eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب هادئ القلوب....💔
اول صبح بگویید: حســــــــــین جان رخصت💚 تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد @Banoyi_dameshgh
مهدی(عجل الله) بر همه ادیان پیروز است ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اے‌ڪاش‌میتونستم‌الآن‌بین‌الحرمین! زیࢪبارونت‌باشم🙂💔! 🌿
وقٺے‌عڪسات‌ࢪو‌میبینم...! -با‌خودمیگم‌چࢪا‌زودنشناختمت💔! -چرا‌زودتࢪ‌عاشقٺ‌‌نشدم:)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹اگر دو چیز را رعایت بکنی، خدا را نصیبت می کند. یکی پر تلاش باش و دوم مخلص! این دو تا را درست انجام بدی خدا شهادت را هم نصیبت می کند.
میشه از ساده ترین چیز ها به خدا رسید و میشه با اشتباهات ڪوچیڪ فرسنگ ها دور شد... اصل،میانِ باور ها و عمل هاست ! وعلا ڪسی ذاتا بد نیست بد رفته و بد حرڪت ڪرده مراقب رفتارمون صحبت کردنمون دل شکوندن ناراحت کردنامون باشیم...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
که همون لحظه صدای زنگ در بلند میشه مامان به سمت در میره و کسری میاد داخل که یهویی به سمتش میرم و می‌پرم بغلش حرفی نمی‌زنه و اونم فقط محکم بغلم می‌کنه، چند دقیقه همینطوری بدون حرکت توی بغلش می‌مونم که برای اینکه قدش بهم برسه سرش رو خم می‌کنه و دم گوشم میگه: - ولم‌کن خفه شدم، لوس نشو دیگه! که محکم می‌زنم توی پاش و ولش می‌کنم، که این دفعه اون جلو میاد و بوسه‌ی کوتاهی بر پیشونیم می‌زنه و میگه: - تولدت مبارک آبجی خوشگلم! که می‌زنم زیر خنده و میگم: - می‌مردی این و همین اول بگی؟ و از بغلش میام بیرون و نگاهم به مازیار می‌افته که لبخند ژیکوندی تحویلم میده... کسری به سمت میز میره و میگه: - به به چه کیکی، تا من لباس‌هام رو عوض می‌کنم ظرف ها رو آماده کنید تا بیام که از گرسنگی دارم غش میرم! و به سمت اتاقش رفت، اسرا گوشیش رو به سمتم می‌گیره و میگه: - چند تا عکس با من و کیک بگیر بعدش برش بزنیم! و کلی عکس با ژست های مختلف گرفتیم، کسری از اتاق میاد بیرون... کیک رو برش زدم و بعدش هم بقیه مشغول خوردن کیک شدن منم مشغول باز کردن کادو ها... اول کادوی مامان بابا که جعبه‌ی کوچیکی بود رو باز می‌کنم که متوجه سوئیچ ماشین میشم بابا رو به من می‌کنه و میگه: - ماشینت توی پارکینگه! - خیلی ممنون، من برم بینمش. و از پله ها پایین میرم که 206 آلبالویی رنگی توی پارکینگ چشمک می‌زنه بهم...
از ذوق جیغی می‌زنم و تند تند از پله ها بالا میرم‌. کیانا وارد خونه میشه و می‌پره بغل باباش و ازش تشکر می‌کنه... بعد کادوی من رو باز می‌کنه که با چادر لبنانی شیکی مواجه میشه و با ذوق می‌پره بغلم و میگه: - چرا همیشه هنوز چیزی رو بهت نگفتم از توی چشم‌هام می‌خونی؟ و بوسه ای به گونه ام می‌زنه و میگه: - چند وقته می‌خوام چادری بشم اما می‌ترسم فامیل های مادریم مسخره ام کنند و این کادوی تو قدمی شد برای تحولم! محکم تر به خودم می‌چسبونمش و میگم: - بعدا راجه بهش صحبت می‌کنیم عزیزم، آفرین به انتخابت. که دوباره من رو می‌بوسه و ازم جدا میشه... کادوی بقیه ام باز می‌کنه، کسری به طرفش میره و جعبه‌ی کوچکی رو به طرفش می‌گیره و میگه: - فکر نکنی تولدت رو فراموش کردما! کیانا جعبه رو می‌گیره و باز می‌کنه که با دیدن کادوی توی جعبه رو به کسری میگه: - مگه من بچه ام که برام اینو خریدی؟ و خرس صورتی و کوچولویی رو از جعبه بیرون می‌کشه و به سمت کسری پرتاب می‌کنه و میگه: - من این رو نمی‌خوام نگه دار برای بچه ات! کسری خرس رو روی هوا می‌گیره و میگه: - خوش به حال بچه ام چه عمه‌ی مهربونی داره! و مشغول دید زدن پشت خرس میشه و دقایقی بعد دستبند طلایی رو بیرون می‌کشه و رو به بقیه میگه: - البته چکار کنیم که روی دستبند اسم عمه کیاناش حکاکی شده! کیانا با دیدن دستبند به سمت کسری میره و میگه: - این دستبند رو از کجا آوردی؟