eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
" بســم ࢪب الـشـہـدا🍃
من‌فراموشت‌نڪࢪدم! فقط‌گـاهـۍ‌ازڪثࢪت‌گنـاه خجالٺ‌میڪشم.. صدات‌بزنم‌حاجۍ((:💔
🔰 | 🔻 از خواهران می خواهم که، حجابشان را مثل حجاب حضرت زهــرا(س) رعایت بکنند نه مثل حجاب ‌هاۍ روز...! چون این حجاب‌ ها بوی حضرت زهرا(س) را نمیدهد! امام زمان(عج) را تنها نگذارید. از برادرانم میخواهم که غیر حضرت آقا حـرف کـس دیگرۍ را گوش ندهند، جهان در حال تحول است، دنیا دیگر طبیعی نیست....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
توکل‌از‌من‌معجزه‌از‌تو...💛` #خدایی
و‌خدا‌همان‌نوری‌که‌ از‌تاریکترین‌نقطه‌‌ ظاهر‌می‌شود🖇🌸 ‹◌.
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹 خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265 یه توضیحی بدم ما در روز جمعه رمان زندگی‌نامه شهید ( 💕محمد ابراهیم همت💕) قرار میدیم و در طول هفته یه رمان دیگه به نام ( 💚عبور زمان بیدارت میکند💚) قرار میدیم .خوش اومدید😊🌹
{🦋💙} • • میگفت:🌱 سـربازامام‌زمان"عج" 💚 اهل‌توجیه‌نیست...🙂 راست‌میگفت...✨ یه‌عمـرخودمون‌رو‌باسـرباربودن ازسـربازبودن‌تبرعه‌کردیم💔 توجیه‌کافیه🍂 بایدبلندشیم... وقتِ‌یاعلی‌گفتنه...💚 وقتِ‌عمل‌کردن...😊 وقت‌اینکه‌شعاررو‌بذاریم‌کنار...🙂 بیاازهمین‌امـروزشروع‌کنیم🦋 یه‌شروع‌دوباره...☺️ حواسمـــون‌باشه‌ ‌ما‌‌نسل‌ظهوریم‌اگـــــربـــــرخیزیــــم🌺 • • {💙🦋} ☜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🎥| 』 "یا امام رضـــــــــــا" اگر بناست که لطف کسی به ما برسد .... .🙂 خدا کند فقط از جانب شما برسد....🙏 نخواه منت بیگانه بر سرم باشد..... .😢 خوش است خیر همیشه از آشنا برسد... 😍 شما دعا کن اگر عمر من کفاف نداد..🤲🏻 جنازه ام شب جمعه به کربلا برسد...😭💔 ‌(ع) •۰ 🥀﴾ @Banoyi_dameshgh﴿🥀
وچہ‌زیباگُفت‌این‌شیرمرد:یادمون‌ باشہ‌‌ڪہ‌هرچی‌برای‌خداڪوچیڪی‌ڪُنیم درنظردیگران‌بزرگمون‌میڪنہ(:!'🌱
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۴٠ 📕 گوشی را روی گوشم گذاشتم و منتظر ماندم. آنقدر
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۴۱ 📕 سرش را پایین انداخت و با پیراهن یاسی صورتی‌اش شروع به بازی کرد. کنارش نشستم و چشم به چینهای پیراهنش دوختم. –چی شده نورا؟ اینجوری من پس میوفتما، اگه میخوای جنازم رو دستت نمونه زود بگو. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. چشم‌های بی‌حالش غرق اشک بود و فقط معطل یک پلک زدن بود که سرازیر شوند. دستش را گرفتم. –کسی مُرده؟ پلک زد و اشکهایش مثل کریستالهای یخ بر روی گونه‌هایش افتاد. –نه، اتفاقا برعکس. ابروهایم در هم رفت. –یعنی چی برعکس؟ یعنی یکی زنده شده؟ بینی‌اش را بالا کشید و سرش را به علامت مثبت تکان داد. بعد دو ورق دستمال از روی میز برداشت و اشکهایش را پاک کرد. کمی سرم را خم کردم تا بتوانم به جشم‌هایش نگاه کنم. –آخه یعنی چی؟ کی زنده شده؟ زنده شدن که گریه نداره؟ نالید. –آخه الان وقتش نبود. حالا دیگه؟ حالا که من شاید دیگه نباشم؟ دوباره اشکهایش سرازیر شدند. از حرفهایش گیج شدم. اصلا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. بلند شدم و جلوی پایش زانو زدم. –نورا جان، من رو دق دادی، درست حرف بزن ببینم چی شده. به چشم‌هایم زل زد و گفت: –من، من، حامله‌ام. در جا میخکوب شدم. کمی طول کشید تا بتوانم حرفش را در ذهنم تجزیه کنم. –تو چی‌گفتی؟ درست شنیدم؟ اشاره به شکمش کردم. –یعنی الان اون تو بچس؟ سرش را تند تند تکان داد. –واقعا؟ –من احساسش می‌کنم. بلند شدم. –یعنی چی؟ مگه آزمایش ندادی؟ سرش را به علامت منفی تکان داد. دوباره نشستم و صدایم کمی بالا رفت. –آزمایش ندادی بعد میگی حامله‌ام؟ –من مطمئنم که حامله‌ام. اون تکون می‌خوره. امروز وقتی به مادرم گفتم باورش نشد گفت غیر ممکنه، آخه اونجا که بودم با مادرم پیش چندتا دکتر رفتیم اونا گفتن مریضی من طوریه که نمی‌تونم باردار شم. آخه من مشکلات هرمونی هم داشتم. به شوخی گفتم: –این آقا حنیفم امده چه داغونی رو گرفته‌ها، یه مریضی هست که تو نداشته باشی. بالاخره خنده بر لبهایش نشست و گفت: –به خاطر مشکلات هورمونی که داشتم هر چند وقت یه بار فکر می‌کردم باردارم و می‌رفتم آزمایش می‌دادم. همیشه هم جوابش منفی بود. برای همین این بار دیگه نرفتم آزمایش. کنارش نشستم. –خدا خیرت بده. اون دفعه‌ها میرفتی آزمایش میدادی نبوده، حالا آزمایش نداده میگی هست؟ حالا به آقاتون گفتی؟ –نه، آخه بازم می‌ترسم اشتباه کرده باشم. دستش را کشیدم و بلندش کردم. –پاشو لباس بپوش، چرا روزه شک دار می‌گیری. آزمایشگاه همین بغله دیگه، میریم آزمایش بده. راهی تا سر چهار راه نیست که تنبلی می‌کنی. –دستش را آرام از دستم بیرون کشید. –امروز بی‌بی چک گذاشتم مثبت بود. –خب اگه مثبت بوده، پس چرا ناراحتی؟ –آخه مادرم میگه... حرفش را تمام نکرد. –چیه؟ میگه توهم زدی؟ سرش را پایین انداخت. –امیدوار شدم، پس همه‌ی مامانا اینجوری هستن. ببین نورا بیا الان بریم یه آزمایش خون بده، تمام. با عجز نگاهم کرد. –اگه نباشه چی؟ نمی‌دانستم چه بگویم، نکند واقعا خیالاتی شده است. آنقدر اصرار کردم که بالاخره راضی شد و به آزمایشگاه رفتیم. آزمایشگاه خلوت بود. یعنی به جز من و نورا کسی نبود. اینم از محسنات درمانگاههای خصوصی است دیگر. بعد از این که از نورا خون گرفتن گفتن دو ساعت دیگر جواب آماده می‌شود. به خواست نورا فوری به خانه برگشتیم. به نورا گفتم: –من میرم خونمون دو ساعت دیگه خودم میرم جواب رو می‌گیرم. با استرس گفت: –همونجا جواب رو ازشون بپرسیا، بعدم زود زنگ بزن بهم بگو. لبخند زدم. –نگران نباش، حالا بگو ببینم اگه جواب مثبت باشه مژدگونی من چیه؟ –هر چی بخوای. به طرف خانه که می‌‌رفتم با خودم فکر کردم اصلا نورا حامله هم باشد با این حالش می‌تواند بچه نگه دارد. نکند بلایی سر جنین بیاید و حال نورا بدتر شود. من هم برای جواب آزمایش استرس گرفته بودم. تسبیح را برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم. کلا مسئله‌ی راستین را فراموش کردم و ماجرای نورا تمام فکرم را اشغال کرد. حالا چطور برای گرفتن جواب آزمایش نورا، از خانه بیرون بروم. مادر دوباره گیر می‌دهد. نزدیک اذان مغرب بود. وضو گرفتم و آماده شدم. رو به مادر گفتم: –مامان جان من امروز میرم مسجد نماز بخونم. مادر گفت: –پس صبر کن منم آماده شم با هم بریم. خیلی وقته مسجد نرفتم. "ای خدا حالا چیکار کنم؟" همان موقع زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. مادر گوشی را برداشت. فهمیدم امینه است. مادر گفت: –باشه بیا. نه بابا خونه‌ایم. –در دلم از خوشحالی کلی به جان امینه دعا کردم. مادر گوشی را قطع کرد و گفت: –من نمی‌تونم بیام، امینه گفت شوهرش می‌خواد پنج‌شنبه، جمعه بره شهرستان. اون رو با آریا میاره میزاره اینجا. –واسه چی میخواد بره شهرستان؟ –مثل اینکه یکی پولش رو خورده، میخواد بره جلوی در خونش. –باشه پس من برم دیگه. –امدنی دوغ هم بگیر. –چشم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۴۱ 📕 سرش را پایین انداخت و با پیراهن یاسی صورتی‌اش
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۴۲ 📕 در آسانسور که بسته شد در دلم برای نورا دعا کردم که خدا بهترینها را برایش رغم بزند و امشب شادش کند. کیفم را باز کردم و پنج تا ده هزار تومانی برداشتم و در دستم لوله کردم. در آسانسور که باز شد بی صدا پولهای لوله شده را داخل کفش پسر کوچولوی پری خانم گذاشتم. همیشه کفشهایشان داخل جا کفشی بود. فقط کفش پسر کوچکش را روی جا کفشی می‌گذاشت. هنوز به مسجد نرسیده بودم که صدای اذان بلند شد. در دلم غوغایی به پا شد جدیدا صدای اذان زیرو رویم می‌کرد. زیر لب نجواگونه گفتم: –خدایا من رو برای همه کارهای کرده و نکرده ببخش. در خودم غرق بودم که خودم را جلوی مسجد دیدم. احساس کردم از قسمت بالای ساختمان مسجد نوری ساطح است. به سمت آن طرف خیابان رفتم تا از ساختمان مسجد دورتر شوم و بتوانم بهتر آن بالا را ببینم. وقتی چشمم به گلدسته‌ها افتاد دیدم که نورهای سفید و باریکی از گلدسته‌ها به طرف آسمان راه پیدا کرده‌اند و حرکت می‌کنند. اشک از چشم‌هایم سرازیر شد. تا آخر اذان همانجا ایستادم. اذان که تمام شد نورها هم قطع شدند. –دخترم حالت خوبه؟ به طرف صدا برگشتم. صدایی که مرا از دنیای زیبا و قشنگی بیرون کشید. پیرزن فرتوتی حالم را می‌پرسید. اشکهایم را پاک کردم و گفتم: –خوبم. می‌خواستم برم مسجد. –من هم میخوام برم، گریه نداره که بیا با هم بریم. دستم را گرفت و از خیابان رد شدیم و به داخل مسجد رفتیم. مثل مسخ شده‌ها دنبالش می‌رفتم. بعد از نماز از پیر زن خداحافظی کردم و از او خواستم که برایم دعا کند. جلوی پیشخوان ایستادم و به محض اوردن برگه‌ی آزمایش در هوا قاپیدمش و گفتم: –جوابش چیه؟ خانم دستش در هوا مانده بود. –چه خبرتونه خانم؟ –ببخشید، باور کنید الان دل تو دلم نیست، میخوام جوابش رو بدونم. دوباره برگه‌ی آزمایش را از دستم گرفت و نگاهی به آن انداخت. بعد با لبخند گفت: –مبارکه، شما مادر شدید. سرم را بالا آوردم و خدا را شکر کردم. از شادی بغضم گرفته بود. خانم پرستار برگه‌ی آزمایش را به طرفم گرفت و لبخند زد. –بفرمایید. "حالا کو تا مادر شدن من." از آزمایشگاه که بیرون آمدم فوری گوشی‌ام را از کیفم درآوردم تا به نورا خبر بدهم. ولی با خودم گفتم نکند در خانه تنها باشد و از خوشحالی پس بیفتد. برای همین پیام دادم: –نورا جان چند دقیقه دیگه بیا پایین در رو باز کن. به مغازه شیرینی فروشی که چند قدم با آزمایشگاه فاصله داشت رفتم و یک جعبه شیرینی خریدم. از شیرینی فروشی که بیرون آمدم دیدم نورا پیام داده: –من طبقه‌ی پایینم. جلوی در که رسیدی پیام بده. هوا سرده نمی‌تونم بیام تو حیاط وایسم. به خاطر بچه باید بیشتر مواظب باشم. از خواندن آخرین جمله‌ی پیامش لبخند به لبهایم آمد. پس آن حرفها توهم نبود. فقط دلم می‌خواست حال مادرش را ببینم وقتی که می‌شنود نورا دچار توهم نشده و حاملگی‌اش کاذب نیست. جلوی در خانه‌شان که رسیدم پیام دادم: –بدو بیا جلوی درتون هستم. فقط یه جوری بیا کسی نفهمه. همین که گوشی را داخل کیفم انداختم. سایه‌ایی را روی در احساس کردم، و بعد هم صدای کلید. –به‌به، خانم مزینی، شیرینی مال ماست؟ سرم را بالا آوردم و با شرمندگی سلام کردم. یاد باران پشت پنجره افتادم و فوری سرم را پایین انداختم و گفتم: –منتظر نورا هستم. کلید را در قفل در چرخاند و بازش کرد. –خبریه؟ نگاهم را روی برگه‌ی آزمایش که روی جعبه‌ی شیرینی بود، نگه داشتم. پاکت آزمایش را برداشت و با تعجب نگاهش کرد و زمزمه وار اسم آزمایشگاه را خواند. –این واسه نورا خانمه‌؟ اتفاقی براش افتاده؟ اول دستپاچه شدم ولی بعدش با خودم گفتم اصلا چرا اول به او نگویم، به جای این که چند دقیقه‌ی بعد بفهمد خب الان بداند که بهتر است. لبخند زدم و فرصت طلبانه گفتم: –اتفاق که افتاده، منتها بدون مژدگونی که نمیشه گفت. با شک و تردید نگاهم کرد و گفت: –چی شده؟ با لبخند گفتم: –شما عمو شدید. چشم‌هایش گرد شدند. نورا با خوشحالی جلوی در ظاهر شد. راستین با یک حیا و خجالت نورا را نگاه کرد و سر به زیر شد و با اجازه ایی گفت و با پاکتی که دستش بود داخل خانه رفت.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۴۳ 📕 چرا خوشحال نشد؟ نگاهم روی چشم‌های شفاف نورا سُر خورد. بغلش کردم. –مبارکه عزیزم. خیلی برات خوشحالم. با گریه گفت: –دیدی توهم نزدم اُسوه، من مطمئن بودم. تکونهاش رو احساس می‌کنم. نگاهی به شکمش انداختم. –پس خیلی وقته، چرا زودتر نگفتی؟ –آخه جدیدا تکون می‌خوره، من خودمم باور نمی‌کردم. اونم با این مریضی و نازایی بیشتر شبیه معجزس. اوایل که تکون می‌خورد خودمم فکر می‌کردم توهم زدم. –شوهرت می‌دونه؟ –نه، از سرکار میره مسجد، فکر کنم تا نیم ساعت دیگه بیاد. جعبه شیرینی را طرفش گرفتم. –این رو برای تو خریدم. اولین ویارونه از طرف من. بعدشم به شوهرت زنگ بزن زودتر بگو دیگه. خندید. –کار از ویارونه و این حرفها گذشته... راستی چرا برگه آزمایش رو به آقا راستین دادی؟ –خودش برداشت برد. وقتی بهش گفتم عمو شدی اونقدر شوک زده شد که مات و مبهوت رفت تو خونه. –بهش گفتی؟ –آره، خواستم غافلگیر بشه. –غافلگیر چیه؟ سکتش دادی. چشمکی زدم و گفتم: –پس زودتر برو داخل، که اگه پس افتاده بود یه آب‌قندی چیزی دستش بده. –من چرا؟ مادرش هست. –باشه بابا عروس تنبل. حالا بدو برو خونه، هوا سرده، مواظب نی‌نیتم باش. دستم را کشید. –بیا بریم داخل اینجوری که نمیشه، خودت شیرینی خریدی... حرفش را بریدم. –سهم من رو نگه دار حالا فردا پس فردا دوباره میام پیشت می‌خورم. الان نمیشه. –دستت درد نکنه اُسوه جان. در حقم خواهری کردی. انشاالله هر چی از خدا میخوای بهت بده. چهره‌اش دیگر آن رنگ پریدگی قبل را نداشت. گونه‌هایش گلگون شده بود. انگیزه و امید به زندگی را از چشم‌هایش میشد خواند. خیلی برایش خوشحال شدم. وارد شرکت که شدم بلعمی را در حال خوردن شیرینی دیدم. یک پیش دستی پر از شیرینی روی میز بود. سوالی نگاهش کردم. –دیابت نگیری یه وقت. لبخند زد و پیش دستی را به طرفم گرفت. –بیا بخور که دیگه گیرت نمیادا، بعد با چشم به طرف اتاق راستین اشاره کرد و ادامه داد: –عمو شده خیلی ذوق زدس. من از وقتی اینجا کار می‌کنم آقای چگینی رو اینقدر خوشحال ندیده بودم. به ولدی هم گفته چیزی درست نکنه میخواد همه رو مهمون کنه. گفتش بچه که به دنیا بیاد سه روز به همه ناهار میده. لبخند زدم و یک شیرینی برداشتم. –ولدی حسابی خوشحاله نه؟ نه اتفاقا غمباد گرفته، نشسته تو آشپزخونه. شیرینی را سرجایش گذاشتم. –عه چرا؟ بعد به طرف آشپزخانه رفتم. ولدی روی صندلی نشسته بود و ذکر می‌گفت. –سلام. چرا اینقدر دمغی؟ آهی کشید و گفت: –علیک سلام. هیچی بابا وقتی آقا گفت داره عمو میشه، من با خوشحالی حال نورا خانم رو پرسیدم گفت که برای نورا خانم دعا کنم می‌گفت امید نداریم بچه بمونه، آخه میدونی که بنده خدا سرطان داره، فکر کن با این وضع اینقدر خوشحاله، اگه نورا خانم مریض نبود چی کار می‌کرد. سرم را تکان دادم. ولدی دوباره گفت: –دلم برای نورا خانم کبابه، نه به این که کلا بچه دار نمیشده، نه به حالا که تو این مریضی بچه دار شده. روی صندلی روبرویش نشستم. –من که دیشب دیدمش خیلی حالش بهتر بود. –وا! کجا دیدیش؟ تازه یادم آمد که اینجا کسی نمی‌داند ما با هم همسایه هستیم. با مِن ومِن گفتم: –خب از اون روز که اینجا با هم آشنا شدیم، دیگه دوست شدیم گاهی همدیگه رو می‌بینیم. ولدی به میز خیره شد. –می‌دونی دلم برای آقا هم می‌سوزه، خیلی خوشحاله، اگر اتفاقی بیفته... –دستم را روی دستش که روی میز بود گذاشتم: –تو دعا کن، مطمئنم باش که دعات برآورده میشه، اونوقت هیچ اتفاقی نمیوفته. بلعمی وارد آبدار‌خانه شد و رو به من گفت: –چند دقیقه پیش آقای چگینی پرسید امدی یا نه، گفتم هنوز نیومدی، فکر کنم کارت داره، میخوای ازش بپرس. بلند شدم. خانم ولدی گفت: –تو برو، من شیرینی و چاییت رو برات میارم تو اتاقت. به بلعمی اشاره کردم و گفتم: –ورنداری مثل مال این یه تپه شیرینی برام بیاریا. –نه بابا، بیارمم تو بخورش نیستی، این خودش برداشته برده. نمی‌دونم این همه می‌خوره کجا میره. چاقم نمیشه. بلعمی گفت: –با این شوهری که دارم اونقدر حرص می‌خورم که همش آب میشه. ولدی گفت: –والله تو خودتم کم حرص اون بدبخت رو درنمیاری. به ادامه‌ی بحثشان گوش نکردم و به طرف اتاقم رفتم. با خودم فکر کردم اگر راستین با من کار داشته باشد خودش می‌گوید. بهتر است الان به اتاقش نروم. پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم و مشغول کارم شدم. نیم ساعت بعد ولدی با سینی چای و شیرینی وارد شد و پرسید:* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜| 🍃| مادر شهید روایت می‌کند: «یک چیزی که برایم عجیب بود، این بود که ایمان خودش بود که باور داشت که شهید می‌شود، و در راه ایمانش هم از همه چیزهایی که علاقه داشت گذشت. محمدرضا به موتورش علاقه خاصی داشت،روزی که می‌رفت، به من گفت که دو روز دیگر دوستم می‌آید و موتور را میبرد، موتورم را به او بخشیدم. به‌موهایش‌هم‌خیلی‌علاقه داشت،وقتی میخواست برود موهایش را از ته زد و کچل کرد. وقتی بعد از شهادتش وسایلش را جمع‌کردیم، بیشتر از یک‌ساک کوچک نبود، حتی لباس و کفش نویی را که قبل از رفتنش برایش خریده بودم هم بخشیده بود.» خیلی راحت از اموال شخصی‌اش گذشت؛ فکر می‌‎کنم باید به یک درجه از ایمان و عرفان رسیده باشد، که راحت از تمایلات و خواسته هایش بتواند بگذرد...» 📝《 @Banoyi_dameshgh 》📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
🎞 #استوری ۶ روز تا عید غدیر🌿♥️ نمی‌شود هم علی را دوست داشت هم دشمنش را... یا بینا باش یا کور! 🔹حدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ۵ روز تا عید غدیر🌿♥️ پرنده‌ای که سحرگاه روی درختان لعن می‌گوید! 🔹حدیثی از پیامبر مهربانی 📚 الْقَنَابِرُ یُنَادُونَ فِی السَّحَرِ
همزادڪویرم‌تب‌باران‌دارم درسینہ‌دلی‌شکستہ‌پنهان‌دارم💔 دردفترخاطرات‌من‌بنویسید(: من‌هرچہ‌ڪه‌دارم‌ازشهیدان‌دارم🚶🏻‍♀️
-حجاب‌وقاراست، متانت‌است،ارزشگذاری‌زن‌است، سنگین‌شدن‌کفهٔ‌آبروواحترام‌اوست.. این‌رابایدخیلی‌قدردانست‌وازاسلام‌بایدبه خاطرمسئله‌حجاب‌تشکرکرد، این‌جزونعمت‌های‌الهی‌است...🌿! امام‌خامنه‌ای(:
گفت‌ازدلتنگےبنویس... گفتم‌دلتنگ‌ڪے؟! گفت:ح! گفتم:ح‌مثل‌چـے؟! گفت‌بنویس‌ح‌مثل: ♥️ نوشتم... گفت‌جملہ‌بساز! بابغض‌نوشتم: دلتنگےیعنـے حسیـن‌یعنـے حرم‌یعنـے حیات‌یعنـے‌من‌بـے‌عشـق میمیرم
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۴۳ 📕 چرا خوشحال نشد؟ نگاهم روی چشم‌های شفاف نورا سُ
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۴۴ 📕 –نرفتی پیش آقا؟ –چطور؟ –آخه الان دیدم بلعمی پشت تلفن بهش می‌گفت نیم ساعت پیش گفتم بیاد پیشتون. همانطور که ولدی حرف میزد دیدم وارد اتاق شد. ولدی فوری پرسید: –آقا برای شما هم چایی بیارم؟ –نه، برای رضا ببر. صبر کرد تا ولدی از اتاق بیرون برود. امروز تیپ متفاوت‌تری زده بود و موهایش را مرتب‌تر از همیشه آب و جارو کرده بود. با لبخندی بر لب جلو آمد و پرسید: –چرا نیومدی اونور؟ بلند شدم. –نمی‌دونستم باید بیام اونجا، –بلعمی چیزی بهت نگفت؟ در دلم به جان ولدی دعا کردم و گفتم: –نگفت باهام کار دارید، گفت سراغم رو گرفتید. –آهان، چه دقیق. روی صندلی جلوی میزم نشست. –بشین. نگاهش را به میز داد. بعد پیش دستی که روی میز بود و داخلش دو عدد شیرینی بود را با انگشتانش خیلی آرام به حرکت درآورد و گفت: –دیروز لطف کردی بابت آزمایشگاه و این حرفها. –کاری نکردم. نورا دوستمه غیر از این نباید باشه. –آره، نورا خانمم تو رو بهترین دوستش می‌دونه، همیشه ازت تعریف می‌کنه. "دمت گرم نورا، رفیق به این میگن." –نورا هم بهترین دوست منه، البته لطف داره. نگاهش را در صورتم چرخاند و غافلگیرم کرد. –دیشب بابت خبری که بهم دادی گفتی مژدگونی می‌خوای درسته؟ به شیرینیها نگاه کردم و با خجالت گفتم: –من، همینجوری گفتم. خواستم اولین نفری باشم که بهتون می‌گم. –خیلی خوشحال شدم. اولش که باورم نشد ولی بعد دیدم حقیقت داره. بهترین خبری بود که تو این مدت شنیده بودم. پس یعنی خوشحالی من اونقدر برات مهمه که حتی قبل از این که به نورا خانم حرفی بزنی به من گفتی که... پریدم وسط حرفش. –خب آخه شما اون موقع زودتر امدید، نورا دیرتر... اینبار او وسط حرف من پرید. –باشه، باشه، به هر حال ممنونم. بعد دستهایش را در هم گره زد و نگاهشان کرد. –از روز اولی که دیدمت، احساس کردم با بقیه فرق داری، ولی فکر نمی‌کردم اینقدر فرق داشته باشی. بعد سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. نگاهم را پایین کشیدم. ادامه داد: –امدم به خاطر همه چی ازت تشکر کنم و مژدگونیتم بهت بدم. دست در جیبش کرد و یک جعبه‌ی چوبی بسیار زیبا که روی درش اسم من حک شده بود را روی میز گذاشت و گفت: –درش کار خودمه، ولی جعبش رو از یه طلا فروشی خریدم. یعنی چون از دوستانم بود سفارش دادم برام درست کرد. آخه اونم از این کارا انجام میده. زل زده بودم به جعبه، زبانم بند آمده بود. باورم نمیشد، یعنی این خود راستین است که برای من هدیه خریده است. لبخند زد. –بازش کن. "مگر خود همین جعبه هدیه‌اش نیست؟" جرات این که در جعبه را باز کنم نداشتم، می‌ترسیدم دستم بلرزد و آبرویم برود. با هیجان گفتم: –خیلی قشنگه، شما واقعا استادید، چقدر ظریف کار کردید. من توقع نداشتم، راضی به زحمت نبودم. من دیشب همینجوری حرف مژدگونی... حرفم را برید. –اتفاقا مژدگونی بهانه‌ خوبی شد. من از قبل این هدیه رو برات آماده کرده بودم. آرام‌ پرسیدم: –برای چی؟ مکثی کرد و با تبسم گفت: –همینجوری، چطور تو همینجوری حرف مژدگونی رو میزنی من نمی‌تونم همینجوری هدیه بدم؟ صورتم گُر گرفت. کمی سکوت بینمان برقرار شد. خودش جعبه را برداشت و درش را باز کرد و گفت: –حالا که هی میخوای تعارف کنی خودم اقدام می‌کنم. وقتی جا کلیدی چوبی را از جعبه خارج کرد قلبم منقبض شد. با حیرت به چیزی که در دستش بود نگاه کردم. قلب چوبی خیلی تغییر کرده بود. زیباتر شده بود و یک کلید کوچک طلایی از آن آویزان بود. کلی فرق کرده بود ولی خودش بود. دست راستین چه‌ کار می‌کرد؟ وای خدایا، یعنی فهمیده قبلا من آن قلب را از زیرزمین خانه‌شان برداشته‌ام، شاید هم گوشه کنار حیاطشان افتاده بوده، دیده و برداشته، احساس می‌کردم رنگ پوست صورتم مدام در حال تغییر است.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh