eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹 خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265 یه توضیحی بدم ما در روز جمعه رمان زندگی‌نامه شهید ( 💕محمد ابراهیم همت💕) قرار میدیم و در طول هفته یه رمان دیگه به نام ( 💚عبور زمان بیدارت میکند💚) قرار میدیم .خوش اومدید😊🌹
سیاهی اش،بلندی اش، گرمایش آرامش محض است. مشکی بودنش،آبی ترین آسمان من است همین که دارمش.. لذت دارد و نعمت بزرگیست.. زینتم را میگویم:"چادر ┄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" در هواے حرمت نفس میکشن زائرها بطلب هواے ببین الحرمین نفس بکشیم🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یِه‌زمـٰانی‌توکِشورمون‌یِہ‌کانال‌هـٰایی داشتیم‌کِه‌اعضـٰاش‌حـٰاضِربودن‌.... جـون‌بـِدن‌وَلی‌هَـرگـزلِف‌نَـدن‌.! کـٰانال‌هایی‌کِه‌وَصـل‌بـود بِه‌اون‌بـٰالابـٰالاها!🕊🌱 ‌کانال‌کُمیل:)) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💫به نام خدا💫 🌷من کنت مولاه فهذا علی مولاه🌷 قراره به عشق آقا امام اول ما شیعیان امام علی ابیطالب (ع) چالش سین زنی برگزار کنیم 👇 👈 شرکت در مسابقه از ۱۵ تیر ماه تا عید غدیر خم 🌿🗓 📢📣قراره به ۵ نفر اول که تعداد سین بنرشون بیشتر است پرداخت ایتا ، شارژ همراه اول ، شارژ ایرانسل به دلخواه برنده اهدا شود و... به آیدی زیر مراجعه کنید برای تحویل بنر سین زنی👇🌸 🔹 @zzzggz2222 حتما برای شرکت در دو کانال زیر باید عضو باشید👇 @cbkscjd ╭━━❀🌼❀🌸❀━━╮   کانال جامع قرآن وحدیث 👇 https://eitaa.com/joinchat/2805399637C80208318a9 ╰━━❀🌷❀📖❀━━╯
هدایت شده از تبلیغات
📊نظر سنجی آیا انقلابی هستید؟🌸 ◻️بله___________۸۹٪ ◼️خیر___۱۱٪ حتما در نظر سنجی بالا شرکت کنید🔝 کانال سلام✋فرمانده ایران🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1980563636C32ffecc5cc
↻🎻🍊••|| تـو‌گنـآه‌نڪن‌؛ ببین‌خدا‌‌چجورۍحـٰالتـو‌جا‌میارھ!' زندگیتو‌پر‌از‌وجود‌ِخودش‌میکنہ(:🌱 - عصبےشدی؟! +نفس‌بکش‌بگو‌:‌(بیخیال،چیزی‌بگم ؛ اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشھ؛🖐🏻✨ - دلخورٺ‌کردن؟! +بگو‌؛ خدا‌میبخشہ‌منم‌میبخشم‌🌿. پس‌ولش‌کن!!🪴 - تهمت‌زدن؟' +آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بدھ‌وَ بگو‌^^! بہ‌ائمہ‌[علیھ‌السلآم]خیلی‌تهمتاٰ‌زدن🌙 - کلیپ‌و‌عکس‌نآمربوط‌خواستی‌ببینی؟! بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو📲مولآمھم‌تـرھ! - نامحرم‌نزدیکت‌بود؟!🚶🏻‍♂ +بگو‌‌مھدیِ‌فاطمھ‌خیلےخوشگلترھ😌🖐🏻 بیخیال‌بقیھ ... ! زندگےقشنگ‌تـرمیشھ‌نھ؟ 🍊⃟🎻¦⇢ ✌️🏻 🍊⃟🎻¦⇢ ↠ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۴۵ 📕 ترجیح دادم به روی خودم نیاورم، یعنی چاره‌ی دیگ
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۴۶ 📕 –مطمئن باش طلاست. چگینی خیلی دست ودلبازه، واسه پری‌نازم هر وقت می‌خواست کادو بخره طلا می‌خرید. البته نه از ایناها، این خیلی ریز و سبکه، قشنگ معلومه، واسه اون از این سنگینا... حرفش را بریدم. –نگفتی چیکار داشتی؟ پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: –آقا رضا گفت چند دقیقه اگر کار نداری بیاد اینجا پشت سیستم بشینه چندتا کار باید انجام بده. سرم را به علامت تایید تکان دادم و بلند شدم. چیزی نمانده بود از حرفهایش دود از سرم بلند شود. همین مانده بود که بلعمی در مورد پری‌ناز حرف بزند. شیرینی و چای یخ زده‌ام را از روی میز برداشتم و به طرف مقرٌ خانم ولدی راه افتادم. –بگو بیاد. من چای و شیرینیم رو میرم تو آبدارخونه می‌خورم. بلعمی به طرف اتاق راستین رفت و آقا رضا را خبر کرد. از آبدارخانه دیدم که آقا رضا وارد اتاق من شد و در را پشت سرش بست. بعد از چند دقیقه بلعمی به آبدار خانه آمد و مشغول ریختن چای شد. ولدی با خنده گفت: –بلعمی جان تو بیا برو من میریزم برات میارم، بزار نونمون حلال باشه. بلعمی فنجان چای را داخل سینی گذاشت و گفت: –خودم میخوام بریزم. بعد به طرف اتاق من رفت. وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. به دقیقه نکشید که آقارضا در را باز کرد و صندلی را جلویش گذاشت. ولدی گفت: –من که تازه به آقا رضا چای دادم. اصلا چرا به خودم نمی‌گه، میره به بلعمی می‌گه. بی‌تفاوت گوشی‌ام را برداشتم و خودم را مشغول کردم. شماره‌ی ناشناسی دوباره برایم پیغام فرستاده بود. از لحنش مشخص بود که پری‌ناز است. این شماره را هم در لیست سیاه گذاشتم. کم‌کم صدای مجادله‌ی آقارضا و بلعمی بلند شد. ولدی گفت: –دوباره این دختره چیکار کرد، صدای اون رو درآورد. با تعجب پرسیدم: –دوباره؟ ولدی فقط سرش را تکان ‌داد. دیگر صدایشان به وضوح شنیده میشد. آقا رضا می‌گفت: –به من بود همون روز اول اخراجت می‌کردم. معلوم نیست اینجا محل کاره یا سالن مد. بلعمی در جواب گفت: –اینا واسه کلاس کار شرکته، تازه باید از من تشکرم کنید. –واسه کلاس کار یا کلاس خودتون؟ بلعمی گفت: –شماها این چیزها رو نمی‌فهمید. آرایش کردن نیازه هر خانمیه. –مسخرس، این نیازها رو خودتون واسه خودتون ایجاد می‌کنید. اصلا شغل دوم شماها نیاز تراشیدنه، همشم از روی بیکاریه، بهتره این نیازهای مندرآوردی رو برید تو چار دیواریه خونتون تامینش کنید. ولدی با دستش به صورتش زد و گفت: –خاک بر سرم، آخر این اخراج میشه. راستین از اتاقش بیرون آمد و با صدای بلند آقا رضا را صدا کرد. بلعمی به طرف میز کارش آمد. ولی خبری از آقا رضا نشد. راستین داخل اتاق من شد. صندلی را برداشت و در را بست. ولدی به طرف بلعمی رفت و شروع به سرزنش کردنش کرد. من که این اتفاقها و حرفها دیگر برایم مهم نبود به اتاقک کنار یخچال رفتم. آنقدر ذهنم درگیر غافلگیری راستین بود که دلم می‌خواست فقط رفتار راستین و دلیل هدیه دادنش را برای خودم حلاجی کنم. دلم می‌خواست کلمه به کلمه‌ی حرفهایش را دوباره با خودم تکرار کنم. نمی‌دانستم این حرکتش را فقط باید پای تشکر بگذارم یا... صدای گریه باعث شد سرکی به بیرون بکشم. بلعمی در آبدارخانه گریه می‌کرد. بیرون آمدم و پرسیدم: –چرا گریه می‌کنی؟ دستش را از روی صورتش برداشت. –چون مثل تو خوش شانس نیستم. ولدی روبرویش نشست و گفت: –هیس، حالا ببین اینم می‌تونی از نون خوردن بندازی. سوالی به ولدی نگاه کردم. –آقا بهش گفته تصویه حساب کنه. –چرا؟ ولدی گفت: –ندیدی؟ با آقارضا آبشون تو یه جوب نمیره. اینم که زبون دراز. آخه بگو تو چیکار به کارش داری. به کانتر تکیه دادم و گفتم: –میخوای با آقای چگینی حرف بزنم؟ ولدی گفت: –نه بابا، کوتاه نمیان. تو چرا رو بزنی و خودت رو کوچیک کنی. بلعمی بلند شد و روبرویم ایستاد و گفت: –اگه تو بگی گوش میکنه، همین یه بار بگو کوتاه بیاد، من دیگه اصلا با هیچ کس حرف نمی‌زنم. من یه بچه دارم که خرجش رو میدم. شوهرم بیکاره اگر اخراج بشم... دوباره گریه‌اش گرفت. گفتم: –باشه میگم، حالا گریه نکن. به طرف اتاق راستین رفتم و تقه‌ایی به در زدم و وارد شدم. هنوز آقا رضا در اتاق من بود. راستین در حال صحبت کردن با تلفن بود. دستش را روی گوشی گذاشت و لبخند زد و آرام گفت: –خوب شد امدی، اتفاقا کارت داشتم. بعد به شخص پشت خط گفت: –باشه حالا آماده شد میگم بهت خبر بدن. فعلا خداحافظ. جلو رفتم و گفتم: –کارتون رو بگید. –می‌خواستم بگم یه آدم مطمئن تو مایه‌های خودت به جای منشی شرکت... حرفش را بریدم. –اتفاقا امدم باهاتون صحبت کنم که اخراجش نکنید. از جایش بلند و گفت: –من مشکلی ندارم. رضا میگه دیگه نمی‌تونم...* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۴۶ 📕 –مطمئن باش طلاست. چگینی خیلی دست ودلبازه، واسه
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۴۷ 📕 این چندمین باره داره تذکر میده، خانم بلعمی‌ام باید با شرایط کار کنار بیاد دیگه، –مگه شرایط چیه؟ –سرش تو کار خودش باشه و با سر و وضع معقول‌تری بیاد سرکار. –اونوقت بلعمی این رو قبول نکرده؟ راستین دستش را به طرف صندلی دراز کرد. –چرا وایسادی اونجا؟ بیا بشین. منتظر ماند تا من اول بنشینم. بعد خودش روبرویم نشست و گفت: –بلعمی میگه اول که امدم سرکار این شرایطها نبود حالا یهو... –خب یعنی اگه اینهارو قبول کنه دیگه اخراجش نمی‌کنید؟ به صندلی تکیه زد. –این شرایط رضاست، وگرنه من که مشکلی ندارم. حالا تو چرا پادرمیونی می‌کنی؟ در اتاق باز بود. با آمدن آقا رضا هر دو نگاهمان را به طرفش پرت کردیم. سر به زیر شد و به طرف میزش رفت. راستین گفت: –رضا، خانم مزینی امده پادرمیونی کنه، میگه فعلا بلعمی رو اخراج نکنیم. با ناباوری دیدم که آقا رضا سرش را کج کرد و گفت: –باشه، فقط اون شرطی که گفتیم رو حداقل تا حدودی رعایت کنه. راستین هم تعجب کرده بود. نگاهم کرد و لبخند زد. وقتی خبر را به بلعمی گفتم نگاهی به ولدی انداخت و گفت: –دیدی گفتم. ولدی لبش را گاز گرفت و گفت: –اینم جای تشکرته؟ از ولدی پرسیدم. –منظورش چیه؟ –ولدی لبهایش را بیرون داد و گفت: –این همینجوری رو هوا حرف میزنه، کلا منظوری از حرف زدن نداره. خدا خیرت بده که رفتی گفتی. بلعمی گفت: –خدا خیرش داده دیگه. ولدی چشم غره‌ایی به بلعمی رفت. بلعمی بلند شد و به طرف میزش رفت. –این چرا با طعنه حرف میزنه؟ ولدی از روی صندلی بلند شد و گفت: –از حسادت این که تو امروز کادو گرفتی نمی‌دونه چیکار کنه، ولش کن تو کار خودت رو انجام بده. خجالت همراه با تعجب باعث شد سر به زیر به طرف اتاقم بروم و دیگر حرفی نزنم. آخر چرا بلعمی باید به من حسادت کند؟ حس بدی پیدا کردم. بعضی چیزها را هیچ وقت درک نکردم. جا کلیدی را از کیفم آویزان کردم و کیفم را روی میزم گذاشتم تا جلوی چشمم باشد. ساعت کاری که تمام شد کیفم را برداشتم که بروم. جلوی در اتاق راستین را دیدم که چند برگه در دستش می‌خواهد وارد اتاق من شود. کنار رفتم. برگه‌ها را روی میزم گذاشت و گفت: –خانم مزینی رضا میگه تو حساب کتابها چند جا اعداد و ارقام اشتباه وارد شده، ازشون کپی گرفته که اصلاحش کنی. به پشت میز رفتم و نگاهی به اوراق انداختم. با اخم گفتم: –حالا اگرم اشتباهی باشه توی جدول تراز متوجه میشدم نیازی به بررسی ایشون نبود. بعد با کمی تندی ادامه دادم: –من فکر کردم ایشون میان صفحه‌ی خودشون رو چک کنن اما انگار به من شک دارن. راستین اخم کرد. –این چه حرفیه، اتفاقا اون خیلی قبولت داره، فقط یه کم ریز بینه. –اگه حسابداری سرش میشه خب بیاد انجام بده، اصلا از این به بعد خودش حسابدار باشه، بعد به طرف در راه افتادم. همین که خواستم از جلوی راستین رد بشوم خواست کیفم را بگیرد که دستش به جا کلیدی گیر کرد. قلب چوبی را گرفت. چشم‌هایش برق زد. –اینجا رو ببین. پس یعنی اونقدر خوشت امده که به کیفت آویزونش کردی؟ نگاهم را به قلبی که در دستش گیرافتاده بود انداختم. –بله، چون خیلی روش زحمت کشیدید. لبخند زد. –دیدن این زحمت خودش یه ظرافت و لطافت خاصی می‌خواد. بعد اخم مصنوعی کرد. –عصبانی شدن اصلا بهت نمیاد. در ضمن اینجا باید یه حسابدار داشته باشه اونم فقط خودتی و بس. برگشتم و پشت میزم نشستم. سیستم را روشن کردم. روی میز خم شد. –چیکار می‌کنی؟ حالا فردا اصلاحش کن پاشو برو خونتون دختر. حرفهایش، کارهایش و این جمله‌ی آخرش هیجان زده‌ام کرده بود و نگذاشته بود عصبانیتی برایم باقی بماند. صاف ایستاد و با دلخوری گفت: –اگه می‌دونستم ناراحت میشی اصلا بهت نمی‌گفتم. بعد روی صندلی جلوی میز نشست. –اگه اصرار داری الان درستشون کنی پس منم می‌شینم اینجا کارت که تموم شد با هم میریم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۴۷ 📕 این چندمین باره داره تذکر میده، خانم بلعمی‌ام
*🍀‌﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۴۸ 📕 مثل این که این آقا راستین کمر همت بسته که امروز با این حرفهایش بلایی سر من بیاورد. احساساتم آنقدر بالا رفت که بغض کردم. دوباره از ترس لو رفتن به سختی گفتم: –شما برید، منم چند دقیقه دیگه خودم میرم. مشکوک نگاهم کرد. –الان داری می‌فرستیم دنبال نخود سیاه؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم. بلند شد. –البته من بهت حق میدم ناراحت بشی، ولی رضا هم قصد بدی نداشته، فقط بنده خدا خواسته کمک کنه. اما انگار تو فکر کردی اون دنبال مچ‌گیریه، نگاه گذرایی به یقه‌ی لباسش انداختم و نفسم را محکم بیرون دادم. دوباره گفت: –الان فک نکنی دارم ازش دفاع می‌کنما، چون می‌شناسمش گفتم. پا کج کرد به طرف در اتاق. –امروز میخوام خودم برسونمت. جلوی در منتظرتم. زود بیا. بغض از روی شادی‌ام را قورت دادم. –نه، شما برید. من خودم... به طرفم برگشت. –اصلا میخوام ببرمت پیش نورا خانم. دیشب حالت رو می‌پرسید. نمی‌خوای به دوستت سر بزنی؟ –چرا، حالا بعدا سر میزنم. به طرف در خروجی راه افتاد و گفت: –پایین منتظرم. بعد از رفتنش به سختی بلند شدم. این همه هیجان آن هم یکجا برایم سنگین بود. به جز ولدی همه رفته بودند. با عجله به طرف پله‌ها رفتم. قلبم حسابی بی‌قراری می‌کرد. در پاگرد پله ایستادم. سرم را از پنجره بیرون کردم و هوای سرد آبان ماه را به ریه‌هایم فرستادم. به آسمان نگاه کردم. چند تکه ابر در آسمان بود. چند تکه ابر ساکت، حرف نمی‌زدند فقط نگاه می‌کردند. تمام احساسم را در آغوش گرفتم و سعی کردم آرامش کنم. راستین جلوی در پارک کرده بود و منتظر بود. در عقب را باز کردم و نشستم. خودم را به در چسباندم تا نتواند از آینه مرا ببیند. به محض نشستنم آینه را روی صورتم تنظیم کرد و گفت: –میگم خدا رو شکر که اون ماشین قبلیه نیست. دفعه‌ی پیش که تو اون نشستی حالت بد شد و زود پیاده شدی. یادته؟ –بله. –کلا اون ماشینه برام امد نداشت. راستی چرا دفعه‌ی پیش حالت بد شد؟ با مِن و مِن گفتم: –شاید خسته و کلافه بودم. –اهوم. بعد از چند دقیقه سکوت از آینه نگاهم کرد و گفت: –میشه یه خواهش ازت بکنم؟ –بله، بفرمایید. –میشه این کار رضا رو ندید بگیری و از فردا اصلا به روی خودت نیاری؟ اصلا نیاز به خواهش نیست تو جان بخواه، تو فقط امر کن، تو اشاره کن تا بمیرم. معلوم است که می‌شود. کار آقا رضا که هیچ، اصلا خودش، حتی وجودش را نادیده می‌گیرم. آویز قلب چوبی را در دستم گرفته بودم و نگاهش می‌کردم. خواستم بگویم هر چه شما بگویید که گفت: –من رو ببین. سرم را بلند کردم و از آینه نگاهش کردم. چشمهایش را باز و بسته کرد و لب زد. –فراموش کن. قیافه‌اش آنقدر خواستنی شد که نتوانستم لبخند نزنم. من هم چشم‌هایم را باز و بسته کردم و لب زدم. –حتما. لبخندش چاق‌تر شد. –چقدر خوبه که حرف گوش میدی. تو همیشه اینقدر حرف گوش کنی؟ به بیرون نگاهی انداختم. –والا چی بگم، نه همیشه، البته این نظر شماست. مثلا مامانم نظرش کاملا مخالف نظر شماست. خندید. –حرف مادرا رو نباید زیاد جدی گرفت. مادر خود من جلوی روم کلی من رو می‌کوبه‌ها، ولی پشت سرم اصلا یه شخصیت دیگه از من می‌سازه. یه جوری از من حمایت می‌کنه که من به خودم شک می‌کنم که یعنی من واقعا اینقدر خصوصیات خوب داشتم و خودم خبر نداشتم. لبخند زدم و با تکان سرم حرفش را تایید کردم. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –اُسوه خانم. قلبم دیگر صرع گرفته بود. مدام تشنج می‌کرد. مکث کوتاهی کردم تا لرزش قلبم آرام شود. بعد نگاهم را از شیشه‌ی ماشین گرفتم و از آینه نگاهش کردم. قیافه‌ی جدی به خودش گرفته بود. –بله. به روبرو خیره شد و گفت: –تا حالا شده بخواهید یه حرفی رو به کسی بزنید ولی از ترس این که متهم بشید مدام این دست و اون دست کنید؟ استفهامی نگاهش کردم. –متهم؟ سرش را کج کرد. –یا یه چیزی تو همین مایه‌ها. لبهایم را بیرون دادم. –نمی‌دونم، شاید شده باشه. –خب اگر تو یه همچین شرایطی گیر کنید چیکار می‌کنید؟ –خب، بستگی داره، اگر آدم از طرفی که میخواد حرف رو بهش بزنه شناخت داشته باشه، متوجه میشه که باید الان اون حرف رو بزنه یا نه. –دقیقا مشکل همینجاست. مثلا شما شناخت زیادی ازش نداشته باشید. شناخت معمولی باشه چی؟ تاملی کردم. –خب، اگر اون مطلب مهم و حیاتی نباشه نمیگم. دستش را روی فرمان کشید. –خیلی مهم و حیاتی باشه چی؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –اون موقع بهش میگم. ولی با احتیاط، جوری که مشکلی پیش نیاد و اعتمادش جلب بشه. جوری از آینه به چشم‌هایم زل زد که یک لحظه احساس کردم قلبم سکته‌ی مغزی کرد. دیگر این دل برایم دل نمی‌شود.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ------------------------------------ ماه من علی..🌙 روشنی راه من علی تویی تودلیل بندگیم تویی تو پناه من...😍 | 💚| ³¹³________________ 🌻|| @Banoyi_dameshgh •|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[‏یَـا رَب عَنْ قَبِیحِ مـَا عِنْدَنَـا بِجَمِیلِ مَا عِنْدَكَ به زیبایـی آنچه نزد توست از زشتـی آنچـه کـه نزدماست در‌گذر🌱] | 📿| | 📖🌸| ³¹³____________________________ 🌻|| @Banoyi_dameshgh •|
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۴۸ 📕 مثل این که این آقا راستین کمر همت بسته که امر
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۴۹ 📕 خدایا خودت جوری رفع و رجوعش کن که من سالم به خانه برسم. –نفس عمیقی کشید. –مشکل اینجاست که من نمی‌دونم چطوری باید با احتیاط بگم. احتیاطی که توی ذهن منه خیلی زمان می‌بره. تا اون موقع هم مرغ از قفس پریده. با تعجب پرسیدم: –مرغ؟ لبخند زد. –منظورم سوژه‌ی مورد نظره. نگاهم را به کیفم که روی پایم بود دادم. حرفهایش را نمی‌فهمیدم. مطمئنم منظورش من نیستم. چون او که راحت با من حرف می‌زند. شاید می‌خواهد به آقا رضا در مورد مسائل کاری چیزی بگوید یا تذکری بدهد. کمی فکر کردم و ناگهان گفتم: –آهان فهمیدم، می‌تونید کسی رو واسطه قرار بدید، کسی که مورد اعتماد اون شخص باشه. بشگنی زد و گفت: –آفرین، بهترین راه همینه. خوشحال از این که راه حلی جلوی پایش گذاشته‌ام بدون فکر گفتم: –اگه می‌خواهید به آقا رضا چیزی بگید من حاضرم واسطه بشم و حرفتون رو بهش برسونم. نوچی کرد و نجوا کرد. –"تمام حرفم حول دلیست که حواسش پرت است." حرفش را چندین بار در ذهنم مرور کردم. یعنی ممکن است منظورش من باشم؟ سرم را بلند کردم تا تاثیر حرف خودش را در چهره‌اش ببینم. نگاهش را غافلگیر کردم. فوری چشم‌هایش را به خیابان سُر داد و سرعتش را بیشتر کرد و دیگر تا سر خیابان محله‌مان حرفی نزد. وقتی ترمز کرد. تشکر کردم. خواستم پیاده شوم که گفت: –من باید جایی برم وگرنه تا سر کوچه می‌رسوندمت. –اتفاقا تشکرم برای همین بود که اینجا نگه داشتید و نزدیک‌تر نرفتید. لبخند زد. –میری پیش نورا خانم؟ –راستش نمی‌دونم. به مامانم خبر ندادم. بهش زنگ می‌زنم اگر اجازه داد میرم. ابروهایش بالا رفت و گفت: –انتظار هر حرفی رو داشتم جز این حرف. تو می‌خوای جایی بری از مادرت اجازه می‌گیری؟ اخم کردم. –معلومه، حتی تا سر چهار راه بخوام برم بهش می‌گم. تحسین آمیز نگاهم کرد. –تو فوق‌العاده‌ایی. متمایزی دیگه، چی میگن؟ خاص، هم‌رنگ دوستان نشدن. متفکر نگاهش کردم. سعی ‌کردم منظورش را بفهمم. "فکر کنم تعریف کرد. خودتم متمایزی، تعریف کردنتم با همه‌ی آدمها فرق داره. فقط من اون جمله آخریه رو نفهمیدم." دستم را روی دستگیره در گذاشتم. –متوجه منظورتون نشدم. به طرفم چرخید. –یعنی کارهات مثل بقیه نیست. تو این موقعیتی که هستی می‌تونی مستقل زندگی کنی مثل خیلیها، ولی اینقدر با خانواده بودن یه دختر فوق‌العادس که آدم لذت میبره. –خب فرهنگها فرق می‌کنه، وقتی من توی همچین خانواده‌ایی بزرگ شدم خب معلومه که افکارمم همینجوری میشه، به نظرم طبیعیه. سرش را همراه انگشت سبابه‌اش تکان داد. –موافقم، طبیعی، چقدر خوبه آدمها طبیعی باشن، عادی، سنتی، اصیل، مثل دیگران غیر طبیعی نبودن چقدر خوبه، عالیه، عالی... مبهوت به حرفهایش گوش می‌کردم. کم‌کم حرفهایش برایم عجیب میشد. انگار از چیزی ناراحت بود و با اینطور حرف زدن خودش را تخلیه می‌کرد. وقتی سکوت و تعجبم را دید آهی کشید و گفت: –می‌دونم الان زیاد متوجه نمیشی من چی می‌گم، امیدوارم هیچ وقت متوجه نشی. یه وقتهایی یه زخم‌هایی می‌خوری که حتی نمی‌تونی برای کسی توضیحش بدی. یه چیزایی رو زیاد واضح نمیشه شرح داد. فقط کسی متوجه میشه که خودش زخم خورده باشه. جوری غمگین حرف میزد که ناراحت شدم. –ناراحتیتون مربوط به گذشته هست؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. پایین را نگاه کردم، چون چیزی که می‌خواستم بگویم آنقدر برایم درناک بود که نمی‌توانستم به چشم‌هایش نگاه کنم. –به خاطر رفتن پری‌ناز اینقدر ناراحت هستید؟ صورتش قرمز شد با اخم نگاهم کرد. –چرا این حرف به ذهنتون رسید؟ من نمیخوام سر به تنش باشه حالا به خاطرش ناراحت باشم؟ اتفاقا خیلی هم خوشحالم. اصلا تو چرا این فکر رو کردی؟ از یک طرف از حرفش خوشحال شدم که دیگر به پری‌ناز فکر نمی‌کند از یک طرف هم از طرز حرف زدنش ناراحت شدم. در را باز کردم. –با اجازتون من دیگه برم. –نخیر اجازه نداری، در رو ببند. در را بستم و کمی در خودم جمع شدم. ناگهان زیر خنده زد. –یعنی اینقدر جذبه داشتم که ترسیدی؟ فقط نگاهش کردم. –خواستم قبل از این که بری سوءتفاهم بر‌طرف بشه، تو منظور من رو اشتباه متوجه شدی. من منظورم مشکلات و رنجهای زندگیه که گاهی به خاطر همون امثال پری‌ناز هیچ وقت دست از سرت برنمی‌دارن. حرفی نزدم. او ادامه داد: –اگه نمیخوای چیزی بگی می‌تونی بری. در را باز کردم و گفتم: –امیرمحسن میگه همه‌ی اتفاقها‌ی زندگیمون علی و معلولیه، که ریشه‌ی اکثرش به خودمون برمی‌گرده. خداحافظ. بعد فوری پیاده شدم و در را بستم و راه افتادم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۴۹ 📕 خدایا خودت جوری رفع و رجوعش کن که من سالم به
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۵٠ 📕 اواخر آبان ماه بود که برای چندمین بار به دیدن نورا رفتم. با دیدنم در آغوشم کشید و با خوشحالی گفت: –اُسوه خیلی دل تنگت بودم. برآمدگی شکمش کاملا مشخص بود. نورا خیلی فرق کرده بود. اصلا گاهی یادم می‌رفت که مریض است. آنقدر که شاداب شده بود. روی کاناپه نشسته بودم که صدای پیامک گوشی‌ام به گوشم خورد. شماره ناشناسی برایم یک کلیپ فرستاده بود. بازش کردم. موسیقی مبتذلی پخش شد و همراهش تصاویری که دیدنش قلبم را جریحه دار کرد. زل زدم به عکسهایی که یکی یکی از جلوی چشم‌ هایم می‌گذشت. پری‌ناز همراه راستین عکسهایی انداخته بود که با دیدنشان دهانم خشک شد. با عکسها کلیپی ساخته بود و رویش موسیقی گذاشته بود. صدای نورا را شنیدم. –اُسوه جان، عزیزم، ببخشیدا، میشه این موسیقی‌ها رو اینجا گوش نکنی، حالا این بچه هیچی، الان در و دیوارمون هنگ میکنن. مات و مبهوت به صفحه‌ی گوشی‌ام نگاه می‌کردم. می‌خواستم خاموشش کنم ولی انگار انگشتانم از من فرمان نمی‌بردند. شاید هم نمی‌خواستم قطع کنم، نمی‌دانم. نورا از آشپزخانه بیرون آمد و بالای سرم ظاهر شد و گفت: –با تو بودما خانم خانما. وقتی سکوتم را دید، سرش را در به طرف گوشی‌ام دراز کرد. –اُسوه چی شده؟ با دیدن عکسها او هم برای چند ثانیه ماتش برد. –اینا چیه؟ نوچ نوچی کرد و گوشی را از دستم گرفت و دگمه‌ی کناری‌اش را فشار داد و حرصی گفت: –کی اینارو فرستاده؟ دوباره اون دختره‌ی... بعد لبهایش را روی هم فشار داد و ادامه داد: –تو اینا رو باور می‌کنی؟ اون برداشته اینا رو فوتوشاپ کرده. حالا همون موقع چندتا عکس از آقا راستین داشته، الان داره ازشون سواستفاده می‌کنه. میخواد لج تو رو دربیاره. اصلا این برنامت رو کلا پاک کن که نتونه عکسی چیزی برات بفرسته. هنوز ماتم برده بود. نورا کنارم نشست. –اُسوه جان من برادر شوهرم رو می‌شناسم اهل اینجور عکس انداختنا نیست. من مطمئنم الان اینارو ببینه شاخ درمیاره. باور کن آقا راستین خیلی آقاست، شاید یه کم راحت باشه ولی اهل هیچی نیست. با بغض گفتم: –زندگی خودشه، هر جور میخواد باشه، به من مربوط نمیشه. –وا! چرا به تو مربوط نمیشه، اون خوابایی واست دیده که خیلی هم بهت مربوط میشه. از پشت پرده اشک نگاهش کردم. –چه خواب‌های؟ سعی کرد لبخند بزند. –معلومه دیگه، خواستگاری و این حرفها. پرده‌ی اشکم پاره شد. –تو مطمئنی برای یکی دیگه خواب ندیده؟ دستش را دور کمرم انداخت. –گریه نکن، منم گریه‌ام می‌گیره ها. یکی دیگه کیه؟ کی رو میگی؟ اشکم را پاک کردم. –اون دفعه که امدم با هم رفتیم آزمایشگاه، همگی با هم کجا رفته بودن؟ همون موقع که می‌گفتی نمی‌دونی کجا رفتن. کمی‌ فکر کرد. –اون دفعه که با ماشین پدرشوهرم رفته بودن؟ –اهوم. –قصش طولانیه، دنبال بدبختی، رفته بودن خونه خاله‌ی پری‌ناز که اون باهاش حرف بزنه که دست از سر راستین برداره. اونم گفته بود من باهاش تماس ندارم. آدرس خونه‌ی پدر و مادرش رو گرفته بودن. راستین فکر می‌کرده پدر و مادرش ایران نیستن. ولی خالش گفته شهرستانن. آدرسشونم داده، البته با عجز و التماسهای مادر شوهرم. بعد راستین یکی رو فرستاده رفته شهرستان، خونه پدر و مادر پری ناز و کلی براشون خط و نشون کشیده، که به دخترشون بگن دست از سر راستین برداره، همین که این حرفها به گوش پری‌ناز رسیده بدتر هم کرده و اذیتهاش بیشترم شده. به گوشی‌ام اشاره کرد. –اینم نمونش. حنیف وقتی شنید راستین و پدر مادرش این کار رو کردن خیلی ناراحت شد. گفت که بدترین کار رو کردن. گفت اون زیر نظره، اصلا نیازی به این کارها نیست. خلاصه اُسوه جان باور کن هیچ خبری نیست. گول این فیلم و عکسها رو نخور. پاکش کن به راستینم نگو، چون بشنوه دوباره عصبانی میشه. حرفهای نورا آبی بود بر آتشی که مشغول سوزاندن تمام وجودم بود. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و این بار اشک شوق ریختم. برای خوابهایی که راستین برایم دیده بود. –دیگه چرا گریه می‌کنی؟ –نورا، اون خودش بهت گفت، برام خواب دیده؟ –نه، غیر مستقیم یه چیزهایی گفت که فهمیدم. صاف نشستم و چپ چپ نگاهش کردم. –سرکارم گذاشتی؟ –نخیرم. من می‌شناسمش، جدیدا خیلی عوض شده، حرف تو که میشه چشم‌هاش برق میزنه. من یه دوره روانشناسی گذروندما، شخصیتهارو می‌تونم تا حدودی آنالیز کنم. تیز نگاهش کردم. –الان بفرما من رو آنالیز کن ببینم. به چشم‌هایم خیره شد. –امم، تو یه دختری هستی که عاشق و دلخسته‌ی برادر شوهر منی، دیوانه وار دوستش داری و نمی‌تونی بدون اون زندگی کنی. عزیزم نگران نباش بهش میرسی و... پقی زدم زیر خنده. –الان داری فال می‌گیری، یا آنالیز می‌کنی. او هم خندید. –دیدی خندیدی، اینا رو گفتم حال و هوات عوض بشه. ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا