eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرِ آرمان تو معراج میگفت: آرمان یادته همیشه مداحی غریب گیر آوردنت رو گوش میکردی؟ دیدی آخرش غریب گیر آوردنت مامان... بمیرم برای دل مادرت(:💔
میدونۍ‌خدا‌چۍمیگہ...؟! میگہ...↓ اے‌بنده‌من‌محالہ‌شڪسٺ بخوࢪۍ‌ٺاوقٺۍڪھ من‌ یاوࢪٺم🖤` ...📜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کیانا- اوه فکر کنم فهمیدن لباس هارو می‌پوشیم و می‌ریم بیرون... پشت سر خانوم رضایی حرکت می‌کنیم. دست‌هام رو داخل جیب سفید مانتو می‌ذارم و ژست مغرورانه ای‌ می گیرم. سرم رو پایین می‌ندازم و دنبال خانوم رضایی قدم بر‌می داریم. صدای قدم های شخصی توجه منو به خودش جلب کرد، سرم رو آوردم بالا که با پسر جوونی رو به رو شدم. پسره چندثانیه با تعجب نگاهمون می‌کنه و میگه: - این ها پرستارهای جدیدا؟ خانوم رضایی- بله دکتر پسر چند ثانیه با شوک نگاهمون می‌کنه و میزنه زیر خنده که اخم‌هام میره توهم. یعنی الان خانوم رضایی براش جوک تعریف کرد؟! با لحنی که توش خنده موج می‌زنه میگه: - از کی تا حالا یک ذره بچه عنوان پرستار میاد بیمارستان؟ - اولا من بچه نیستم و نوزده سالمه که با لحن شیطونی میگه: - خانوم کوچولو مشقات رو نوشتی اومدی اینجا؟ نمی‌ترسی خون ببینی؟ اوف می‌شیا کارد می‌زدی خونم در نمیومد، تا خواستم جوابش رو بدم ساجده دستش رو روی شونم می‌ذاره وطوری که دکتره نشنوه و من بشنوم میگه: - آروم باش عزیزم دهنم رو باز می‌کنم تا یک چیزی بگم که سروکله‌ی مامان پیدا میشه. مامان چند قدم نزدیکمون میاد و من رو مخاطب حرفش قرار میده: - مشکلی پیش اومده اسرا؟ - نه چیزخاصی نیست پسر با چشم های از حدقه بیرون زده مامان رو نگاه می‌کنه و میگه: - خانوم دکتر شما این دختر زبون دراز رو از کجا می‌شناسید؟ مامان لبخندی می‌زنه و میگه: - دخترمه پسر هی به من نگاه می کنه هی به مامان و با تعجب میگه: - وای ببخشید نشناختم لبخند پیروز مندانه ای می‌زنم. مامان و پسره مشغول صحبت شدن ماو خانوم رضایی هم می‌ریم تو اتاق خانوم رضایی خانوم دیگری رو صدا می‌زنه. خانومه- بله؟ خانوم رضایی- آموزش این سه تا خانوم باشما خانومه- چشم و ما رو به اتاق آموزش می‌بره، روی صندلی نشستیم چندتا پسرم اومدن داخل و روی صندلی جلویی‌ما می‌شینند. که یهو پسر بی ادبه عین چی سرش رو می‌ندازه پایین و میاد داخل اون سه تا پسر جلویی به احترامش بلندمی‌شند ولی ما سه نفر انگار نه انگار... مروارید" همون خانومه‌ " وارد میشه پسر بی‌ادبه- خانوم موسوی می‌دونم سرشما خیلی شلوغه آموزش یک نفر از اینا با من مروارید یکم تعارف می‌کنه بعدش موافقت می‌کنه. سرم رو میارم بالا که می‌بینم پسر‌بی‌ادبه بهم چشمک می‌زنه...وای خدای من اگر من رو انتخاب کنه چی؟! - خانوم توکلی آموزش شما با من وای... شروع می‌کنم به مخالفت کردن که بی توجه میگه: دنبال من بیا و از اتاق خارج میشه @Banoyi_dameshgh
پسره‌ی بی‌ادب، به دنبالش از اتاق خارج می‌شم. به سمت اتاق تزریقات میره چندتا آمپول و پنبه و الکل از پرستارا می‌گیره و بدون هیچ حرفی راه میوفته... تو یک اتاق میره و در رو باز می‌ذاره، منم میرم داخل پسربی‌ادبه- چرا سرپا وایستادی؟ درو ببند بیا اینجا بشین! بی‌توجه به حرفش در رو باز می‌ذارم و روبه روش روی صندلی می‌نشینم. از جاش بلند میشه و دستهاش رو داخل جیب شلوارش فرو می‌بره و روی صندلی کناریم می‌شینه و با پوزخند میگه: - آستینت رو بزن بالا! اخم‌هام میره توهم و با اخم میگم: - اونوقت چرا؟ - ترسیدی خانوم کوچولو؟ از جام بلند میشم و میگم: - نه، بعدشم خانوم کوچولو نه بیرونم گفتم من نوزده سالمه - پس چرا نزاشتی رو دستت بهت نشون بدم؟ با اخم بیشتر میگم: - متاسفم من نمی‌ذارم، می‌تونید روی عروسک امتحان کنید! قهقهه‌ای سر میده و میگه: - دیدی ترسیدی؟ برو با عروسک‌هات بازی کن جای اینکه بیای بیمارستان و پرستار بشی! - به شما مربوط نیست الانم میرم پیش خانوم موسوی میگم خودش بهم آموزش بده. از جاش بلند میشه و میگه: - صبرکن! *** پسره‌ی بی ادب، بالاخره لجبازی کردنش رو تموم کرد و یکم آموزش داد... به‌ خونه رسیدم میرم اتاقم و بعد عوض کردن لباسهام دست‌هامو می‌شورم و حمله به سوی غدا... بعد خوردن ناهارم روی مبل ولو میشم و تلویزیون رو روشن می‌کنم و مشغول عوض کردن شبکه ها میشم اما هیچی و هیچ، خاموشش می‌کنم و به اتاقم‌برمی‌گردم. به کتابخونه‌ام نگاهی می‌اندازم و میون کتابهام کتاب"فتح خون" که نویسندش شهید مرتضی آوینی هستش رو بیرون می‌کشم و روی تخت می‌شینم هنذفری رو از کیفم برمی‌دارم و توی گوشم می‌ذارم بعد پلی کردن مداحی کتابم رو می‌خونم. بارها و بارها این کتاب رو خوندم ولی بازم برام مثل دفعه اولش جذابیت داره سریع اول که خوندم چندسال پیش بود‌. ... @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🍀 سیدمجتبی در یازدهم دیماه سال ۱۳۴۵ در شهرستان ساری چشم به جهان گشود. در سن ۱۷ سالگی به عضویت بسیج درآمد و برای گذراندن دوره آموزشی به پادگان منجیل رفت و پس از چندی با مسئولیت گروهان سلمان از گردان مسلم به کردستان، اهواز و هفت‌تپه منتقل شد.      سید با حضور در عملیات‌های کربلای ۱، کربلای ۵، کربلای ۸ و ۱۰، والفجر ۸ والفجر ۱۰ چندین بار مجروح شد. او در تاریخ ۱۷. ۴. ۱۳۶۶ ملبس به لباس مقدس سپاه شد و پس از پایان جنگ در واحد اطلاعات عملیات لشکر ۲۵ کربلای ساری مشغول خدمت شد.  
سیدمجتبی بیشتر عمرش را وقف مداحی کرد. او با عشق به امام حسین (ع) و امام زمان(عج) و ارادت به امام حسن مجتبی(ع) همیشه به ذکر مدح و مصیبت این بزرگواران می‌پرداخت.      او در طول دوران دفاع مقدس بر اثر مجروحیت‌های مختلف طحال، بخشی از روده خود را از دست داد و به دلیل میگرن عصبی و میکروبی که در گلویش وجود داشت، هرسال تقریباً از اوایل زمستان به شدت بیمار می‌شد.
راوی خاطرات حمیدرضا فضل اللهی🌿👇🏻
راوی حمید رضا فضل اللهی علمدار صدا نداشت؛ اما ... سید مجتبی علمدار، مداحی را جایی یاد نگرفت . در جبهه بین مداحیهای دیگران میانداری می کرد؛ تا این که آهسته آهسته تمرین کرد و یاد گرفت . سید صدا نداشت، اما صدایش یک سوز خاصی داشت، که اصلا آدم را می گرفت و شیفته ی خود می کرد در مداحی سبک خوبی هم داشت؛ می گفت: دنبال سبکی می گردم که جوانها را جذب کند و با محتوا هم باشد. می گفت: باید با این جوانها کار کرد و نگذاشت تا آنها گرفتار تهاجم فرهنگی شوند. اما بعضی مداحها سبکهایی می خوانند آدم شرمش می شود وقتی آنرا می شنود! من خودم تا به حال مثل سید مجتبی علمدار، ندیده ام؛ آدم عجیبی بود! وقتی درباره مصیبت ائمه می خواند، انگار آن صحنه ها را می دید! بعضی مداحها فقط حالت گریه می گیرند، اما سید اول خودش گریه می کرد و مردم هم از گریه ی او گریه می کردند. وقتی زیارت عاشورا را شروع می کرد، همینطور اشک می ریخت. عاشق مصیبت حضرت رقیه سلام الله علیها بود وقتی می گفت: تو گوشش زدند! از حال گریه اش احساس کردم او این صحنه را می بیند.