•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
#هوالعشق
#Part_1
لی لی کنان به سمت خونه قدم بر میدارم. دو سه قدمی بیشتر نمونده، که دست میکنم و کلیدهارو از داخل کیف مشکی رنگم بیرون میارم، سرم را بالا میارم و به در خونه ی عمونگاه می کنم، فکرم میره سمت محمدرضا، سه روزی میشه ندیدمش و حسابی دلتنگشم!
نگاه از درحیاط عمومیگیرم. درو باز میکنم و میرم داخل، از حیاط بسیار بزرگ و زیبایی که توی فصل بهار مثل بهشت میشه رد میشم واز پله های ایوان بالا می رم و درخونه رو باز می کنم .
نگاهم به بابا می افته که روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیونه، مامان هم احتمالا شیفته هنوز، اسماهم که مثل همیشه داخل اتاقمونه، سلامی به بابا می کنم که با لبخند جوابم رو میده.
- سلام دخترم،خسته نباشی...
متقابلا لبخندی میزنم و « ممنون»ی زیرلب زمزمه میکنم...
از پلکان کوچکی که حدود ده تا پله داره بالا میرم تا به اتاقم برسم. به دستگیره در فشار کوچکی وارد میکنم که در باز میشه و داخل میرم. اسما روی تختش نشسته و مشغول کتاب خوندنه، با وارد شدنم به اتاق نگاهش رو به من میدوزه.
- لباساتو عوض کن می خوایم بریم خونه زن عمو
سری تکون میدم و میپرسم:
- مامان کجاست؟
همین طوری که سرش داخل کتابه جواب میده:
- توراهه، الان میاد!
« آهان»ی زیر لب میگم و کیفم رو روی تخت میاندازم.
خمیازه ای میکشم، خیلی دلم میخواد یک دلِ سیر بخوابم؛ اما دیدن محمدرضا چیز دیگه ایه! یعنی پایان سه روز دلتنگی و ندیدنش! سریع لباس هام رو درمیارم و به سمت کمدم میرم و از بین لباس های رنگارنگم، دامن مشکی و مجلسی ای رو برمیدارم و به نگین های سفید و ریزی که داره نگاه می کنم.
دوباره به کمد بر میگردم و این بار، شومیز قرمز رنگی که آستین هاش نگین های همرنگ نگین های پایین دامنم داره رو برمیدارم، همراه اون شالی که طرح مشکی و قرمز داره روهم بیرون میکشم و تن میکنم.
اسماهم حاضر میشه و باهم از اتاق خارج میشیم، مامان و بابا روی مبل منتظر ما نشسته بودند، چادر رنگی ای که روش گل های ریز صورتی داره رو روی سرم می اندازم و همراه بقیه از خونه خارج میشم.
نویسنده: رایحه بانو
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh
--------------------------❀-------------------------
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
#هوالعشق
#پارت4
یک هفته از مهمونی اونشب میگذشت، تو این یک هفته یک بار محمدرضا رو دیده بودم که تو حیاط داشتن با برادر زادش عرفان بازی میکردن، ولی اون منو ندید.
غروبی قراره با ساجده و کیانا بریم بازار، سه هفته بیشتر به عید نمونده. کتابم رو برمیدارم و شروع میکنم به درس خوندن، آخه امسال کنکور دارم؛ الان ساعت دو هست.
***
بعد از دوساعت درس خوندن، از کتاب دل میکنم و مشغول پوشیدن لباسهام میشم. یک مانتوی سرمه ای میپوشم با شلوار کتان مشکی، و از میان شالها و شالِ حریر صورتی رنگ رو بیرون میکشم و سرم میکنم، چادر عربیم رو هم روی سرم مرتب میکنم. با کیف دستی سرمه ای رنگ و از اتاقم خارج میشم، مامان و بابا رفته بودن سرکار اسماهم روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیون،رفتم گونش رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم، کتونی های مشکی رنگم رو از داخل جاکفشی بیرون میکشم و پام میکنم.
زنگ خونه به صدا در اومد حتما ساجده است که اومده دنبالم، در رو باز می کنم که چهره ی کیانا در چهارچوب در نمایان میشه، گوشیم رو از داخل کیفم بیرون میکشم و شمارهی ساجده رو می گیرم که بعد سه بوق صداش داخل گوشی می پیچه:
- الو؟
- سلام عزیزم، بیا منتظریم
- کفشهامو بپوشم میام
گوشی رو قطع کردم و رو به کیانا گفتم:
- الان میاد.
کیانا لبخندی زد، چندثانیه بیشتر نمیگذره که ساجده همونطور که چادر لبنانیش رو مرتب می کنه بیرون میاد.
من و کیانا و ساجده رفیقهای قدیمی هستیم، یک تاکسی گرفتیم و سوار شدیم، پول تاکسی رو حساب می کنم و از تاکسی پیاده میشم، وسط کیانا و ساجده می ایستم و مشغول نگاه کردن ویترین مغازهها میشم، که یک مانتو توجه من رو به خودش جلب می کنه، با دست به مغازه اشاره می کنم و میگم:
- دخترا بریم اون مانتو فروشی
که کیانا و ساجده همزمان میگن:
- بریم
و رفتیم داخل، فروشنده یک خانم جوون بود بهش سلام کردم و گفتم:
- میشه اون مانتوی زرشکی تون رو ببینم؟
- بله عزیزم
و مانتو رو داد دستم، یک مانتوی زرشکی که تا کمر زرشکی بود و پایینش هم مشکی، جلوش یکم کوتاه تر از پشتش بود.
مثل لباس مجلسی ها بود با اون آستینهای پفش کیف و چادرم رو به کیانا دادم و وارد اتاق پرو شدم، لباس رو پوشیدم و داخل آینه به خودم نگاه میکنم، خیلی زیبا شدم، در روباز میکنم و میگم:
- چطوره؟
کیانا- خیلی خوشگله
ساجده- عالی
- بله خوشگل بودم خوشگلتر شدم.
نویسنده: رایحه بانو
کپی رمان بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
@Banoyi_dameshgh
#لبخندیمملوازعشق🥰
#هوالعشق
#پارت5
کیانا میخنده، ساجده هم مشتی به کمرم میزنه و باهمون لبخندی که رو لباشه میگه:
- اعتماد به نفسش رو، سقف ریخت اسرا!
کیانا- پناه بگیرید...الفرار
لباسم رو عوض میکنم و میام بیرون، پولش رو حساب کردم و از مغازه اومدیم بیرون. دقایقی بینمون سکوت میشه و هرسه مشغول تماشای لباس ها میشیم، که کیانا سکوت رو میشکنه و میگه:
- بریم اون شال فروشیه؟
من و ساجده:
- بریم.
هر سه مشغول تماشای شال ها شدیم، کیانا یک شال صورتی با گلهای سفید انتخاب می کنه، ساجده هم پول شال گلبهی رنگ رو حساب میکنه، ولی من هنوز بین دوتا روسری مونده بودم، یکی صورتی رنگ بود که طرح های طوسی رنگی داشت و دیگری هم طوسی و زرد بود بالاخره طوسی و صورتی رو انتخاب میکنم و بعد حساب کردن پولش از مغازه خارج میشم.
*
بعد کلی خرید کردن اومدیم خونه، ولو روی مبل افتاده بودم که نگاهم به ساعت میافته تنها سی دقیقه به اذان مغرب مونده بود، بیشتر اوقات برای نماز مغرب میرفتم مسجد اما خیلی وقت بود که مامان و بابا میگفتند به کنکورت فکر کن و توخونه نمازم رو میخوندم امشب خیلی دلم میخواست برم مسجد، بعداز اینکه وضو گرفتم به سمت پلکان رفتم و از پلهها بالا رفتم، رسیدم به در اتاقمون، چند تقه ی کوچولو به در وارد میکنم که اسما میگه:
-بفرمایید؟
دستم رو روی دستگیره ی در فشار میدم که باز میشه، اسما روی صندلی میز کامپیوتر نشسته و مشغول کار کردن با کامپیوتره تا من رو میبینه به سمتم برمیگرده و میگه:
- چه کارم داری؟
همونطوری که به سمت کمدم میرم میگم:
- میای بریم مسجد؟
و نزدیک ترین مانتو رو بیرون میکشم که مانتوی مشکی ای هستش با شلوار مشکی، مقنعمم سرم کردم
اسما میگه:
- الان بریم؟
- بله میای زود حاضرشو
چشمی زمزمه میکنه و به سمت کمدش میره ومشغول آماده کردن و پوشیدن لباس هاش میشه، چادرم رو روهم میپوشم.
*
با اسما از خونه خارج میشیم، تنها ده دقیقه تا مسجد راه بود، تند تند با اسما راه رفتیم که قبل شروع کردن نماز رسیدیم، خانوم ها صف اول رو تشکیل داده بودن من و اسما هم رفتیم صف دوم، اسما مشغول پهن کردن سجادش میشه، منم چادر مشکیم رو از سرم بر میدارم و با چادر نماز رنگیم عوض می کنم سجاده صورتی رنگم رو پهن میکنم، این رو وقتی تازه به تکلیف رسیده بودم مامان و بابا برام خریدن و خیلی دوستش دارم، تسبیح صورتی رنگم رو بر میدارم و مشغول ذکر گفتن میشم.
الله اکبر...الله اکبر...
***
نمازم تموم شد و مشغول فرستادن صلوات بودم که دستی روی شونم قرار میگیره؛ بر میگردم سمتش که چهرهی خندون زینب سادات جلوم نقش میبنده.
زینب با لبخند میگه:
- قبول باشه کم پیدایی ها!
- قبول حق باشه، درگیر کنکورم
- آها موفق باشی
- خیلی ممنون تو چه خبر؟
- سلامتی
اسما- آبجی بریم؟
- صبرکن میریم
اسما و زینب احوالپرسی میکنن، یکم با زینب حرف زدیم که میگه:
- راستی قراره بریم راهیان نور میای؟
- فکر نکنم ان شاءال... دفعه ی بعد
که صدای بم و مردونه ای صداش میزنه.
- خواهر مهدوی؟
زینب با لبخند میگه:
- من فعلا برم شهاب صدام میزنه خداحافظ
- خیلی خوشحال شدم دیدمت، یاعلی
- قربونت، علی یارت
و از جاش بلند میشه، رو به اسما میکنم و میگم:
- اسما جون چادرت رو مرتب کن بریم!
- چشم
و مشغول درست کردن چادرش میشه، منم چادرم رو عوض میکنم و همراه اسما از مسجد خارج میشیم.
چند قدمی میریم که زینب سادات میاد کنارم و میگه:
- راستی یک چیزی؟
- چی؟
- آقای توکلی هم میاد راهیان نور
وای محمدرضا هم میره راهیان نور من نمیتونم برم، آهی کشیدم، رسیدیم دم خونه و از زینب سادات خداحافظی میکنیم.
کلید رو روی در انداختم و در رو باز کردم با اسما وارد حیاط شدیم از حیاط طولانی میگذریم و وارد خونه میشیم.
بوی قرمه سبزی مامان کل فضای خونه رو برداشته،
- به به چه بویی، چه عطری!
مامان- زبون نریز لباس هات رو عوض کن بیا شام
- چشم
مامان- بی بلا
شامم رو میخورم ومشغول درس خوندن میشم.
نویسنده: رایحه بانو
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh
°•°•🍃🌸🍃•°•°•
#هوالعشق
#پارت6
تنها دوساعت به تحویل سال مونده، همراه اسما مشغول چیدن سفره هفت سین شدم.
بابا- آماده بشید بریم.
من و اسما:
- چشم
به سمت اتاقم میرم و مانتویی که اون روز با ساجده و کیانا خریدیم رو میپوشم، با یک شلوار لی و با روسری صورتی و طوسی که ست کیفمه، با کفش های زرشکی، چادر کمریم رو که جدید خریده بودمم سرم میکنم.
اسماهم یک شال صورتی کمرنگ خریده بود باشال ارغوانی و شلوار مشکی، مامان هم مشغول مرتب کردن روسریش بود.
بالاخره آماده شدنمون تموم میشه و سوار ماشین بابا میشیم.
هنذفریم رو از داخل کیفم بیرون میکشم و داخل گوشم میذارم. آهنگ محمد از حامد زمانی رو پلی میکنم و مشغول گوش دادنش میشم.
بالاخره بعد چهل دقیقه تو ترافیک موندن رسیدیم، از ماشین پیاده میشیم. زنگ در رو فشار میدم که صدای ماهان داخل آیفون می پیچه:
- کیه؟
- بازکن
در بعد چندثانیه باصدای تیک کوتاهی باز میشه، میرم داخل اول میرم بغل پدربزرگم و مشغول حال و احوال شدم خودم روداخل بغل مامان لیلا انداختم ، باهمه سلام و احوالپرسی میکنم و رویا رو درآغوش میگیرم، رویا مثل یک خواهر بزرگتر میمونه برام.
امیرحسین- نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار
امیرحسین پشتم ایستاده، برمیگردم سمتش و با لحن طنزی گفتم:
- وا داداش مثل دخترها حسودی میکنی؟ تو داداش منی
که خندهی رویا و امیرحسین بلندشد، عرفان کوچولو که تا اون موقع مشغول بازی با اسباب بازیهاش بود، اومد بغلم بغلش میکنم گونههای تپلش رو میبوسم. - سلام عرفان جون چطوری؟
عرفان با همون لحن بچه گونه ی با نمکش میگه:
- سلام اسلا جونی( اسراجونی)
- من خوبم، تو چه خبر؟
عرفان لبخند بزرگی زدو باهمون لبخند میگه:
- هیچ، میای بریم ماشین بازی؟
موهای خرماییش رو ناز میکنم و میگم:
- باش صبرکن خوشگلم
نویسنده: رایحه بانو
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh
#لبخندیمملوازعشق
#هوالعشق
#پارت7
نگام به محمدرضا میافته که روی مبل نشسته و مشغول صحبت با ماهانه، سرش رو آورد بالا و نگام کرد، نوع نگاهش با همیشه فرق داشت.
{نگاهت بوی باران میدهد امشب، خداوندا خودت حافظم باش که سیلی در دلم امشب به پا است!...}
بی اراده لبخندی گوشه لبم جا خوش میکنه،
{تو نهایت لبخندهای من هستی!...
اگر منهم دلیل خندههای تو هستم.
پس هرگز از خندیدن دست بردار!}
تنها چند دقیقه تا سال تحویل مونده، همه سرسفره نشسته بودیم؛ قرآن کوچولویی که همیشه داخل کیفمه وهمراهمه رو برمیدارم و مشغول خوندن میشم.
یآ مُقَلب القُلُوبْ ولْ ابْصآر
یآ مُدَبر لَیلِ و النَهار
یآ مُحَولُ الحَوِلو والْاَحوال... حَول حآلنا اِلی اَحسن الحال
#بوم آغاز سال یک هزار و سیصد و...
بعد روبوسی کردن و تبریک عید عرفان میاد کنارم میشینه و میگه:
- اسلا بریم ماشین بازی؟
-بریم گلم
و از جام بلند میشم و باهم به سمت اتاق میریم، گوشیم رو از داخل کیفم بیرون میارم و روبه عرفان میگم:
- عزیزم تو یکم بازی کن من زود میام
عرفان سرش رو به نشونه ی تایید تکون میده، شماره ساجده رو میگیرم که بعد چندبوق صداش داخل گوشی میپیچه:
- الو سلام خوبی؟
- سلام خوبی عیدت مبارک
- سلام خیلی ممنون خودت خوبی؟ همچنین، ان شاء الله امسال عروس بشی از شرت راحت بشیم.
که با لحن طنزی میگم:
- کوفت، من تا تو رو شوهر ندم خودم شوهر نمیکنم
ساجده میخنده و میگه:
- اول کیانا بعد تو بعدش من
- عه خب کاری نداری؟
با لحن بچه گونه ای میگه:
- نه عخشم خوش بگذره
به لحنش میخندم ومیگم:
- خداحافظ
گوشی رو قطع میکنم و شماره ی کیانا رو میگیرم، که بوق های آخر جواب میده:
- سلام خوبی؟ عیدت مبارک
- سلام به خوبیت، همچنین سال خوبی داشته باشی.
- همچنین عزیزم، چه خبر؟
- هیچی سلامتی
- من برم فعلا مامانم صدا میزنه کاری نداری؟
- نه خوشگلم،یاعلی
- خدانگهدار
گوشی رو داخل کیفم میذارم و کنار عرفان میشینم و لپ های تبلش رو میکشم میگه:
- اسلا بازی کنیم؟
- آره عزیزم، قربون اون اسرا گفتنت
و نگاهم رو به چشم های عسلیش میدوزم که شبیه چشم های محمدرضاست و بازی رو شروع می کنیم.
نویسنده: رایحه بانو
#ادامهدارد
#کمکممیرهرواوج
@Banoyi_dameshgh
#هوالعشق
#پارت8
چند تقه به در میخوره که میگم:
- بفرمایید
رویا میاد داخل و کنار من و عرفان میشینه و میگه:
- اسرا میخوایم بریم بیرون میای؟
همونطوری که روسریم رو درست میکنم میگم:
- کی میاد؟
عرفان- اسلا من میرم پیش مامان
- باش عزیزم
رویا یکم تکون میخوره و بیشتر سمتم میاد و با لبخند میگه:
- ما جوونا میریم
و دم گوشم ادامه میده:
- آقا محمدرضا هم میاد
با شنیدن اینکه محمدرضا هم میاد لبخندی روی لبهام میاد.
{تونهایت عشقی
#نهایت دوست داشتن...
و در لابلای این بی نهایت ها... چقدر خوشبختم که تو!
سهم قلب منی...}
با مشتی که رویا به کمرم زد لبخندم رو جمع میکنم، همونطوری که داریم کمرم رو مالش میدم میگم:
- هوی چته؟
رویا ژست حق به جانبی میگیره و میگه:
- پاشو آماده بشو بریم، چه خجالتم نمیکشه لبخند میزنه، خجالت بکش!
چادرم رو روی سرم مرتب میکنم و همونطوری که کیفم رو برمیدارم میگم:
- من آماده ام بریم
رویا کیفش رو از روی جالباسی برمیداره و کیف لوازم آرایشش رو سمتم میگیره با تعجب نگاش می کنم و میگم:
- چه کار کنم؟
- یکم آرایش کن چهرت خیلی بی روحه
اولش نه میارم که رویا کلی اصرار میکنه منم مجبور میشم قبول کنم. یکم کرم به صورتم میزنم و بعدش رژ لب آجری کمرنگی به لبام میکشم با مقدار کم ریمل که مژه های بلند مشکیم رو خیلی جذاب میکنه، کیف صورتیم رو برمیدارم و از اتاق خارج میشم.
نویسنده:رایحه بانو
@Banoyi_dameshgh
#لبخندیمملوازعشق
#هوالعشق
#Part_13
مانتوی طوسی رنگم که پایینش پلیسه داره و بالاشم خیلی طرح ساده ای داره تنم میکنم باشلوار کتان مشکی چون آستین مانتوم یک کوچولو کوتاهه ساق دست مشکی رنگم رومیزنم و روش ساعت مشکی رنگم رو روسری مشکیمم سرم میکنم و باگیره لبنانیمیبندم؛ چادرم روهم سرم میکنم و بعد برداشتن کیف دستی کوچولویی از اتاق خارجمیشم.
اسماهم آماده شده بود و توی حیاط منتظر ما بود. با مامان و بابا از خونه خارج میشیم و سوار ماشین بابا میشیم.
*
دستم رو روی قفسه سینم میذارم و سلام میدم،
[السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا]
به سمت پنجره فولاد میرم صحن خیلی شلوغ بود به گنبد طلایی امام رضا نگاه میکنم.
بعد زیارت کردن گوشه ای مینشینم و مشغول خوندن دعا میشم.
قرار بود دوروز دیگه برگردیم تهران و من به درسم برسم برسم چون چندماه تا کنکور مونده.
اسما- میای چندتا عکس بگیریم؟
و دوربین گوشیش رو روی صورت دوتامون تنظیم کرد.
یک عکس جذاب دوتایی گرفتیم.
*
دیروز غروب از مشهد برگشتیم، حالا باید همش درس بخونم که چهارماه دیگه کنکور بدم. کتابم رو از داخل کتاب خونه برمیدارم ومشغول خوندن کتابم میشم... اخ بالاخره تموم شد نگاهم به ساعت میوفته که عقربه ها هشت و بیست و پنج دقیقه رونشون میدن کم مونده تا بابا بیاد.
کش موهام رو باز میکنم و دوباره میبندم از اتاق خارج میشم و به سمت پلکان میرم.
اسما روی مبل نشسته و مامان هم داخل آشپزخونه است، اسما مشغول خوردن چیپسه میرم جلو و مشت بزرگی از چیپسش برمیدارم که صداش درمیاد ظرف ماست روی میزعسلی رو برمیدارم و سر میکشم.
اسما باغرغر میگه:
- من نیم ساعته دارم میخورم اندازه اینی که تو الان خوردی نخوردم.
قهقهای سر میدم ومیگم:
- خب خوردم تا یاد بگیری آدم چطوری میخوره
با مثل خودش با ناز و عشوه مشغول خوردن میشم.
اسما- مامان... ما... مان اسرا اذیتم میکنه
مامان- اسرا پاشو سالاد درست کن!
"چشمی" میگم و روبه اسما میگم:
- فضول
و ازجام بلند میشم و به سمت آشپزخونه میرم بوی قیمه مامان همه فضای خونه رو برداشته، روی صندلی مینشینم و مشغول خورد کردن میشم.
تموم شد دستهام رومیشورم همون لحظه زنگ خونه زده میشه مامان به سمت آیفون میره و دکمهی آیفون رو میزنه.
مامان دوباره به آشپزخونه برمیگرده و در قابلمهی برنج رو برمیداره و میگه:
- ظرفهارو آماده کن آماده شده غذا
به سمت کابینت میرم و به تعداد بشقاب و لیوان بیرون میذارم. شامم رو میخورم و به اتاقم بر میگردم.
#ادامهدارد...
نویسنده: رایحه بانو
@Banoyi_dameshgh
#Part_21
#هوالعشق
پسرهی بیادب، به دنبالش از اتاق خارج میشم. به سمت اتاق تزریقات میره چندتا آمپول و پنبه و الکل از پرستارا میگیره و بدون هیچ حرفی راه میوفته...
تو یک اتاق میره و در رو باز میذاره، منم میرم داخل
پسربیادبه- چرا سرپا وایستادی؟ درو ببند بیا اینجا بشین!
بیتوجه به حرفش در رو باز میذارم و روبه روش روی صندلی مینشینم.
از جاش بلند میشه و دستهاش رو داخل جیب شلوارش فرو میبره و روی صندلی کناریم میشینه و با پوزخند میگه:
- آستینت رو بزن بالا!
اخمهام میره توهم و با اخم میگم:
- اونوقت چرا؟
- ترسیدی خانوم کوچولو؟
از جام بلند میشم و میگم:
- نه، بعدشم خانوم کوچولو نه بیرونم گفتم من نوزده سالمه
- پس چرا نزاشتی رو دستت بهت نشون بدم؟
با اخم بیشتر میگم:
- متاسفم من نمیذارم، میتونید روی عروسک امتحان کنید!
قهقههای سر میده و میگه:
- دیدی ترسیدی؟ برو با عروسکهات بازی کن جای اینکه بیای بیمارستان و پرستار بشی!
- به شما مربوط نیست الانم میرم پیش خانوم موسوی میگم خودش بهم آموزش بده.
از جاش بلند میشه و میگه:
- صبرکن!
***
پسرهی بی ادب، بالاخره لجبازی کردنش رو تموم کرد و یکم آموزش داد...
به خونه رسیدم میرم اتاقم و بعد عوض کردن لباسهام دستهامو میشورم و حمله به سوی غدا...
بعد خوردن ناهارم روی مبل ولو میشم و تلویزیون رو روشن میکنم و مشغول عوض کردن شبکه ها میشم اما هیچی و هیچ، خاموشش میکنم و به اتاقمبرمیگردم.
به کتابخونهام نگاهی میاندازم و میون کتابهام کتاب"فتح خون" که نویسندش شهید مرتضی آوینی هستش رو بیرون میکشم و روی تخت میشینم هنذفری رو از کیفم برمیدارم و توی گوشم میذارم بعد پلی کردن مداحی کتابم رو میخونم.
بارها و بارها این کتاب رو خوندم ولی بازم برام مثل دفعه اولش جذابیت داره سریع اول که خوندم چندسال پیش بود.
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh
#هوالعشق
#Part_37
از پلکان بالا میرم، خودم رو روی تخت میندازم، که فکرم به سمت اون جعبهی کوچولو پر میزنه که امروز محمد رضا بهم داده بود؛ بدون معطلی از روی تخت بلند میشم و کیفم رو که روی میز مطالعه
گزاشته بودم، برمیدارم و اون جعبهی
چوبیرو از ما بین تمام وسایل داخلش
بیرون میکشم.
دوباره روی تخت میشینم و با اظطراب
قفل کوچیکیکه روی اون جعبه منبت کاری، بودرو به طرف بالا میکشم که درش با صدای تیکی باز میشه.
با چشمایی که از شدت تعجب درشت تر از حد معمول شده بود، شیئ ظریف داخل جعبهرو بیرون ميارم ، و مبهوت به گردنبند ظریف
داخل دستم خیره میشم.
سرخوش از رو تخت بلند میشم و جلوی آینه میایستم، چادر و روسریم رو گوشه ای ميزارم و با دست راستم گردنبند رو از پشت روی
قفسه سینم نگه میدارم، و پلاک طلایی گردنبند رو که یه قلب خیلی ریز داشت و از اون قلب یه آویز با حرف لاتین A آویزون بود رو پشت دست چپم معلق میزارم . وای که چقدر محمد رضا خوش سلیقه بود، با این فکر جاری شدن خون به گونههام رو نادیده میگیرم و مشغول عوض کردن لباسام میشم.
با صدای زنگ گوشیم در کمد رو که نیمه باز بود میبندم و به سمت گوشیم که روی
پاتختی گزاشته بودمش میرم ، اسم زینب سادات
روی صفحه خودنمایی میکرد:
- الو؟
- سلام بی معرفت!خوبی اسرا خانوم ؟
- الحمدالله خوبم خودت خوبی؟
- ممنون خوبم. چه خبر؟ کنکور دادی؟
- آره بابا جوابشم گرفتم
بعد کلی حرف زدن بالاخره خداحافظی کردیم.
به سمت پاتختی میرم و گردنبد رو از روش بر میدارم. و دوباره میرم جلوی آینه و نگاهش میکنم واقعا خوش سلیقه است...
با صدای مامانم که میگه بیا شام گردنبد رو داخل جعبه اش میذارم و پایین میرم.
به کمک مامان میرم و بعد چیدن میز مامان رو صدا میزنم.
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh