eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
" بــــسم ࢪب ألڪعبہ... 🌿
‹🔗📙› به‌نقل‌از‌همرزم‌شهید : شب‌قبل‌ازشهادت‌ بود.💔 یہ‌ماشین‌مهمات‌تحویل‌من‌بود.🚖 من‌هم‌قسمت‌موشکی‌بودم‌و‌هم‌ نیروی‌آزادادوات.‌اون‌شب‌هوا‌واقعا‌ سردبود🌬❄️ اومد‌پیش‌من‌گفت: " علےجان‌توۍچادر‌⛺️جا‌نیست‌من‌بخوابم. پتوهم‌نیست🤦🏻‍♂" گفتم : تو‌همش‌از‌غافلہ‌عقبےبیا‌پیش‌‌خودم گفتم:بیا‌این‌پتو ؛اینم‌سوءیچ 🔑 برو‌جلو‌ماشین‌🚘بخواب،‌من‌عقب‌میخوابم🤗 ساعت‌3شب‌من‌بلند‌شدم‌رفتم‌بیرون🚶🏻‍♂ دیدم‌پتوروانداختہ‌رو‌دوش‌خودش‌ داره‌نمازمیخونہ📿 (وقتی‌میگم‌ساعت‌(۳)صبح‌یعنےخداشاهده اینقدرهواسرده‌نمیتونےازپتوبیاۍبیرون!!)😥 گفتم: بااینکارا‌شهید‌نمیشےپسر ..حرفےنزد🖐🏻 منم‌رفتم‌خوابیدم.🚶🏻💤 صبح‌نیم‌ساعت‌زودتراز‌من‌رفت‌خط وهمون روز شهید شد 🍁⃟ 🧡 ¦⇢ 🍁⃟ 🧡 ¦⇢ شهیدبابک‌نوری
😜تشریف می‌برم موقعیت ننه😜 🎈خاطره‌ای از احمد شیروانی جانباز ۷۰ درصد 🎈 🖍سال ۱۳۶۱ حدود ۲ ماه قبل از شروع عملیات محرم، من، حمید یزدی، سعید شوردزی و چند نفر از دیگر دوستانم به شهرک دارخوین آمدیم. 🚶‍♂🚶‍♂ 🖌فرصت نشده بود به مرخصی برویم. هر چه به دفتر کارگزینی تیپ امام حسین(ع) می‌رفتیم تا مرخصی بگیریم، می‌گفتند: فعلاً تمام مرخصی‌ها لغو شده است.☹️ 🖍از بس سماجت کردیم، مسؤول کارگزینی با مرخصی ۴۸ ساعته ما موافقت کرد و گفت: مواظب باشید بقیه نیروها نفهمند شما دارید به مرخصی می‌روید. تا جایی که امکانش هست برگه‌های مرخصی را نشان کسی ندهید.🤫 🖌برگه‌های مرخصی را در جیبمان گذاشتیم و پیاده به سمت دژبانی حرکت کردیم.🚶‍♂🤩 🖍وانت تویوتایی به ما نزدیک می‌شد. ۲ نفر جلو و چندنفر هم در کابین عقب آن نشسته بودند.🛻 🖌 وقتی ماشین به ما نزدیک شد، از راننده‌اش پرسیدم: اخوی! این ماشین اهواز نمی‌رود؟🤨 🖍سرعتش را کم کرد و گفت: چرا بپرید بالا.😉 🖌سوار شدیم. دم در، دژبان که یک بسیجی کم‌سن و سال بود، جلوی ماشین را گرفت و پرسید: اخوی‌ها کجا تشریف می‌برند؟🧐 🖍یکی از سرنشینان جلو گفت: داریم می‌رویم موقعیت مهدی.🙂 🖌گویا دژبان از قبل او و دوستانش را می‌شناخت، ولی متوجه شد که ما پنج نفر با آن‌ها نیستیم.🤭 🖍 با لهجه شیرین اصفهانی از راننده پرسید: دادا، این برادرا هم با شوما هستن؟🤨 🖌ـ از خودشان بپرسید.😕 🖍از ما پرسید: شوما چندنفر کوجا تشریف می‌برین؟🤔 🖌همان لحظه شیطنتم گل کرد. با قیافه کاملاً جدی گفتم: من تشریف می‌برم موقعیت ننه، بقیه را از خودشان بپرس.😌😆 🖍بغل دستی‌ام از حرف من خنده‌اش گرفت.😅 🖌 همان طور که می‌خندید، گفت: من هم می‌روم موقعیت ننه.😂 🖍حمید یزدی که متأهل بود، گفت: من نمی‌روم موقعیت ننه، می‌خوام بروم موقعیت زنه!😉🤣🤣 🖌راننده گاز داد تا حرکت کند. 🚘 🖍دژبان با کف دست روی کاپوت ماشین کوبید. 🙌 اسلحه‌اش را مسلح کرد و گفت: وایسا ببینم. این مسخره‌ بازیا چی چیه‌‌س؟ موقعیت ننه دیگه کوجاس؟ پیاده‌ بشین ببینم. من نمی‌ذارم شما چند نفر از این در برین بیرون!😡 🖌ـ اخوی چی چی رو نمی‌ذاری؟ ما باید بریم وَرِ دل ننه‌هامون.😜 🖍ـ مگه الکیه، هر کی دلش خواست سرش رو بندازه پایین و از این در بره بیرون؟ فکر کردین من اینجا بوقم؟😠😤 🖌ـ برادر! ما حکم مأموریت داریم، باید بریم موقعیت ننه.😊 🖍ـ ببینم حکمتون رو.😕 🖌برگه‌های مرخصی را که نشانش دادیم، گفت: خدا بگم شما بسیجیا رو چی کارتون نکنه که هر کدومتون یه جوری آدم رو می‌ذارین سرکار! برین خدا پشت و پناهتون.😩😄 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 من‌زندگـےࢪادوست‌داࢪم‌ اما..نہ‌آنقدࢪڪھ‌آلودھ‌اش‌شوم..
حاج‌آقاپناهیان‌مے‌گفت: توۍدلت‌بگوحسین(ع)نگاهم‌میڪنہ عباس(ع)نگاهم‌میڪنہ حتےاگرم‌اینطورنباشہ خدابہ‌حسین‌میگـه: حسینم... نگااین‌بندمو خیلے‌دلش‌خوشہ ناامیدش‌نڪن‌‌‌‌... یہ‌نگاهیم‌بهش‌بڪن این‌خیلی‌مطمئن‌حرف‌میزنه‌ها✨💛
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۵۳ 📕 چه خوب شد که مریم خانم آخرین لحظه شماره‌اش را به من داد. فوری با او تماس گرفتم و موضوع دیدن راستین و حرفهایی که بینمان رد و بدل شد را برایش توضیح دادم. خیلی خوشحال شد از این که در جریانش قرار دادم و تشکر کرد و گفت: –پس منم بهش میگم صدات کردم که جریان پسر بیتا خانم رو بهت بگم. فقط دلیل قایم شدنت رو چی بگم؟ نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: –بگید من خودم خواستم قایم بشم. ببخشید یه وقت اونجاها نباشه صداتون رو بشنوه. –نه، از پشت پنجره دیدم که رفت زیرزمین. با حرفش یخ کردم. –برای چی؟ –گاهی میره، اونجا کار انجام میده، البته کار که نه، سرگرمیه، برادرش دفعه‌ی پیش که امده بود چندتا براش شعر خطاطی کرده اینم با ابزار با اونا تابلو درست میکنه. یه اسمی داره، الان یادم نمیاد، البته تا حالا یه تابلو بیشتر نساخته اونم به دوستش رضا داده. میگه برای کسی درست می‌کنم که ارزش کارم رو بدونه. خواستم بپرسم تابلوئه دوم را برای چه کسی درست می‌کند ولی نپرسیدم. چه معنی دارد که بپرسم. جلوی در خانه که رسیدم امیر محسن را دیدم که از ماشین پدر پیاده شد. جلو رفتم و پرسیدم: –پس بابا کجا رفت؟ –سلام، تو کجا بودی؟ –دوباره تو سوال رو با سوال جواب دادی؟ امیر محسن عینک دودی‌اش را روی بینی‌اش جابه جا کرد و گفت: –خیر خواهر من، سوال رو با سلام جواب دادم. دستش را گرفتم تا کمکش کنم با هم وارد ساختمان شویم. –نیازی به کمک ندارم اُسوه، تمام پستی بلندیهای اینجا رو حفظم. دستش را رها کردم و به عصای سفیدش خیره شدم. –آره می‌دونم، تو همه چیز رو از حفظی، کوچه، خونه، رستوران، همه‌جا، حتی آدمها... وارد آپارتمان که شدیم گفت: –خیلی خب دیگه اغراق نکن. فکر کنم زودتر جواب سوالت رو بدم به نفعمه. بابا رفت واسه خواستگاری فردا میوه بخره. در را بستم و بی تفاوت گفتم: –از وقتی تو رستوران شام سرو نمی‌کنید خیلی خوب شده‌ها همدیگه رو بیشتر می‌بینیم. امیر محسن خندید. –گرچه کبابی ما بهش سرو و این چیزا نمیخوره، ولی راست میگی، به قول مامان جدیدا داخل سفرمون خلوت شده ولی دورش شلوغه. راستی یه منوی مخصوص نابیناها درست کردم که اونام بتونن... حرفش را بریدم. –اگه کبابیه دیگه منو میخواد چیکار؟ اخم تصنعی کرد. –کباب انواع نداره؟ البته شاید جوجه هم اضافه کنیم تو منو. عصایش را جمع کرد و مکثی کرد و ادامه داد: –می‌بینم که با شنیدن کلمه‌ی خواستگاری مثل همیشه عکس‌العملی از خودت نشون ندادی. ذوقی، هیجانی، خوشحالی چیزی... کنار گوشش گفتم؛ –دیگه وقتی خودشون تصمیم گرفتن و گفتن بیاد من چی بگم. –حالا چرا در گوشی حرف میزنی؟ کسی خونه که نیست. نگاهی به آشپزخانه انداختم. –پس مامان کو؟ رفته پیش دختر این همسایه بالایی واسه ماساژ، مثل این که گفته میگرنش رو میشه با ماساژ درمان کرد. بابا گفت بعد از خرید میره دنبالش. یادم آمد قرار بود برای یادگرفتن ماساژ صورت پیش ستاره بروم. –مگه مامان میگرنش دوباره عود کرده؟ –آره، می‌گفت از اون روز که تو خواستگارت رو رد کردی همش سر درد داره. –آخه من چه گناهی دارم؟ این مامانم همه چی رو میخواد بندازه گردن من. امیر محسن روی مبل نشست. –تو باید به مامان اینا هم حق بدی، اونا فکر می‌کنن تو داری اذیتشون می‌کنی، چون دلیل این که خواستگارت رو رد کردی رو بهشون نگفتی، اونا که علم غیب ندارن، خودت رو بزار جای اونا. کنارش نشستم. –یعنی اونا بچشون رو نمیشناسن؟ من که دیونه نیستم خواستگار به این خوبی رو رد کنم، حتما یه دلیلی دارم دیگه. امیر محسن خندید و گفت: –والا کم دیونه بازی درنمیاری. بعد بلند شد و به گوشه‌ی سالن رفت و در بین کتابهای داخل قفسه دنبال کتابی گشت. –تو این هفته باید برم مدرسه‌ی قدیمی براشون صحبت کنم. –سخنرانی؟ –اسمش سخنرانی نیست. بگو گفتگو. توام میتونی بیای، اولیا هم هستن. –اگه بعد‌از ظهر باشه، آره با صدف میاییم. –نه صبحه، صدف خانم که گفت هر ساعتی باشه میاد. با چشم‌های گرد شده گفتم: –خوب با هم هماهنگید ها، یه خبرم به ما می‌دادید. کتاب مورد نظرش را پیدا کرد. –خب زنگ زد قرار بزاره بریم با هم صحبت کنیم، گفتم این هفته وقت نمی‌کنم بعد از سالها مدرسه‌ی قدیمی خودم دعوتم کرده. نوچ نوچی کردم. –دنیا برعکس شده، اون پیگیر تو شده؟* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۵۳ 📕 چه خوب شد که مریم خانم آخرین لحظه شماره‌اش را
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۵۴ 📕 لبخند زد. –صدف دختر متین و در عین حال شادیه. شاد بودنش امیدوارم میکنه، فقط باید باهاش صحبت کنم تا منبعش رو کشف کنم. خندیدم. –ببین اون کلا یه کم خوشحال هست ولی دیگه منبع خوشحالیش تاب داشتن مخش نیستا. امیر‌محسن هم خندید. –منظورم از شادیش این نیست که مدام می‌خنده، منظورم اینه زندگیش رو دوست داره، اهل غر زدن نیست. تلاشگره. –خب تو که اینارو میدونی پس دیگه دنبال چی هستی؟ –دنبال معنای شادیش، معنای زندگیش. دنبال این که نکنه موقتی باشه، به خاطر موقعیتش نکنه مقطعی باشه. –یعنی اگه زندگیش شادیش بی‌معنی باشه جواب منفی بهش میدی؟ خندید. به شوخی گفتم: –قدیما یادته بدترین فحشمون به هم چی بود؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: –وقتی خیلی عصبانی میشدیم می‌گفتیم " خیلی بی‌معنی هستی" واقعا چه فحش ضایعی به هم می‌دادیما. –عه؟ چطور؟ –آخه آدمی که زندگیش معنا نداشته باشه. شادیش هم معنا نداره، یعنی فقط با راحتی و یه جورایی تنبلی خوش می‌گذرونه، یعنی زندگی ایده‌آلش بدون سختیه، بدون مقاومت و رنجه، این آدم سقف شادیهایش بسیار کوتاهه. اونقدر کوتاه که حتی یه بچه هم میتونه اون سقف رو روی سرش خراب کنه. منبع خیلی مهمه، باید همه‌ی شادیهای کوچیک به یه منبع بزرگ وصل باشن وگرنه آخرش غم و غصه میشه. صورتم را جمع کردم. –بیچاره صدف، باید همه‌ی اینا رو داشته باشه تا زنت بشه؟ دوباره خندید و با هیجان گفت: –می‌دونستی سخت ترین شغل تو دنیا چیه؟ –جدیدا میگن جاسوسیه. خنده‌اش را جمع کرد. –همسرداریه. –واقعا؟ –آره، –خدا به داد صدف برسه. با غرور خاصی گفت: –اتفاقا برام جالب بود که وقتی ازش پرسیدم چرا میخوای ازدواج کنی، گفت:«من هر کاری میخوام انجام بدم قبل از هر کسی اول خودم یه چرا جلوش قرار میدم. اگه جوابی پیدا کردم که عقلم تونست قبولش کنه اونوقت اون کار رو انجام میدم.» بعد ازش پرسیدم:«پس دلتون چی؟» گفت:«با‌هم کنار میان.» ناباور پرسیدم: –صدف این حرفها رو زده؟ –اهوم. البته حرفش درسته ولی دلیل نمیشه، کسی‌ام که می‌خواد بره دزدی اول یه جلسه با وجدانش میزاره، حسابی براش استدلال میاره خوب که قانعش کرد بعد اقدام می‌کنه، دزدی که نتونسته باشه استدلال درست و محکمی برای کارش بیاره بعد یه مدت سست میشه و بالاخره به راه راست هدایت میشه. باید استدلالها رو شنید. از حرفش خندیدم. –چه حرفهایی میزنی امیر محسن، ولی یه چیزایی دلیل نداره، مثل همین ازدواج. آدما نیاز دارن ازدواج کنن، اصلا خود اسلام هم گفته ازدواج دین رو کامل میکنه. –درسته، ولی چرا بعضی آدمها ازدواج کردن دینشون ناقص‌تر شده، تازه بد‌اخلاق‌تر شدن و افسرده‌تر. چرا خیلی‌ها حسرت زندگی توئه مجرد رو می‌خورن؟ چرا از زندگیشون لذت نمیبرن؟ –خب شاید چون عاشق همسراشون نبودن. حتی بعضیها از همسراشون متنفرن. –خب چرا؟ مثلا همین خواهر خودمون، امینه چرا حسرت مجردی تو رو می‌خوره و از زندگیش لذت نمی‌بره؟ اون که عاشق شوهرش بود. شانه‌ایی بالا انداختم. –با توجه به حرفهای تو لابد واسه عشق و ازدواجش دلیل نداشته. –درسته، فقط دلش لرزید و تقلا کرد زودتر به خواسته‌اش برسه. حرفهای آقا‌جان هم تاثیری نداشت وقتی گفت تحقیق کرده فهمیده روحیه‌ و اخلاق حسن‌آقا بهش نمی‌خوره. یعنی خودش سقف آرزوهاش رو کوتاه کرد. اونقدر کوتاه که الان با یه بی‌محلی شوهرش خراب میشه و شروع به غر زدن می‌کنه. – حرفات رو نمی‌فهمم امیر محسن. عشق که دلیل نمی‌خواد، مگه ریاضیه، یعنی این همه زن و شوهرایی که با هم خوش و خرمند همه کاراشون دلیل و برهان داره؟ –بهت گفتم همسرداری خیلی سخته واسه همینه، چون کلا انسان موجود پیچیده‌اییه، مثلا دوتا زن و شوهر ممکنه با همین شرایط امینه ازدواج کرده باشن ولی خوشبخت باشن. اونم خب دلایل زیادی داره. –چه دلایلی؟ –بخوام بگم که باید تا فردا حرف بزنم، همه‌چی به خود آدمها مربوط میشه. –وای امیر محسن با این حرفها آدم رو می‌ترسونی، بابا تو دیگه خیلی سختش کردی، اینجوریام نیست، همین مامان و بابا پس چطوری این همه سال دارن با هم زندگی می‌کنن. انگشتانش را نوازش گونه روی جلد کتابش کشید.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞 ‌سلام👋🏻📩 نقل و نباتاتون رو ارسال کنید...🗓🎀 ⊱•📝• انرژے⊰🖊 ⊱•🖋• پیشنهاد⊰🖊 ⊱•🖇• انتقاد⊰🖊 ⊱•💌• حرف‌دل⊰🖊 ⊱•📋• حرفی‌،سخنی⊰🖊 ⊱•🗳• درخواستی⊰🖊 🌻🚿 «⇣لینک ناشناسمون 😉🤗💌 https://harfeto.timefriend.net/16548137176310 🗞🍃 جواب در کانال👇🏻 @HEYDARIYON3134 📮♥️ ♡ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ♡↑↑↑↑
نام و نام خانوادگی: حسین ولایتی فر نام پدر : محمدتقی محل تولد : دزفول تاریخ ولادت: ۱۳۷۵/۴/۶ تاریخ شهادت : ۱۳۹۷/۶/۳۱ محل شهادت: اهواز مدت عمر: ۲۲سال محل مزار : گلزار شهدای شهیدآباد دزفول قطعه ۲
~حیدࢪیون🍃
نام و نام خانوادگی: حسین ولایتی فر نام پدر : محمدتقی محل تولد : دزفول تاریخ ولادت: ۱۳۷۵/۴/۶ تاریخ
شهید حسین ولایتی فر در ۶ تیرماه ۱۳۷۵ در شهرستان دزفول دیده به جهان گشود. او درسن ۸سالگی عضو جلسات قرآن مسجد حضرت مهدی(عج) شد. حضور چندین ساله ی او درمحفل های معنوی تاثیر به سازایی در شکل گرفتن روحیات حسین گذاشت.
چند وقتی پیگیر اعزام به سوریه شد؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند مدافع حرم شود،اما دلش در گرو حضرت زینب ماند. نحوه ی شهادت شهید حسین ولایتی فر ابن شهید عزیزدر روز ۳۱ شهریور ماه ۹۷ درسن۲۲ سالگی حین حمله تروریست‌ها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز، به شهادت رسید. یکی از دوستان و همرزمان شاهد حسین نقل می‌کرد که حسین خود استاد کمین و ضد کمین بوده است. اگر می‌خواست در آن معرکه جان خود را حفظ کند امکان نداشت تیر بخورد. وقتی در آن سر و صدا و شلوغی و هیاهو همه می‌خوابند روی زمین، حسین جانبازی را می‌بیند که نمی‌تواند فرار کند و روی ویلچر گیر کرده، حسین هم به سمت آن جانباز می‌دود تا او را عقب بیاورد و جان او را حفظ کند. که چندین تیر به سینه‌اش خورده و به شهادت می‌رسد.
🇮🇷🕊 نامش ✨|حُــسِـیـنْ|✨ نگاهش ☀️|حُــسِـینْـی|☀️ شهادتش در 🌕|مـٰـاه حُــسِـیـن|🌒 عشق حُــسِـیـْن است دیگر ♥️ حُــسِـیـْن را از هر طریقی به حُــسِـینْ می‌رساند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پسراول‌گفت: مادر،اجازه‌هست‌‌برم‌جبہہ؟ گفت‌:بروعزیزم... رفت‌و؛والفجـرمقدماتےشہیدشد':) پسردوم‌گفت: مادر،داداش‌ڪہ‌رفت‌من‌هم‌برم!؟ گفت‌:بروعزیزم... رفت‌وعملیات‌خیبرشہید‌شد':) همسرش‌گفت‌: حاج‌خانوم‌بچہ‌هارفتند،ماهم‌بریم‌ تفنگ‌بچہ‌هاروےزمین‌نمونہ . . رفت‌وعملیات‌والفجر۸شہیدشد':) مادربہ‌خداگفت: همہ‌دنیام‌روقبول‌ڪردے، خودم‌روهم‌قبول‌ڪن... رفت‌ودرحج‌خونین‌شہید‌شد:) 🕊
:)💔⸤نَحنُ‌‌الفُقراءالَّذينَ‌ـٰأغناهُم‌ـٰاللهُ‌بِحُبِّ‌الحُـسين⸣ -مـٰافَقیرانۍهَستیم‌ڪِہ خُدا؛بـٰاحُب‌حُسِین‌مـٰاراغَنـی‌ڪَرد! ۳۵روز‌تا‌ماه‌عاشقـے...💔
_
~حیدࢪیون🍃
_
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بھ دنبال معجزه‌ام، در حالـے ڪھ معجزه تویۍ اۍشھید! معجزه خورشیدِ نگاھ توست . . تنھا یڪ نگاهت کافـے است تا سراسر وجود یخ‌ زده‌یِ زندگۍام را گرم کند از نورِ خدا :))♥️
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹 خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265 یه توضیحی بدم ما در روز جمعه رمان ( عشق واحد) قرار میدادیم اما به پایان رسید و تصمیم گرفتیم زندگی‌نامه شهید ( محمد ابراهیم همت) در روز جمعه قرار بدیم و در طول هفته یه رمان دیگه به نام ( عبور زمان بیدارت میکند) قرار میدیم .خوش اومدید😊🌹
شھید‌عباس‌دانشگر˹ خدایا...؛ روحمان‌ا‌‌‌ز‌بین‌رفته‌سردرگم‌و‌بازیچه‌ دنیاییم تو‌بیدار‌مان‌کن‌تو‌هوشیارمان‌کن..! • •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا