با استادها، غذا نمی خورد.!!
خودش، نان و پنیرے می آورد. 🍃💔
به رفقایش میگفت:{غذاۍ شاه را؛
نمی خورم .
「شہید مطهرے」
وهو الغفور والودود
اوبسیار امرزنده و دوستدار بندگانش است😍
#ایھ ڱڔإݡے
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
در راهرو لامپ هایی داشتیم که شب هم روشن بود و آنجا در سرما مینشست و درس می خواند..
و وقتی به ایشان می گفتیم که چرا اینجا درس می خوانی؟! میگفت: من این درس را برای خودم می خوانم و درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیت المال پرداخت می شود استفاده کنم!
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🕊🌷
•┈
@Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...
" اللهُم بشرنا بِجمال ایامنا
القادمه و اجعلنا واثقین بِك مُتوکلین علیك!❤️
یاالله انظر لقلوبنا...💔🥀
✍🏻 چشمان منتظر یک پدر...💚
انتظار سخته!
پر از درده و رنج...
همش چشمت به دره که عزیزت از راه برسه...
تا وقتی که منتظری آروم و قرار نداری و توی
دلت آشوبه...
منتظر بودن خیلی سخته!
خیلی سخت...😢
سالهای ساله که یه آقایی ،غریب و تنها منتظر
ماست! این که همش دعا میکنیم و میگیم خدایا!
خستهایم از تاریکیهای دنیا، چراغ هدایتمون،
آقامون، امامون، مولامون رو بهمون برسون یعنی
ما منتظر آقاییم؟!
نه!....
واقعیت چیز دیگهایه...
این ماییم که هنوز نتونستیم هوای نفسمونو کنار
بذاریم و بی چون و چرا دعوت مولامون رو لبیک
بگیم...
حقیقت اینه که امام زمانمون منتظر ماست تا به
یاریشون بریم و همراهشون باشیم اما...
امام حسین (ع) توی عصر عاشورا، درست وقتی
که همهی یارانشون به شهادت رسیده بودن، ندای
هل من ناصر ینصرنی سر دادن اما هیچ کسی جز
حضرت علی اصغر(ع) ندای ایشون رو نشنید...
نه اینکه نشنیده باشن!
اتفافا شنیدن، اما گوش دل هاشون نشنید؛ چون
فقط نفسشون و دنیاشون رو میخواستن ... مردم
کوفه ندای هل من ناصر امام زمانشون ،امام
حسین (ع)،رو شنیدن اما ایشون رو یاری نکردن!
نکنه یه وقت مثل کوفیا بشیم...
آقامون منتظره و چشمای پر از انتظارش به ماست
تا با اعمال و رفتار و همه چیزمون به یاری ایشون
بشتابیم...✨❤️
#وصال_نویس✍🏻
✒️《 @Banoyi_dameshgh》🖋
~حیدࢪیون🍃
#عشق_واحد #پارت57 #حیدࢪیون نرگس زن خوبی بود. دوستش داشتم. در این مدت مثل خواهر هم شده بودیم. هر
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت58
صدای علی هم میامد:
_مامان بسه دیگه بده من کارش دارم.
_لیلی این علی کشت منو با من خدافظ عزیزم. پاشین یه سر بیاین تهران...
صدای علی که فورا گوشی را از مامان گرفت و نگذاشت ادامه ی حرفش را بگوید به گوشم خورد:
_به به لیلی زورگو! چطوری؟
_سلام بر دلاور مرد دعوایی! من خوبم تو چطوری؟
_هیچی تو نیستی خیلی خوب میگزره. کسی نیست غذامو بخوره کسیم نیست مدام زور بگه و جیغ جیغ کنه!
_خیلی نامردی!
_شوخی کردم دلم برات یذره شده لیلی! سخت که بهت نمیگزره؟ بگو اره تا پاشم بیام دنبالت.
خندیدم و گفتم:
_نه بابا برای چی سخت بگزره!
_همونو بگو مگه این که تو به محمدحسین بد بگذرونی وگرنه اون که عرضه نداره چپ نگات کنه!
_نخیر! عرضه داره ولی واس اینکه دل من نشکنه از گل نازکتر نمیگه.
_باشه بابا طرفداری نکن پرو میشه!
خندیدم و گفتم:
_ راستی کارم داشتی؟
_ها؟ اها! اره
_خب؟
خیلی یواشکی گفت:
_چیزه بزار برم تو اتاق. مامان زل زده بهم نمیتونم حرف بزنم.
خنده ام گرفته بود. مگر مامان بیخیال او میشد؟
_خب...چیزه.. لیلی
_خب بگو دیگه جون به لبم کردی. چیشده؟
_ای بابا بی مقدمه میگم تهش هر چی شد شد!! من میخوام برم خواستگاری شیدا!
بهت زده پشت تلفن ماندم!
علی؟ شیدا؟ دوباره؟
حدسش را میزدم بیخود نبود انقدر از او میپرسید. حالا من باید چه میکردم؟
_الوو؟ لیلی؟
_خب. خیلی خوبه. به خودش چیزی گفتی؟
_رفتم دنبالش باهاش حرف زدم. نمیدونم حسش به من چیه! میگه اگه باهاش ازدواج کنم من حیف میشمو زندگیم تباه میشه و اون لیاقت منو نداره و این حرفا...
فکر میکنه چون یه بار ازدواج کرده دیگه نمیتونه ازدواج کنه!
_ماشالا.. جلو جلو همه کارارو کردی و هیچیم به من نگفتی!
_روم نمیشد بهت بگم.خ
_خب میخوای من باهاش حرف بزنم؟
_اره ولی اگه اون راضی بشه ام از یه طرف مامانو چجوری راضی کنیم؟
_اونم بامن.
_دمت گرم ابجی!
_چیکار کنم دیگه یه داداش علی که بیشتر ندارم! حالا بگو ببینم. جدی جدی محکمی رو تصمیمت؟ اون الان یه دختر شکست خوردسا طاقت یه شکست دیگرو نداره!
کمی مکث کرد و بعد گفت:
_لیلی من به جز اون نمیتونم به دختر دیگه ای فکر کنم. این همه مدت گذشت! پس چرا فراموش نشد؟
_خیلی خب باشه. تو نگران نباش درست میشه.
کلی با شیدا حرف زدم. مدام میگفت علی پسر ایده عالی است و میتواند با دخترهایی بهتر از او ازدواج کند!
از حرف هایش میفهمیدم که دلش با علی است و بخاطر راحتی او مخالفت میکند!
اما بلاخره قانع شد و عشق علی را باور کرد.
به هر حال الکی خبرنگار نشده بودم که! سیریشی بودم که لنگه نداشت تا چیزی را به آنطور ک خودم میخواستم نمیرساندم رهایش نمیکردم.
بلاخره موافقت کرد و گفت تا پدرش رضایت ندهد او هیچ تصمیمی نمیگیرد.
به هر حال نمیخواست از یک مار دوبار نیش بخورد!
و اما حالا باید به سراغ مامان خانم میرفتم که اصلا یه چند هفته ای برای راضی کردنش وقت میخواستم...
به هر حال تک پسرش بود و ارزو ها برای او داشت...
ادامه دارد...
❣️ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عـشـق_واحـد #پارت58 صدای علی هم میامد: _مامان بسه دیگه بده من کارش دارم. _لیلی این علی کشت
#رمان
#عشق_واحد
#پارت59
ماه محرم بود... اینجا در اهواز همه جا رنگ و بوی عزا گرفته بود. بوی اسفند و صدای نوحه و ...
همه چیز به من انرژی دوباره میداد...
اهوازی ها حسابی سنگ تمام میگذاشتند.
منو نرگس هم پرچم یا حسینی بر سر در خانه نصب کردیم که در نوکری ارباب سهم کوچکی داشته باشیم.
فردا محمدحسین عملیات سختی در پیش داشت. هم سخت هم خطرناک..
حرف هایش مرا میترساند.
مدام از رفتن میگفت...
از نبودن...
از محکم بودن من...
در این چند روز جان به لبم کرده بود!
مدام مرا کشته بود و زنده کرده بود!
هر وقت شکایتی میکردم هم میگفت:
_تروخدا یکاری نکن زمین گیر بشم. کارو برام سخت نکن لیلی!
با این حرف ها حرفی برای گفتن به جا نمیگذاشت.
انقدر خسته بود که در عرض چند ثانیه خوابش برد.
من هم کنارش نشسته بودم و فقط نگاهش میکردم...
نگاهش میکردم...
به روز های اولی که دیدمش فکر میکردم...
به اینکه چگونه در عرض یک سال مرا عاشق خدا کرد و در عرض یک سال تا توانست همه ی جان من شد. حالا باید هر روز رفتنش در دل خطر را تماشا میکردم و دم نمیزدم.
جانم گرفته میشد و دم نمیزدم.
کاش حداقل انقدر دوست داشتنی نبود...
جلوی در ایستاده بودیم.
امروز با بقیه ی روز ها فرق داشت...
از همان موقع که بیدار شدم دلشوره به جانم افتاد...
حال خوبی نداشتم...
از زیر قران رد شدند. مصطفی چیزی به نرگس گفت و نرگس هم تنها گفت:
_بخدا میسپارمت مراقب خودت باش.
و اما من انگار لب هایم بهم قفل شده بود. فقط به او خیره میشدم و لبخند میزدم.
جلو امد. در چشم هایم خیره شد و با لبخند قشنگش ارام گفت:
_لیلی خانم دعا کن برامون.
_چشم. انشالله محرمی حتما موفق میشین.
نمیدانم چرا بغضم گرفته بود. در دلم اشوبی به پا بود که نگو و نپرس!
صدای ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم.
جلو تر امد. صورتش را به گوشم نزدیک کرد و ارام در گوشم گفت:
_خیلی دوستت دارم خانم خبرنگار!
با حرفش اشوب دلم بیشتر شد. چیزی در دلم به جنب و جوش افتاد.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
نگاه نافذش را از چشمانم گرفت و به چه اسانی سوار موتور شد و با مصطفی رفت.
رفت و تمام روح و روان من هم با او رفت...
نمیدانم چه مرگم بود هم سرم گیج میرفت هم پاهایم به زمین چسبیده بود.
اصلا حالو هوایی که داشتم را دوست نداشتم.
صدای نرگس در گوشم میپیچید:
_لیلی رفتن! به چی خیره شدی؟ بیا بریم تو!
به سمتش برگشتم. ۲ تا میدیدمش! سرم گیج میرفت! هم دلشوره هم نگرانی هم سر درد...
_لیلی خوبی؟
نمیدانم چرا انقدر اشفته بودم. ناخواسته پاهایم سست شد و نشستم روی زمین.
همه جا دور سرم میچرخید!
نرگس فورا با صدای بلندی گفت:
_یااا حسین. تو اصلا حالت خوب نیست صبر کن ماشین بیارم ببرمت بیمارستان.
_نمیخواد کمک کن بلند شم.
_چی چیو نمیخواد وایسا تا ییام.
نرگس که انگار به شدت نگران حال من بود با اظطراب پرسید:
_چیشده اقای دکتر؟
_هیچی! الکی شلوغش کردین.
نگاهش را به من دوخت و ادامه داد:
_مبارکه خانم. شما باردارین!
لحظه ای مردمک چشم هایم از حرکت ایستادند و بهت زده به نرگس خیره شدم.
من؟ من باردار بودم؟
یعنی الان موجود زنده ای در من وجود داشت؟ واااای چه حس عجیبی بود!
نرگس به سمتم آمد. مدام ماچم میکرد و میگفت:
_مبارکههه. مبارکه فداتشم. وااای من دارم خاله میشم... عزیزمممم خیلی...
ادامه دارد...
❣️ @Banoyi_dameshgh
💔
طولانے ترین خیابان را
به نامت ڪردیم ..
تا شہر بیشتر رنگ و بویت را بگیرد ..
امّا نفهمیدیم خودمان
جاده انتظار را طولانے ڪرده ایم ..
#امام_زمان💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♥️| @Banoyi_dameshgh|♥️
میگفت:وایباورتنمیشهخیلـیجذابه؛توهیئتدیدمش..پرسیدم:توهیئت؟!
چشماتوچطورۍڪنترلڪردۍ
کهتوهیئتعاشقشدۍ!
حقیقتاچطورۍهیئتمیرید
ڪهعاشقبرمیگردید؟!
آیااصلاحواستونهستبراچیهیئتمیرین؟!
ناموصابهفکردلآقامونهستید؟!
#ایندلکاروانسرانیسکههرروزعاشقیهنفرمیشید!
#تباهیات
↻🎻🍊••||
براے #ٺوبہ
امروز و فردا نڪـن‼️
از کجا معلوم
این نَفَسے ڪہ الان میڪشي
جزو نَفَس هاےِ #آخر نباشہ
خیلیا بـےخیال بودن
و یهو غافلگیر شدن
#توبہ_ڪنیم
🍊⃟🎻¦⇢ #تلنگࢪانہ✌️🏻
🍊⃟🎻¦⇢ #شَہیده_گُـمـنـام
↠ @Banoyi_dameshgh
(◍ #ࢪهبرانہ⛓🖤🔗◍)
جانم به فدای لبخندت (حضرت پدر)
✧•---•---•✧•---•---•✧
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
مراسم شهید علی جمشیدی یکی از مدافعان حرم خانطومان ...
شهرستان نور
انشاءالله امشب یه نظری کنند 😔
#پارت60
خوشحالی جای تمام نگرانی هارا در دلم گرفت. ذوق داشتم...
نمیدانم، شاید ذوق مادر شدن، شاید ذوق اینکه محمدحسین چقدر با شنیدن این خبر خوشحال میشود...
مامان، بابا، علی، شیدا، زینب، خانم جون، خاله مریم...
وااای باید به همه زودتر این خبر را میدادم.
خواستم به محمد حسین زنگ بزنم و بگویم که قرار است پدر شود اما نه!
اینطوری خوب نبود!
باید برایش مثل یک سورپرایز میشد. تصمیم گرفتم به او زنگ بزنمو از اینکه کی به خانه برمیگردد مطلع شوم.
فورا جواب داد:
_جانم لیلی؟
_سلام. میدونم سرت خیلی شلوغه وقتتو نمیگیرم فقط بگو دقیقا کی میای خونه؟
_چیشده؟
_سوال نپرس بگو کی میای خونه؟
_امشب که نمیتونم بیام ولی فردا شب خودمو میرسونم.
_باشه عزیزم کاری نداری؟
_چیشده لیلی خانم خوشحالی انگار؟
_هیچی نشده. نزنی زیر قولتا فردا شب خونه ای!
_عه عه! من کی قول دادم؟
_دادی دیگه! خب وقتتو نمیگیرم موفق باشی جناب سرگرد!
_از دست تو! یا علی!
_وااااای لیلیی باورم نمیشهههه! یعنی قراره من نوه دار بشم؟
_بعله قراره مامانبزرگ بشی!
_بابات بشنوه خیلی خوشحال میشه!
صدای شیدا و زینب از پشت تلفن میامد:
_چییی؟ لیلی حاملس؟ وااای ...
خندیدمو گفتم:
_مامان کیا اونجان؟
_مادر شوهرت که از خوشحالی داره از هوش میره! خواهر شوهرت که داره جیغ جیغ میکنه! زنداداشت شیدا که اونم نیشش تا بناگوش بازه... لیلی پا میشی میای تهران! اینجا خودم باید حسابی بهت برسم نوم باید تپل مپل باشه...
_حالا ببینم چی میشه... هر چی خدا بخواد..
باز خواست سرم داد بزند و فحشم دهد که صدای خاله مریم مانع شد:
_سلااممم قربونت برم. چطورین؟ خودتو نومو میگم.
_سلام. ما هر سه خوبیم. شما چطورین؟
_لیلی باید بیای تهران. اینجوری دل من طاقت نمیاره ها! معلوم نیست اونجا دست تنها چیکار میکنی!
_تنها نیستم. نرگس هست. نگران نباشین!
دگر تا مرا به تهران نمیکشیدند ول کن نبودند. خودم هم لحظه ای دبم خواست انجا باشم.
انجا باشم و خوشحالیم را با تمام آن ها تقسیم کنم.
کاش محمد حسین هر چه زود تر به خانه برمیگشت...
ادامه دارد...
❣️ @Banoyi_dameshgh
#پارت61
نگاهی به میز شام کردم. واقعا که همه چیز عالی شده بود.
هم عالی... هم زیادی رمانتیک!
از من همچین سوسول بازی هایی بعید بود واقعا!
خب اول میز شام را میدید. بعدم متعجب میشد و پشت میز مینشست. بعد میپرسید:
_چه کرده خانم خونه! چیشده لیلی؟
بعد من کمی میپیچاندمش و فکرش را درگیر میکردم. و بعد که کلافه شد و گفت:
_ جون من اذیت نکن بگو چیشده؟
بلاخره به او میگفتم!
من بیشتر از او برای شنیدن ذوق داشتم. یعنی عکس العملش چه بود؟ آن هم محمدحسین که عاشق بچه بود!
داشتم وسوسه میشدم همه ی غذاها را بخورم! ای لعنت به این شکم که همیشه همه چیز را خراب میکرد! خودم کم بودم این بچه هم اضافه شد!
یک ساعت گذشت و خبری از محمدحسین نشد!
دست زیر چانه خیره به ساعت کم کم داشت خوابم میبرد!
نیم ساعت دگر گذشت و باز هم از محمد حسین خبری نشد!
بدقول! فورا شماره اش را گرفتم. منتظر بودم جواب دهد تا به رگبار عصبانیت ببندمش.
اما جواب نداد.
سعی کردم ارامشم را حفظ کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_اشکال نداره لیلی یکم دیگه منتظر بمون حتما میاد!
خمیازه پشت خمیازه!
انگار قصد امدن نداشت.
شمع هارا فوت کردم.
چیزی خوردمو بعد جمع کردن میز به سمت اتاق رفتم.
و در اخر هم با چهره ای درهم و لبو لوچه اویزان و دلی که تمام ذوقش پوچ شده بود به خواب فرو رفتم!
با صدای زنگ موبایل فورا از جا بلند شدم به امید اینکه محمدحسین امده باشد ولی انگار نه!
همچنان من بودم و تنهایی...
موبایل را برداشتم و باز شماره اش را گرفتم.
خاموش!
محمدحسین که انقدر بی ملاحظه نبود! با خود نمیگوید من تنها در خانه از نگرانی دق کنم؟
هوووف اخر همین دلشوره ها بلایی سر این بچه میاورد...
سعی کردم خود را با چیزهایی سرگرم کنم که نبود محمدحسین و نگرانی از سرم بیفتد...
ولی مگر میشد؟
من بودم و فکر او و هزار جور فکروخیال..
فکرو خیال...
❣️ @Banoyi_dameshgh