عزاداری امام حسین (ع)
یک سنت اسلامی است ؛
و این ما را زنده نگهداشته...!
#محرم
#امام_حسین
#امام_خامنه_ای
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
زیارت عاشورا
#براۍآࢪامشقݪبها♥️
@Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ●•مُـنتَـــشَھادَتــظِرِ•●
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
سرباز
#پارت_59
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
-ولی حاج آقا...
-ولی و اما و اگه هم قبول نمیکنم.الانم برو سرکارت،نیم ساعت مرخصیت تموم شد.
افشین پیاده شد و گفت:
_حاج آقا این کارو نکنید..
-برو،بقیه شو بسپر به بزرگترها.
حاج آقا بلافاصله به مغازه حاج محمود رفت.بعد از احوالپرسی گفت:
_من اومدم درمورد فاطمه خانوم باهاتون صحبت کنم،برای برادرم.
حاج محمود تعجب کرد.
-آقا مهدی؟!!
-نه،یکی دیگه که به اندازه مهدی برام عزیزه..راستش خانواده ش خارج از کشور زندگی میکنن و به این زودی ها هم نمیان.بخاطر همین من از طرف ایشون اومدم خدمت شما که اگه اجازه بدید یه شب برای خاستگاری بیایم خدمتتون.
-چطور آدمی هست؟
-من از وقتی میشناسمش پسر خیلی خوبیه.هرچی از خوبی ها و مردانگی ش بگم کمه..با اخلاق،مهربان،مؤمن،چشم و دل پاک،عاقل،مسئولیت پذیر،مؤدب، محجوب. خلاصه هرچی بگم کمه.
-فاطمه این روزها سرش خیلی شلوغه. صبح زود میره،آخرشب میاد.نمیدونم اصلا وقت داره به ازدواج فکر کنه یا نه.اجازه بدید باهاش صحبت کنم،ببینم چی میگه.
قرار شد حاج آقا دو روز بعد تماس بگیره و نتیجه رو بپرسه.
موقع صبحانه حاج محمود به فاطمه گفت:
_دیروز حاج آقا موسوی اومد مغازه.از تو برای یه بنده خدایی خاستگاری کرده.
فاطمه متوجه شد که برای افشین صحبت کرده ولی پرسید:
_برای کی؟
-اسمشو نگفت ولی گفت به اندازه برادرش براش عزیزه.خیلی هم ازش تعریف کرد.
زهره خانوم گفت:
_حالا چرا حاج آقا گفته؟! چرا خانواده پسره نگفتن؟!
-حاج آقا گفته خانواده ش ایران نیستن، حالا حالاها هم نمیان.
-یعنی تنها زندگی میکنه؟! من خوش بین نیستم به این قضیه.
-هرکسی شرایط زندگیش فرق میکنه. حاج آقا که خیلی ازش تعریف کرد.منم به حاج آقا اعتماد دارم.گفته خودشم باهاش میاد.
فاطمه تعجب کرد و ناراحت شد.حاج محمود به فاطمه گفت:
_من بهشون گفتم سرت شلوغه.حالا چی میگی؟ بیان؟ یا بعدا بیان؟
فاطمه گفت:
_بگید جمعه شب بیان.
امیررضا گفت:
_حالا چرا اینقدر برا شوهر کردن عجله داری؟ خب چند وقت دیگه بیان که سرت خلوت باشه.
فاطمه با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_کار خیر رو نباید به فردا انداخت.
همه بلند خندیدن.
-تو دیگه خیلی پررویی.هرچی میگذره، پررو تر هم میشی.
دوباره همه خندیدن.
دو روز گذشت....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
@Banoyi_dameshgh
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
هدایت شده از ●•مُـنتَـــشَھادَتــظِرِ•●
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
سرباز
#پارت_60
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
دو روز گذشت،
و حاج محمود به حاج آقا گفت که جمعه شب بیان.حاج آقا خیلی خوشحال شد. وقتی به افشین گفت،افشین خیلی تعجب کرد.گفت:
_بهشون گفتین من میرم خاستگاری؟!!!
-اسمتو نپرسیدن،منم چیزی نگفتم.. راست میگی ها،حتی اسمت هم نپرسیدن.فقط از اخلاقت پرسیدن.
-شما چی گفتین؟
-منکه کلی ازت تعریف کردم،البته دروغ هم نگفتم.
-حاج آقا،شما با من نیاین.
-چونه نزن داداش.تازه خانومم هم میاد.
-حاج آقا،اون شب،شب حساب کتاب منه.نمیخوام بخاطر من،شما و خانواده تون مکدر بشین.
-باشه،خانواده مو نمیارم ولی خودم حتما میام.با این اوصافی که تو میگی درست نیست تنها بری.
روز بعد فاطمه با حاج آقا تماس گرفت.
-بابا گفتن شما هم با آقای مشرقی تشریف میارید،درسته؟
-بله.
-البته قدمتون روی چشم ولی اون شب نیاین.
-افشین هم خیلی اصرار کرد نیام ولی من حتما میام.
-نمیخوام به شما بی احترامی بشه.
-حاج محمود آدمی نیست که به مهمانش بی احترامی کنه.
-بابا نهایت آقای مشرقی رو راه نمیدن تو خونه ولی امیررضا ممکنه باهاشون درگیر بشه.لطفا شما اون شب نیاین.
-خانم نادری،من حتما میام.مگر اینکه بلایی سرم بیاد یا مُرده باشم.
-ان شاءالله که همیشه سلامت باشید.ولی حاج آقا....
-اصرار نکنید.بی فایده ست.من میام.خداحافظ.
فاطمه نفس ناراحتی کشید و گفت: _خدانگهدار.
بالاخره جمعه شب شد.
افشین نگران بود.گل و شیرینی خرید و با ماشین حاج آقا رفتن. خونه حاج محمود هم همه چیز آماده بود و منتظر مهمان ها بودن.فاطمه تو آشپزخونه بود که وقتی صداش کردن چایی ببره.ولی مطمئن بود کار به سینی چایی نمیرسه. خیلی نگران بود.مدام ذکر میگفت.
زنگ آیفون زده شد،
و امیررضا درو باز کرد.افشین جایی ایستاده بود که از آیفون تصویری دیده نمیشد.با حاج آقا جلوی پله ها بودن که حاج محمود و امیررضا متوجه ش شدن. نزدیک رفت و سلام کرد.
حاج محمود با اخم نگاهش کرد،
و به سردی جواب سلام شو داد.امیررضا از عصبانیت سرخ شده بود.بلند گفت:
_تو اینجا چکار میکنی؟!!
حاج آقا گفت:
_برای خاستگاری اومدیم.
امیررضا خواست چیزی بگه که حاج آقا به حاج محمود گفت:
_میخواین همینجا صحبت کنیم؟!!
حاج محمود به حاج آقا نگاه کرد.کمی فکر کرد و با مکث گفت:
_بفرمایید.
امیررضا گفت:
_بابا،میخواین این پسره عوضی رو راه بدین تو خونه تون؟!!
حاج محمود به امیررضا گفت:
_آروم باش.
حاج آقا به افشین گفت:
_بفرمایید.
افشین که تا اون موقع سرش پایین بود، به حاج محمود نگاه کرد که نگاهش نمیکرد.بعد به امیررضا نگاه کرد که با خشم و نفرت نگاهش میکرد.به حاج آقا گفت:
_اول شما بفرمایید.
حاج آقا با دستش آرام به پشت افشین فشار آورد و گفت:
_برو دیگه افشین جان،چرا تعارف میکنی.
افشین وارد خونه شد،بعد حاج آقا و حاج محمود و امیررضا.امیررضا نزدیک گوش پدرش گفت:
_بابا این پسره رو بندازین بیرون.
-امیر،آروم باش،به احترام حاج آقا.
زهره خانوم تو هال ایستاده بود.تا اون موقع افشین رو ندیده بود و نشناختش، بخاطر همین از ناراحتی حاج محمود و امیررضا تعجب کرد.بعد از احوالپرسی با حاج آقا،حاج محمود گفت:
_شما تو آشپزخونه باشید.لازم شد، صداتون میکنم.
زهره خانوم تعجب کرد ولی چیزی نگفت و به آشپزخونه رفت.
هیچکس گل و شیرینی رو از افشین نگرفت....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
@Banoyi_dameshgh
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
هدایت شده از ●•مُـنتَـــشَھادَتــظِرِ•●
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
سرباز
#پارت_61
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
هیچکس گل و شیرینی رو از افشین نگرفت.حاج آقا سمت مبل ها رفت و به حاج محمود و افشین گفت:
_بفرمایید بنشینید.
حاج محمود بعد از تعارف کردن به حاج آقا و بعد از اینکه حاج آقا نشست، نشست.حاج آقا به افشین اشاره کرد که بشینه.افشین گل و شیرینی رو روی میزگذاشت و نشست.امیررضا هم کنار پدرش نشست. حاج محمود به حاج آقا گفت:
_این بود پسری که اون همه ازش تعریف کردید؟!!
-من از وقتی آقا افشین رو میشناسم،پسر خیلی خوبیه.
-شما چند وقته میشناسینش؟
-یک ساله.ولی بعضی ها رو وقتی آدم میشناسه،انگار سالهاست باهاشون رفاقت نزدیک داره.افشین برای من از اون آدم هاست.
-ما مدتها قبل از شما شناختیمش.بعضی ها رو وقتی آدم میشناسه انگار سالهاست باهاشون پدر کشتگی داره.این پسر برای ما از اون آدمهاست.
-نمیدونم قبلا افشین چکار کرده که شما اینقدر ناراحتین، ولی هرچی که بوده،الان توبه کرده.
امیررضا با پوزخند گفت:
_توبه ی گرگ مرگه.
حاج محمود به امیررضا گفت:
_یا ساکت باش یا برو تو اتاقت.
دوباره به حاج آقا نگاه کرد و گفت:
_حرف شما برای من قابل احترامه ولی من نمیتونم به این پسر اعتماد کنم.اون آدمی که من شناختم بخاطر رسیدن به خواسته هاش هرکاری میکنه،حتی اینکه مثلا توبه کنه ...از نیت واقعی آدمها هم فقط خدا خبر داره...حالا شما میفرمایید توبه کرده،خیلی خوبه،خداروشکر.منم براش دعا میکنم.ولی حاج آقا من نمیخوام دخترم به کسی فکر کنه که براش یادآور سخت ترین روزهای زندگیشه.. از نظر من این بحث همینجا تمومه..بفرمایید میوه میل کنید.
حاج آقا نفس ناراحتی کشید و به افشین گفت:
_چیزی میخوای بگی؟
افشین تا اون موقع سرش پایین بود. بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت:
_آقای نادری،من بهتون حق میدم .. بخاطر روزهای سختی که برای شما و خانواده تون به وجود آورده بودم،ازتون معذرت میخوام..واقعا شرمنده م.. میدونم شما هم بهم حق میدین که به دخترتون علاقه مند شده باشم...
حاج محمود عصبانی گفت:
_حرف دهن تو بفهم.
دیگه صداش میلرزید:
_چشم..هرچی شما بگین...اگه میتونستم. اگه میتونستم فراموش شون کنم الان با وجود این همه شرمندگی،اینجا نبودم.
امیررضا بلند شد و با خشم و نفرت گفت:
_شرمندگی تو به درد ما نمیخوره.نه شرمندگیت، نه توبه کردنت.اگه واقعا میخوای ببخشیمت،از اینجا برو.یه جوری برو که دیگه هیچ وقت نبینیمت.
حاج محمود آرام ولی محکم گفت:
_امیر برو تو اتاقت.
-ولی بابا...
-امیر
امیررضا عصبانی به اتاقش رفت.حاج محمود به حاج آقا گفت:
_اینکه من با امیررضا تند صحبت میکنم معنیش این نیست که با حرف هاش مخالفم.ولی من عادت ندارم به مهمانم بی احترامی کنم یا از خونه بیرونش کنم.درواقع من نمیخوام بخاطر یکی دیگه به شما و لباس شما بی احترامی بشه.شما هم نیتت خیر بوده ولی گفتم که این بحث از نظر من تموم شده ست.
حاج آقا با مکث بلند شد وگفت:
_بزرگواری شما به من ثابت شده ست.ان شاءالله هرچی خیره پیش بیاد.با اجازه تون ما دیگه رفع زحمت میکنیم.
حاج محمود هم ایستاد و گفت:
_از امیررضا هم ناراحت نشین...
-نه.برادره و نسبت به خواهرش تعصب داره.خیلی هم خوبه.
به افشین گفت:
_داداش جان،بریم.
افشین همونجوری که سرش پایین بود،بلند شد،خداحافظی کرد و رفت.
تمام صحبت های حاج محمود و حاج آقا و افشین و امیررضا رو فاطمه و مادرش از آشپزخونه شنیدن.
هیچکس حرفی به فاطمه نگفت...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
@Banoyi_dameshgh
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
هدایت شده از ●•مُـنتَـــشَھادَتــظِرِ•●
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
سرباز
#پارت_62
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
هیچکس حرفی به فاطمه نگفت.فاطمه هم ساکت به اتاقش رفت.
افشین و حاج آقا سوار ماشین شدن و حرکت کردن.افشین خیلی سعی میکرد خودشو کنترل کنه.حاج آقا گفت:
_افشین جان،مطمئن باش خدا حواسش بهت هست.
افشین تو دلش گفت حواست به من هست؟ با اینکه خیلی بدم، تا حالا خیلی کمکم کردی.ولی ازت میخوام بازم کمکم کنی..خدایا من فاطمه رو میخوام،یه کاریش بکن..
سرشو برگردوند و از شیشه به بیرون نگاه میکرد ولی جایی رو نمیدید.حاج آقا هم خیلی ناراحت بود.
با خودش گفت کاش اصرار نمیکردم بره خاستگاری.ولی تا کی میخواست نره. بالاخره که باید میرفت.
افشین رو به خونه ش رساند،
و میخواست پیشش بمونه ولی افشین نذاشت.دوست داشت تنها باشه.اما حاج آقا نگرانش بود.گفت:
_باشه ولی هروقت تماس گرفتم جوابمو بده.اگه جواب ندی،میام ها.
-چشم،خیالتون راحت باشه.
رفت تو حیاط و درو بست.مدتی توحیاط نشست بعد رفت تو خونه ش.قرآنی که فاطمه بهش داده بود،برداشت.اتفاقی باز کرد.آیه هفتاد و یک سوره فرقان اومد.
*مگر آنانکه توبه کنند و ایمان آورند و کار شایسته انجام دهند،که خدا بدی هایشان را به خوبی ها تبدیل میکند و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است.(۷۰) و هر که توبه کند و کار شایسته انجام دهد قطعا به صورتی پسندیده و نیکو به سوی خدا باز میگردد(۷۱)
از این همه لطف و مهربانی خدا،
شرمنده شد.روی زانو هاش افتاد و خیلی گریه کرد.
سه بار تا صبح حاج آقا باهاش تماس گرفت ولی هربار با پیامک میگفت، خوبم.
یک هفته گذشت.
فاطمه بعد از شیفت کارآموزی بیمارستان،سمت ماشینش میرفت.یکی سلام کرد.سرشو برگرداند.افشین بود که سرش پایین بود و به فاطمه نگاه نمیکرد.
به روبه روش نگاه کرد و رسمی گفت:
_سلام.
-چند دقیقه وقت دارید؟ عرض مختصری دارم.
-من عادت ندارم تو خیابان با نامحرم صحبت کنم.
-میدونم..ولی من چاره دیگه ای ندارم. خیلی هم وقت تون رو نمیگیرم.
-نه.
دو قدم رفت،افشین گفت:
_منو میبخشید؟ بخاطر گذشته.
فاطمه ایستاد ولی برنگشت.
-باشه.
میخواست بره که افشین گفت....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
@Banoyi_dameshgh
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
هدایت شده از ●•مُـنتَـــشَھادَتــظِرِ•●
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
سرباز
#پارت_63
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
میخواست بره که افشین گفت:
_تو مرام شما بخشیدن چطوریه؟ باکسی که میبخشین میتونین ازدواج کنین؟
فاطمه عصبانی برگشت،بدون اینکه بهش نزدیک بشه،گفت:
_من از این شیوه ی پیشنهاد ازدواج دادن اصلا خوشم نمیاد..
-ولی من قبلا پیشنهاد ازدواجم رو گفتم. با گل و شیرینی اومده بودم خونه تون...
-پدرم هم جواب تون رو دادن.
افشین با ناراحتی نفس شو بیرون داد.
-اینطوری نمیشه حرف زد،میشه آروم باشید؟
فاطمه محکم تر گفت:
-نه.
در ماشین رو باز کرد که سوار بشه.
-خانم نادری،من میدونم لیاقت شما رو ندارم..اینکه این همه مدت چیزی نگفتم.. بخاطر همین بوده..ولی..حالا که همه چی رو شده،میخوام تا تهش برم..الانم اینجام که یه سوال از شما بپرسم...شما هنوز از من متنفر هستید؟
فاطمه چیزی نگفت.افشین گفت:
_من فقط در یک صورت از اصرار برای این ازدواج منصرف میشم،اونم وقتیه که شما از من متنفر باشید.
فاطمه با مکث گفت:
_من شما رو بخشیدم ولی هر تنفر نداشتنی معنیش رضایت برای ازدواج نیست.
افشین در همین حد هم راضی بود.
-میدونم..رضایت شما مرحله ی بعد از راضی کردن خانواده تون هست..من یاد گرفتم آدم صبوری باشم.
یه پاکت از جیبش بیرون آورد.
چند قدم نزدیک رفت و پاکت رو روی کاپوت ماشین فاطمه گذاشت.
-گفته بودم تمام هزینه هایی که اون شب برای من کردید،بهتون برمیگردونم. عذرخواهی میکنم دیر شد،بازهم تشکر میکنم..خدانگهدار.
و رفت.
فاطمه هم سوار ماشینش شد.
افشینی که این اواخر باهاش رو به رو میشد،با افشینی که قبلا میشناخت،زمین تا آسمون فرق داشت.ولی اونقدر نمیشناختش که مطمئن باشه میخواد باهاش ازدواج کنه.
خیلی فکر کرد که چکار کنه بهتره.
تصمیم گرفت #بیشتربشناستش.تا اگه نخواست باهاش ازدواج کنه،
هم افشین برای راضی کردن حاج محمود و بقیه به زحمت نیفته،
هم خانواده ش بی دلیل از دیدن افشین بیشتر ناراحت نشن.
با حاج آقا موسوی درمورد افشین صحبت میکرد و سوال هاشو جزئی تر میپرسید.حاج آقا هم با دقت و حوصله جواب میداد.
چند بار افشین رو از مغازه تا خونه ش تعقیب کرد.گاهی دخترهایی سعی میکردن بهش نزدیک بشن ولی افشین اصلا بهشون توجه نمیکرد.اگرهم خیلی پیشروی میکردن،قاطع و محکم باهاشون برخورد میکرد.چندبار هم وقتی مغازه بود،از دور رفتار هاشو زیر نظر داشت. حتی وقتی آقای معتمد مغازه نبود هم افشین به خانم ها نگاه نمیکرد و رسمی باهاشون برخورد میکرد.
یه روز وقتی افشین خونه نبود....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
@Banoyi_dameshgh
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
هدایت شده از ●•مُـنتَـــشَھادَتــظِرِ•●
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
سرباز
#پارت_64
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
یه روز وقتی افشین خونه نبود،
پیش پدربزرگ،صاحبخانه افشین،رفت و سوالات زیادی پرسید.پدربزرگ که هم فاطمه رو شناخته بود و هم متوجه قضیه شده بود،خیلی دقیق و بامهربانی به سوالهاش جواب میداد.
بالاخره بعد از چهار ماه تحقیقات،
به نتیجه رسید.افشین واقعا سعی میکرد آدم خوبی باشه و فاطمه هم مطمئن شده بود.اگه خانواده ش راضی میشدن، جوابش مثبت بود.
اون مدتی که فاطمه تحقیق میکرد، افشین چندبار به فروشگاه حاج محمود رفت.ولی هر بار حاج محمود عصبانی میشد و بیرونش میکرد.اما افشین ناامید نمیشد و بازهم میرفت.
حاج محمود تا چشمش به افشین افتاد، اخم کرد و گفت:
_چند وقت از دستت راحت بودیم.دوباره مزاحمت هات شروع شد.
ناراحت و شرمنده سرشو انداخت پایین و گفت:
_آقای نادری،من واقعا قصد مزاحمت ندارم....
-ولی عملا داری اینکارو میکنی.
-شما بفرمایید من چکار کنم تا منو ببخشید؟
-برو.دیگه هم اطراف من و خانواده م پیدات نشه.اون وقت میبخشمت.
-آقای نادری،شما که میدونید من نمیتونم...
-دور و بر تو که دخترهای جور واجور زیاد هست.برو سراغ یکی دیگه.
-ولی من فقط به دختر شما...
حاج محمود عصبانی وسط حرفش پرید و بلند گفت:
_برو.
افشین دیگه چیزی نگفت و رفت.از مغازه رفتن های افشین به فاطمه هیچی نمیگفت.
فاطمه عملا از دانشگاه فارغ التحصیل شد.دوره کارآموزی هم تمام شده بود و بخش نوزادان بیمارستان مشغول به کار شد.
موقع شام حاج محمود به فاطمه گفت:
_خانواده مظفری،همسایه سر کوچه برای پسرشون از تو خاستگاری کردن.نظرت چیه؟
فاطمه یه کم سکوت کرد،بعد گفت:باباجونم،من فعلا نمیخوام ازدواج کنم.
-چرا؟!
-..خب....من تازه رفتم سرکار.میخوام روی کارم تمرکز کنم.
زهره خانوم گفت:
_قبلا صبح تا شب کار میکردی ولی گفتی خاستگار بیاد!
امیررضا گفت:
_گفتی نباید کار خیر رو به فردا انداخت..
زهره خانوم گفت:
_حالا چیشده میگی فعلا نه؟!
فاطمه نمیدونست چی بگه.ساکت بود.
حاج محمود گفت:
_فاطمه به من نگاه کن.
سرشو بالا آورد و به پدرش نگاه کرد.حاج محمود گفت:
_اون پسره اومد سراغت؟
امیررضا عصبانی به فاطمه نگاه کرد.
فاطمه گفت:
-بله.
-تو چی گفتی بهش؟
-گفتم هرچی پدرم بگن.
همه سکوت کردن.فاطمه بلند شد،بره اتاقش که....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
@Banoyi_dameshgh
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
هدایت شده از ●•مُـنتَـــشَھادَتــظِرِ•●
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
سرباز
#پارت_65
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
فاطمه بلند شد،بره اتاقش که حاج محمود عصبانی گفت:
_چرا صراحتا بهش نگفتی نه؟
-باباجونم!وقتی کسی رو خوب نمیشناسم بگم نه؟!!
-نمیشناسیش؟!!
-بابا،من از خودتون یاد گرفتم که چطوری آدم ها رو بشناسم..شما هم میدونید که آقای مشرقی تغییر کرده.
امیررضا بلند گفت:
_آقای مشرقی؟!!!
حاج محمود هم منتظر جواب بود.
-بابا،من احترام گذاشتن به آدما رو هم از شما یاد گرفتم.
امیررضا دوباره بلند گفت:
_آدم؟!!!
-باباجونم،همیشه نظر من بعد از نظر شما مهمه،تا شما اجازه ندید،تا شما موافقت نکنید،تا شما راضی نباشید،من با هیچکس ازدواج نمیکنم،هیچکس...با اجازه.
به اتاقش رفت.حاج محمود به زهره خانوم گفت
_به خانواده مظفری جواب رد بده.
چند روز بعد،
افشین رفت مغازه حاج محمود.حاج محمود بااخم ساکت نگاهش میکرد. افشین یه کم صحبت کرد،بعدخداحافظی کرد و رفت.زیر نگاه سنگین حاج محمود حتی نمیتونست نفس بکشه.
دیگه نمیدونست چکار کنه.
روز بعد پیش حاج آقا موسوی رفت.حاج آقا وقتی افشین رو دید،رفت سمتش و گفت:
_سلام داداش جان،از این طرفا؟!!
-سلام حاج آقا..بازم زحمت دارم.
-خیره ان شاءالله.بیا بشین.
باهم روی صندلی نشستن.
-خب افشین جان درخدمتم.
-راستش..میخوام اگه براتون زحمتی نیست،یه لطفی بهم بکنید.
-چکار کنم افشین جان؟ راحت بگو.
-میشه لطف کنید..با..آقای نادری صحبت کنید؟... من چندبار رفتم باهاشون صحبت کردم ولی ایشون اصلا باورم نمیکنن.البته حق دارن..حتی حس میکنم هربار میرم بدتر میشه.فکر میکنن من قصد مزاحمت دارم.
حاج آقا یه کم سکوت کرد.بعد گفت:
_نه به اون بی نمکی،نه به این شوری...نه به قبلا که میگفتی نریم خاستگاری،نه به الان که چندبار تنها رفتی.
-اون موقع فقط من و شما میدونستیم. بااینکه برام خیلی سخت بود ولی سعی میکردم بهش فکر نکنم.اما وقتی همه فهمیدن دیگه میخوام تا تهش برم.هرچی بشه بدتر از الانم نیست.
حاج آقا چند دقیقه ای مکث کرد.به افشین نگاه کرد و گفت:
_اجازه بده ببینم چطوری میتونم بهت کمک کنم.
افشین دیگه چیزی نگفت ولی تو دلش گفت خدایا،تو هرچی بخوای همون میشه.خودت کمکم کن.
حاج آقا میخواست بدونه نظر فاطمه بعد از تحقیقاتش چی هست.نمیخواست افشین بعد از تلاش زیاد،نه بشنوه.اون موقع براش سخت تر میشد.
دو روز بعد فاطمه به خواست حاج آقا به
مؤسسه رفت.
-خانم نادری،شما درمورد افشین به نتیجه رسیدید؟
-بله.
-خب نظرتون چیه؟
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
@Banoyi_dameshgh
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
هدایت شده از ●•مُـنتَـــشَھادَتــظِرِ•●
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
سرباز
#پارت_66
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
-خب نظرتون چیه؟
سرشو انداخت پایین و با شرمندگی گفت:
_...اگه خانواده م راضی باشن...منم موافقم.
حاج آقا نفس راحتی کشید.
-شما میتونید راحت خانواده تونو راضی کنید.
-من نمیخوام مقابل خانواده م بایستم. خود آقای مشرقی باید راضی شون کنن..اگه پدرم نظر منو بپرسن،نظرمو میگم ولی اینکه اول خودم ورود کنم، اینکارو نمیکنم..آقای مشرقی باید خودشونو به خانواده م ثابت کنن.
_افشین تا حالا چندین بار با حاج نادری صحبت کرده ولی بی فایده بوده..ازم خواست من باهاشون صحبت کنم.نظر شما چیه؟
-شما تا الان هم خیلی لطف کردید.اگه نخواید بیشتر درگیر بشید هم حق دارید.اما اگه صلاح میدونید،اگه باعث بی حرمتی و کدورت نمیشه،لطفا اینکارو انجام بدید.
-بهش فکر میکنم.
حاج آقا بعد از دو روز فکر کردن،
به مغازه حاج محمود رفت.حاج محمود وقتی حاج آقا رو دید،متوجه شد برای چی اومده.ولی بخاطر احترام چیزی نگفت.حاج آقا بعد احوالپرسی سر صحبت رو باز کرد.
از خوبی های افشین گفت.
مثال هایی که توبه ش واقعی بوده،از اخلاق و منشش گفت.حاج محمود رو قانع کرد که بیشتر درموردش تحقیق کنه.بهش گفت پیش آقای معتمد کار میکنه و آدرس خونه ش و خونه پدرش هم به حاج محمود داد.
حاج محمود چند روز با خودش فکر کرد.بالاخره به این نتیجه رسید که بیشتر درمورد افشین تحقیق کنه.
فاطمه بعد از ساعت کاری،
از سالن انتظار بیمارستان رد میشد که بره خونه.یکی صداش کرد.
-خانم نادری.
گذرا نگاهش کرد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
@Banoyi_dameshgh
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
هدایت شده از ●•مُـنتَـــشَھادَتــظِرِ•●
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
سرباز
#پارت_67
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
گذرا نگاهش کرد.
پسر جوان سر به زیر و مؤدبی به نظر میومد.به رو به روش نگاه کرد و گفت:
_بفرمایید.
-سلام ... پویان سلطانی هستم.
فاطمه داشت از تعجب شاخ درمیاورد.هم از اینکه پویان برگشته،هم اینکه این همه تغییر کرده.از تغییراتش خوشحال شد.
-سلام..برادر قدیمی..حال شما؟ خوبید؟
پویان از اینکه فاطمه هنوزم اونو برادر خودش میدونه لبخندی زد.
-خوبم،خداروشکر..شما خوبین؟
-خداروشکر.ممنون..هنوز هم باورم نمیشه، شما که گفته بودید دیگه برنمیگردید؟!!
-بله،ولی اتفاقاتی افتاد که برگشتم.
به صندلی ها اشاره کرد و گفت:
_اگه وقت دارید..چند دقیقه ای مزاحم بشم.
فاطمه به پویان نگاهی کرد.
هنوز سر به زیر بود و به فاطمه نگاه نمیکرد.
با تعلل قبول کرد.
با فاصله روی صندلی نشستن.فاطمه بدون اینکه به پویان نگاه کنه،گفت:
_قبلا هم آدم خوبی بودید ولی الان خیلی تغییر کردید!
-اون موقع که خوب نبودم،شما به من لطف داشتید.الان هم دارم سعی میکنم خوب باشم.
-ان شاءالله موفق باشید.با من امری داشتید؟
-یه سوالی دارم ازتون...
-بفرمایید
-شما ...چند سال پیش ...یه دوست صمیمی داشتید ...
-هنوز هم دارم.
پویان با مکث پرسید.
- ازدواج کردن؟
-نه.
نفس راحتی کشید.فاطمه خنده ش گرفت.خنده شو جمع کرد و گفت:
_ولی بهتره زودتر اقدام کنید.
-چرا؟!
-چون یه خاستگار سمج داره که خانواده ش هم موافقن.مریم هم تا حالا مقاومت کرده که قبول نکرده.
-ولی..آخه من فعلا شرایط شو ندارم.
-چه شرایطی؟
-جریانش مفصله...من تک فرزند بودم.پدر و مادرم خیلی به من وابسته بودن.اگه مجبور نبودم اصلا نمیرفتم ..پدرم هرچی داشت،فروخت و رفتیم.مدتی بعد از اقامت ما،مادرم به شدت بیمار شد.آخر هم بعد یک سال از دنیا رفت...پدرم هم بخاطر علاقه زیادی که به مادرم داشت، خیلی بهم ریخت.چند ماه بعد تصادف شدیدی کرد که همون موقع فوت شد.. من دیگه دلیلی برای اونجا موندن نداشتم. مدتی طول کشید تا تونستم برگردم.اینجا هم فامیل زیادی ندارم.خونه ای گرفتم و تنها زندگی میکنم..الان هم تو همین بیمارستان کار میکنم،تو بخش اداری.
-بخاطر پدر و مادرتون متأسفم.خدا رحمتشون کنه..من هنوز هم خیلی دوست دارم لطف سابق تون رو جبران کنم..برادر من که راضی نمیشه ازدواج کنه.هرکاری برای امیررضا نکردم،با کمال میل برای شما انجام میدم.
-لطف دارید،متشکرم
-من با مریم و خانواده ش صحبت میکنم، ببینم نظرشون چیه،بعد به شما اطلاع میدم..
مکثی کرد و گفت:
_شما هم اون موقع ها یه دوست صمیمی داشتین.
-افشین مشرقی؟!!! اذیت تون کرد؟
-تمام هشدارهایی که داده بودید،درست بود.
پویان خیلی ناراحت شد.با شرمندگی گفت:
_هنوزم مزاحمتون میشه؟
-الان دیگه نه.
با خودش گفت پس به چیزی که میخواسته،رسیده.وگرنه بیخیال نمیشد.
فاطمه گفت:
_ازشون خبری ندارید؟
-نه.من سه ماهه برگشتم.دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم.خونه شو فروخته، هیچکدوم از دوستان سابقم ازش خبر ندارن.
-پس میخواید ببینیدش؟
-الان که فهمیدم اذیت تون کرده،دیگه نه.
بعد چند ثانیه با تعجب گفت:
-مگه شما ازش خبر دارین؟!!
-برید سراغش.دیدنش ضرر نداره. مخصوصا که شما مثل برادر بودید... دیدن حاج آقا موسوی رفتید؟
-بله.بابت آشنا کردن من با حاج آقا واقعا ازتون ممنونم.
-وظیفه بود..از حاج آقا سراغ آقای مشرقی رو بگیرید.ایشون میتونن کمک تون کنن.
پویان خیلی تعجب کرد.
به کاغذ تو دستش نگاهی کرد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
@Banoyi_dameshgh
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
هدایت شده از ●•مُـنتَـــشَھادَتــظِرِ•●
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
سرباز
#پارت_68
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
به کاغذ تو دستش نگاهی کرد،
بعد به خونه ای که جلوش ایستاده بود. خونه خوبی بود ولی باورش نمیشد افشین تو همچین خونه ای زندگی کنه. زنگ زد.
کسی جواب نداد.پدربزرگ از پشت سرش گفت:
_جوان،با کی کار داری؟
-سلام.با آقای مشرقی ...اینجا زندگی میکنن؟!!
-سلام پسرم.آره ولی هنوز نیومده.چند دقیقه دیگه میاد.
با کلید درو باز کرد و گفت:
-میخوای بیا تو حیاط منتظرش باش.
پویان خیلی تعجب کرد.
افشین هیچ وقت حوصله همچین آدمهایی رو نداشت.تو حیاط نشسته بود و به باغچه و درخت ها و گلدان ها نگاه میکرد.با خودش گفت چه پیرمرد خوش سلیقه ای.پدربزرگ با سینی چایی آمد. پویان بلند شد،سینی رو گرفت و باهم روی تخت نشستن.
-چه حیاط قشنگی دارین؟
-همش کار افشینه.
پویان خیلی بیشتر تعجب کرد.افشین حوصله اینکارها رو نداشت.باهم صحبت میکردن که در باز شد و افشین وارد حیاط شد.
پویان وقتی افشین رو دید خیلی خیلی بیشتر تعجب کرد.افشین نزدیک رفت و با پدربزرگ احوالپرسی کرد.به پویان نگاهی کرد و رسمی سلام کرد ولی نشناختش.از اینکه اونطوری خیره نگاهش میکرد، تعجب کرد.به پدربزرگ گفت:
_معرفی نمیکنید؟
-بابا جان،شما باید معرفی کنی.ظاهرا خیلی وقته همدیگه رو ندیدید.
افشین هم به پویان خیره شد.
پویان نشسته بود.از تعجب حتی نتونسته بود،بایسته.افشین یه کم خم شد.صورتش رو نزدیکتر برد.با تعجب گفت:
_تو پویان هستی؟!! خودتی؟!!
-آره خودمم،تو چی؟!! خودتی؟!!
-میبینی که،خودم نیستم.
پویان رو بلند کرد و محکم بغلش کرد.گفت:
_دلم خیلی برات تنگ شده بود.
پدربزرگ رفته بود تو خونه ش.
پویان هنوز هم باورش نشده بود،افشین باشه.ازش جدا شد و جدی نگاهش میکرد.بخاطر نگاه مهربان و متواضع افشین نمیتونست باور کنه خودش باشه.
-جان پویان،تو واقعا افشین هستی؟!!
افشین لبخند زد.پویان بیشتر گیج شد.
-افشین خیلی بداخلاق و مغرور بود!!
-پویان جان.دنبال شباهت بین این افشین و اون افشین نگرد.از اون افشین هیچی نمونده.
-عاشق شدی؟!!!! .... فاطمه نادری؟؟!!!!
-پس خواهرتو دیدی.
-خیلی نامردی،چه بلایی سرش آوردی؟
-به نظرت کسی که بلایی سرش اومده اونه یا من؟
-هر بلایی سرت بیاد حقته.
افشین تو دلش گفت.....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
@Banoyi_dameshgh
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
استوری زینبیوار و « ما رأیت الا جمیلا»ی
مادر شهید #محمد_اسلامی و تبریک خونه ابدی😭😭💔
#امان_ازدل_مادر
" محمد شیرازی"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشمِمنخیرهبہعکسِحرمتبندشده . .
باچہحالےبنویسمکہدلمتنگشده . . 💔
•
•
.
#استوری