5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتگويى با خدا
خدايا با افتخار و عشق تو خداى منى❣❤️❣❤️
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربعین من بیام کربلا !(:💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منو از خودم بگیر ؛
خودتو ازم نگیر . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫دست کم نگیریم...!
#امام_حسین (ع)
جز تو با هرکه رفاقت کردم؛
اشتباه کردم حسین...♥️
#الحمداللهالذیخلقالحسین
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدات کردم...
صورتموبهسمتکربلاتکردم
باگریهوحسرتآقانگاتکردم...😢
#اللهم_الرزقنا_کربلا_بحق_حسین_ع
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۶۳ 📕 دست به کمرش زد. –منظورم این بود یه چیزی ما
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۶۴ 📕
از حرفش قلبم به درد آمد. کاملا بلند شدم و روبرویش نشستم و به چشمهایش زل زدم.
–کاش میشد اینطور باشه. مگر از رو جنازهی من رد بشه کسی بخواد تو رو اذیت کنه. از ظهر تا حالا هر دقیقه نقشههای بهتری برای فرار میاد تو ذهنم. امروز ذهنم خیلی باز شده. حنیف همیشه میگفت نماز خوندن مغز رو باز میکنه و حافظه رو تقویت میکنه. هیچ وقت حرفش رو جدی نگرفتم ولی حالا تجربش کردم.
سرش را پایین انداخت و این بار ملافهایی که من از کمد بیرون انداخته بودم را برداشت و با انگشتانش به بازی گرفت.
–تو رو خدا از این حرفهای مرگ و جنازه نزنید. خدا نکنه اتفاقی برای شما بیفته.
من هم سر دیگر ملافه را گرفتم و کار او را تقلید کردم.
–میدونی آخه ممکنه، خدایی نکرده اتفاقی بیفته که ما رو از هم جدا کنن و تو رو...
به چشمهایم زل زد و ملافه را در مشتش چروک کرد و با استرس گفت:
–یعنی چی؟ من رو میخوان جایی ببرن؟ تنها؟
–قرار شد آروم باشی دیگه.
چشمهایش شفاف شد.
–نمیتونم.
نگاهی به دستهایش انداختم در تکاپو بودند برای از هم دریدن ملافهی نگون بخت. ملافه را به لبهایم نزدیک کردم و چشمهایم را بستم و بوسیدمش. صورتش سرخ شد و ملافه را رها کرد.
–بگید چی شده من آرومم. ملافه را در آغوشم گرفتم و گفتم:
–راستش...
با شنیدن صدای چرخش کلید در قفل هر دویمان تکانی خوردیم.
–آقای چگینی یکی امد.
–دعا کن پریناز باشه، یه فکری زده به سرم. اگه عملی بشه هر دومون با هم میریم بیرون.
–انشاالله که خودشه.
با باز شدن در، پریناز جلوی در ظاهر شد. اُسوه از خوشحالی این که دعایش گرفته بلند شد آنچنان لبخند پهنی زد که پریناز با دیدنش تعجب کرد.
در را بست و قفل کرد و کلید را داخل جیب شلوارش گذاشت. آرام آرام همانطور که جلو میآمد به اُسوه گفت:
–چیه؟ مثل این که خیلی خوش گذشته، فکر کردم الان یه گوشه افتادی و ...
با دیدن اوضاع در کمد و وسایل روی زمین شوکه شد و فوری آن ماسماسکش را بیرون آورد.
–شماها چیکار کردید؟ چرا در کمد رو شکستید؟
اُسوه با دیدن اسلحه لبخندش جمع شد و نگران به من نگاه کرد.
بلند شدم و بطری را از کمد درآوردم و به پریناز نشان دادم.
–تو میدونی اینا چیه؟
پریناز عصبانی گفت:
–به تو مربوطه؟ چرا کمد رو شکوندی؟
–هیچی بابا، میخواستیم بخوابیم پتو نبود. گفتم شاید این تو پتو پیدا بشه. توام که رفتی پشت سرتم نگاه نمیکردی که ببینی ما چیزی لازم داریم یانه.
پریناز گفت:
–الان وقت خوابه؟ شب براتون میاودم دیگه.
–الان خوابم گرفته بود. به کمد اشاره کردم.
–البته الان با دیدن اینا کلا خواب از سرم پرید.
حرفهایم پریناز را قانع نکرد. به اتاق رفت و به همه جا نگاهی انداخت، بعد رو به من گفت:
–راستش رو بگو ببینم چرا کمد رو اینجوری کردی؟ پوفی کردم و قیافهی ناراحتی به خودم گرفتم:
–گفتم دیگه.
–تو گفتی و منم باور کردم؟ فکر کردی من هنوزم اون پریناز هالوام؟
–نه بابا، اختیار دارید. شما الان یه پریناز هفت خطی شدی که باعث افتخار ارازل اوباشهایی مثل سیا هستی. گرچه از اولشم ساده نبودی من رو ساده گیر آورده بودی.
–نه تو ساده نبودی عاشق بودی. بعد به اُسوه اشاره کرد.
–قابل توجه جنابعالی، راستین عاشق منه.
دستهایم را داخل جیبم گذاشتم.
–آره عاشقت بودم. الانم هستم. فقط از این کارت بدم میاد. این کارت رو بزاری کنار...
حرفم را برید و با خوشحالی گفت:
–همین چند روزه، میزاریم میریم دیگه همه چی تموم میشه راستین.
سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم.
–منظورت ترکوندن ایناست؟
کنار کمد ایستاد.
–آره، اینا رو درست میکنیم و میندازیم داخل چند تا بانک و مغازه و چهارتا دونه عکس میگیریم، تموم. به جایی برنمیخوره.
–آره بابا، من خودمم شاکیام دلم از دست این دولت پره. نمیشه منم باهاتون همکاری کنم؟
با تعجب گفت:
–شدنش که میشه ولی الان نه، بعد فکری کرد و ادامه داد:
–حالا بهت خبر میدم. البته میتونی همینجا اینارو درست کنی.
اُسوه هینی کشید و دستش را جلوی دهانش گذاشت.
پریناز چشمهایش را ریز کرد و به اُسوه موشکافانه نگاه کرد. برای این که حواسش را پرت کنم پرسیدم:
–تا حالا از اینا درست کردی؟
لبهایش را بیرون داد.
–بلدم، ولی تا حالا درست نکردم. باید به سیا بگم بیاد به توام یاد بده، البته اگه قبول کنه که تو هم درست کنی. همانطور که حرف میزد چشمش به طبقهی دوم کمد خورد.
–پس این شیشهها کجان؟
بلند شدم و نزدیکش رفتم و گفتم:
–این ملافههه روشون بود، امدم برش دارم یهو همشون ریختن پایین. الان گیر کردن اون پایین پشت در کمد.
–سیا ببینه کمد رو شکوندی عصبانی میشهها، به من نگاه نکن هیچی بهت نمیگم. خم شد که شیشهها را ببیند و زمزمهکرد:
–خدا کنه نشکسته باشن. بهترین فرصت بود برای خف کردنش.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh