیه؟
حالا ما که مشتاق شهادت شدیم ؛
چیکار کنیم شهید شیم؟
میدونی جهاد اصغر و جهاد اکبر چیه؟
جهاد اصغر میشه جنگ و جبهه!
یعنی کسایی که تو جنگ شهید شدن شهید جهاد اصغرن! که قطعا قبلا تو جهاد اکبر،
یعنی مبارزه با نفسشون پیروز شدن.
ارزش شهید تو جهاد اکبر خیلی بالاترهها!
میدونی اگه بخاطر خدا از یه گناه بگذری یعنی هر لحظه داری شهید میشی؟
اونطوری حتی اگه به مرگ عادی بمیری ولی تو جهاد اکبرت موفق شده باشی، شهیدی!
این که دیگه دختر پسر نداره نه؟
پس اگه میخوای شهید شی باید از همین الان دست بکار بشیها!
#مشقعشق♥️
#وصالنویس✍🏻
ʝσiŋ↷🖌
¦ @Banoyi_dameshgh
‹✨🔗›
-
#یا_غفار 🌟
✦ غفار ؛
همان خدای بالا بلندی است که،
عمری خطاهای تو را چنان تطهیر نموده....
و از کنارش آرام و بی صدا رد شده که، خودت هم فراموششان کرده ای!
════════════
#مستاجرخدا
@Banoyi_dameshgh
‹✨🔗›
-
یک نفر ؏ـاشق اگࢪ بود..
زمین مےفھمید ؏ـاشقے ، بےٺو محالاسٺ...!
کجایۍ آقا . .💔
#اللهمعجللولیکالفرج
-
『 #ایستگاهعڪس 』
┄┅┅┄┅<❤️>┅┄┅┅┄
⇶ @Banoyi_dameshgh
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
#نهج_البلاغه
حکمت 424 - ارزش عقل و بردبارى
وَ قَالَ عليهالسلام اَلْحِلْمُ غِطَاءٌ سَاتِرٌ وَ اَلْعَقْلُ حُسَامٌ قَاطِعٌ فَاسْتُرْ خَلَلَ خُلُقِكَ بِحِلْمِكَ وَ قَاتِلْ هَوَاكَ بِعَقْلِكَ
و درود خدا بر او، فرمود: بردبارى پردهاى است پوشاننده، و عقل شمشيرى است برّان، پس كمبودهاى اخلاقى خود را با بردبارى بپوشان، و هواى نفس خود را با شمشير عقل بكش
@Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡