eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با بی‌اهمیتی از کنارش بلند میشم و میگم: - پاشو بریم که کم کم داره هوا تاریک میشه! از جاش بلند میشه و موهای پریشونش رو از روی صورت سفیدش جمع می‌کنه و باهم راه می‌افتیم! به سمت ماشین می‌ریم، که همون لحظه صدای زنگ گوشی کیانا بلند میشه، کیانا گوشی رو از داخل کیف زرشکی رنگش بیرون می‌کشه! - وای مامانه، حتما نگران شده! - آره شب شده. کیانا تماس رو وصل می‌کنه و مشغول صحبت میشه: - الو؟ که با شنیدن صدای مامانش رنگ صورتش عوض میشه! - چیشده مامان؟ و با لحنی که نگرانی توش موج می‌زنه میگه: - چرا گریه می‌کنی مامان؟ نگرانی توی لحن و صورت کیانا به من هم اضافه میشه و میگم: - چیشده؟ که انگشتش رو به نشونه‌ی هیس نشون میده و میگه: -کسری چی؟ یعنی چه بلایی سر کسری اومده؟ بغضش می‌ترکه و هق هق کنان میگه: - کدوم بیمارستان آدرسش رو برام بفرست الان خودم رو می‌رسونم! - نگران نباش مامان، الان حرکت می‌کنم! و گوشی رو قطع می‌کنه، به درخت تکیه میده و می‌زنه زیر گریه... - چیشده؟ که هق هق کنان ناله می‌کنه: - داداشم، کسری! دستش رو می‌گیرم و با نگرانی میگم: - کسری چیشده؟ گوشی رو داخل کیفش می‌ذاره و کلید رو سمتم می‌گیره و میگه: - اگر زحمتی نمیشه بشین پشت فرمون من رو تا بیمارستان برسون! کلید رو می‌گیرم و به سمت در راننده میرم، کیانا هم کنارم می‌شینه و میگه: - ببخشید! - عیب نداره این حرفها چیه!
و ماشین رو روشن می‌کنم. - کدوم بیمارستان برم؟ که گوشیش رو به سمتم می‌گیره و میگه مامانم اس ام اس زده! گوشی رو از دستش می‌گیرم و به پیام هاش میرم که می‌بینم! به مسیری که فرستاده حرکت می‌کنم، کیانا همونجوری هق هق می‌کنه، دستمالی رو به سمتش می گیرم و میگم: - اشک هات رو پاک کن! آروم باش یکم! دستمال رو می‌گیره و اشک هاش رو پاک می‌کنه... - من موندم آخه چرا باید این بره نظام، چرا به حرف بابا و مامانم گوش نداد و رفت دنبال علاقه‌ی خودش! - مگه چیشده؟ انگاری تازه نمک به زخمش می‌پاشن که میگه: - رفته ماموریت زخمی شده! نمیدونم چرا دلشوره‌ی بدی به قلبم منتقل میشه و قلبم فشرده میشه، برای اینکه جو ماشین عوض بشه دستم رو به سمت ظبط می‌برم تا آهنگی پلی بشه و ماشین از سکوت بیرون بیاد، البته سکوت که نه صدای گریه های کیانا سکوت رو می‌شکست! اما آهنگی که پلی میشه هم غمگینه و جای بهتر شدن حالمون بد تر می‌کنه! آهنگ رو قطع می‌کنم و رو به کیانا میگم: - آروم باش، گریه نکن! کیانا اشکش رو پاک می‌کنه و میگه: - هوی، تو حواست به جلو باشه تصادف نکنیم! که با زور ماشین رو کنترل می‌کنم تا به ماشینی که از کنارم رد میشه بر خورد نکنم، راننده که مرد جوونی بود کله اش رو از شیشه میاره بیرون و میگه: - من موندم چرا به شما خانوم ها گواهینامه میدن! و فوشی زمزمه می‌کنه که بهش محل نمیدم و بی توجه به غرغر کردنش حرکت می‌کنم! ...
یکم می‌گذره که جلوی بیمارستان ماشین رو پارک می‌کنم. کیانا سریع از ماشین پیاده میشه منم پیاده میشم و در ماشین رو قفل می‌کنم! با کیانا با هم وارد بیمارستان می‌ریم، به سمت پذیرش می‌ریم خانوم جوونی روی صندلی نشسته، کیانا به سمتش شیرجه می‌زنه که خانومه با عشوه میگه: - بفرمایید؟ کیانا نفس نفس زنان میگه: - کسری زارع! خانومه به صفحه لپ تاب مقابلش نگاه می‌کنه و میگه: - طبقه بالا اتاق ۲۲. کیانا ممنونی زمزمه می‌کنه و باهم به سمت بالا می‌ریم، شماره‌ی اتاق رو پیدا می‌کنیم! کیانا تقه‌ای به در می‌زنه و بعد وارد میشه منم پشت سرش! مادر کیانا روی صندلی ای کنار تخت نشسته بود قامت مردونه‌ی مازیار که از پنجره داشت فضای بیرون رو نگاه می‌کرد و با مشغول صحبت با گوشیش هست خودنمایی می‌کنه! کیانا به سمت کسری میره و میگه: - سلام! مامانش سرش رو بالا میاره و رو به کیانا میگه: - خوبی؟ - سلام خوبین؟ که با لبخند نگاهم می‌کنه و میگه: - به خوبیت دخترم، ببخشید کیانا شما رو هم اذیت کرد! که مثل خودش لبخندی می‌زنم و میگم: - این حرفها چیه، کیانا ام برای من مثل اسماست! کیانا دستش رو روی شونه ام می‌ذاره و میگه: - لطف داری گلم! مازیار تماس رو خاتمه میده و میگه: - سلام اسرا خانوم و کیانا بانو، چطورین؟
- شکر خوبم! کیانا ژست مغرورانه و خود پسندانه ای می‌گیره و میگه: - شما چرا مواظب برادر بنده نبودید؟ که مازیار لبخندی می‌زنه و میگه: - برادر شما خودش حواس پرته، بعدش هم تقصیر خودشه میگه گلوله هدر نره می پره جلو گلوله و گلوله هم به دستش برخورد می‌کنه! تازه نگاهم به دست باند پیچی شده‌ی کسری می‌افته و چشم های بسته‌اش، کیانا با کیفش محکم می‌زنه توی کله‌ی مازیار و میگه: - دفعه‌‌ی آخرت باشه زبون درازی می‌کنی فهمیدی؟ مازیار مشغول درست کردن موهای بهم ریخته‌اش رو از روی صورتش جمع می‌کنه و میگه: - چشم قربان! کیانا چشمکی بهش می‌زنه و رو به من می‌کنه تا حرفی بزنه که صدای زنگ موبایلم بلند میشه و نام مامان روی صفحه موبایل خودنمایی می‌کنه! ببخشیدی زمزمه می‌کنم و از اتاق خارج میشم و به بیرون میرم، تماس رو وصل می‌کنم و میگم: - سلام مامانی! مامان غرغر کنان میگه: - علیک، حواست به ساعت هست، اون ساعت چهار غروب این هم نه شب، کجایید؟ که به تته پته می‌افتم و من من کنان میگم: - بیمارستان! مامان با لحنی که دلواپسی در اون موج می‌زنه میگه: - اِ وا خاک به سرم...چیشده؟ - چیز خاصی نیست!‌ میام خونه توضیح میدم فعلا خداحافظ! مامان دلخور تر از قبل جواب میده: - خدا نگهدار تا بیای من نصف جون شدم! - نگران نباش مامان جون، زود میام. و تماس رو قطع می‌کنم و به سمت بیمارستان میرم، دوباره بالا میرم و وارد اتاق میشم. رو به کیانا میگم: - کیانا جون خدانگهدار من برم مامان نگرانم میشه! کیانا بغلم می‌کنه و میگه: - باش گلم، ممنون زحمت کشیدی. و بوسه ای روی گونه ام می‌کاره، از مازیار و مادر کیانا ام خداحافظی می‌کنم و لحظه‌ی آخر نگاهم به صورت رنگ پریده و مظلوم و آروم کسری می‌افته، که غرق خواب بود و آرامش. و بعدش هم دست باند پیچی شده اش... - خدانگهدار. و از اتاق خارج میشم...دوباره چهره‌ی کسری یادم می افته.
نمیدونم چرا گریه‌ام می‌گیره، چرا اینقدر یهو برام مهم شد، ول کن اسرا یک بار به پسر مردم فکر کردی و دل خوش کردی با اینکه آشنا بود نتیجه این شد، بعد این که یک غریبه اس! باید هوای نفسم رو تنبیه کنم! از بیمارستان خارج میشم و تاکسی می‌گیرم. * پول تاکسی رو حساب می‌کنم و از ماشین پیاده میشم... در کیفم رو باز می‌کنم و دنبال کلید می‌گردم که تازه یادم می‌افته کلید رو خونه جا گذاشتم زنگ رو می‌زنم. که ایفون با صدای تیک مانندی باز میشه، وارد حیاط می‌شم. نور ماه قسمتی از حیاط رو روشن کرده بود چادرم رو از روی سرم بر می‌دارم و روی تخت گوشه‌ی می‌ذارم. کنار حوض وسط حیاط می‌شینم و گره‌ی روسری ام رو شل می‌کنم و شیر آب رو باز می‌کنم. دست‌هام رو زیر آب سرد می‌کنم و مقداری آب سرد روی صورتم می‌ریزم، آستین های لباسم رو میدم بالا و آماده میشم تا وضو بگیرم... بعد وضو گرفتن، لباسهام رو برمی‌دارم و به سمت خونه میرم... تا در رو باز می‌کنم مامان به سمتم میاد و میگه: - کجا بودی اسرا؟ که با مهربونی جواب میدم: - میشه صبح توضیح بدم؟ مامان هم مثل خودم میگه: - باش عزیزم، فقط یادت نره بگی چیشده تا ما رو از نگرانی در بیاری! - نگران نباشید، چیز مهمی نیست! و از پلکان بالا میرم، لباسهام رو همونجوری روی میز شوت می‌کنم و چادر نمازم رو سرم می‌کنم. سجاده ام رو پهن می‌کنم و چادر رو هم روی سرم محکم تر! الله اکبر... الله اکبر... خدایا خودت دستم رو بگیر تا بتونم راه درست رو برم و یک وقت شیطان گولم نزنه و پام بلرزه، توی این دوره زمونه ای که نگه داشتن دین مثل نگه داشتن یک گرز آتشی کف دسته! ...
نمازم تموم شد، نیت کردم تا یک هفته روزه بگیرم و اینستاگرام و نرم افزار هایی که باعث سست شدن دینم میشه رو پاک کنم تا بتونم با نفسم مقابله کنم! مشغول پاک کردن نرم افزار ها میشم که می‌رسم به اینستا گرام به سطل زباله می‌فرستمش اما لحظه ای که باید حذفش کنم ناخود آگاه دکمه‌ی لغو رو می‌زنم که همون لحظه در باز میشه و یکی وارد میشه به خیال اینکه اسماست نزدیک ترین شی که یک گلدان تزئینی روی میز بود رو بر می‌دارم و پرتش می‌کنم به سمت در که همون لحظه بابا وارد میشه و قبل اینکه گلدون بهش بخوره گلدون رو توی هوا می‌گیره و به سمتم میاد و گلدون رو سر جاش می‌ذاره و میگه: - بیا پایین شام بخوریم! لبخندی می‌زنم و میگم: - چشم، شما برید منم میام. و همون لحظه آیه ای زیر لب زمزمه می‌کنم تا شیطان ازم دور بشه و اینستا رو پاک می‌کنم!
یک هفته می‌گذشت و توی این یک هفته تا تونستم از فضای مجازی و چیزی که من رو به گناه بندازه دور بودم! امروز باید برم دانشگاه، نمی‌دونم چرا با اومدن اسم دانشگاه چهره‌ی پژمان جلوی چشم‌هام نقش می‌بنده، مخصوصا امروز که باهم کلاس داشتیم! استغفرالله زیر لب زمزمه می‌کنم و مشغول پوشیدن لباسهام میشم... چادرم رو سرم می‌کنم و از اتاق خارج میشم، مامان روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیونه... - خداحافظ مامان! مامان از جاش بلند میشه و آغوش مادرانه‌اش رو برام باز می‌کنه میرم بغلش و گرمای وجودش رو حس می‌کنم! مامان بوسه ای بر گونه ام می‌زنه و میگه: - قربونت بشم من، مراقب خودت و دلت باش! - چشم، ممنونم که همه جوره کنارمی! و بوسش می‌کنم و میگم: - من برم که دیر شد! مامان هم من رو محکم به خودش می‌چسبونه و میگه: - خدا پشت و پناهت! - خدانگهدار و از خونه می‌زنم بیرون... *** رسیدم دانشگاه که همون لحظه دستی روی شونه ام می‌شینه بر می‌گردم که با چهره‌ی خندون کیانا و مهرانه رو به رو میشم. مهرانه بغلم می‌کنه و میگه: - به به اسراجون چه خبر؟ یک هفته نبودی ها! آقاتون نگرانتون شد و هر روز می‌اومد سراغت رو از من و کیانا می‌گرفت! که کیانا جعبه‌ی شیرینی ای رو به سمتم می‌گیره و میگه: - بردار دهنت رو شیرین کن! تا بعدش بگم مناسبت شیرینی چیه؟ که با خنده می‌پرم بغل کیانا و میگم: - یک هفته نبودم انقدر زود بله دادی؟ حداقل یکم براش ناز می‌کردی!
✍دلنوشته مهدوے... کسی را دارم که نیم نگاهش را لحظه‌ای به نگاهی نمی‌فروشم کسی که تمامی لحظات بی‌کسی‌ام را با یاد او پر می‌کنم و این عشق را بارها اکران می‌کنم تا همگان بفهمند وجودش را که سهل است یک تار مویش را هم به دو دنیا نمی‌دهم امام زمانم دوستت دارم 🌱 ════✧🌸✧════ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻🕊
جرعه‌ای از مکتب سردار...👆
༻﷽༺ فرزند علے و نوه ے خير الأنامے خواهم بنويسم ز فراقٺ دو ڪلامے زائر نشدم حيف وليڪن بدهم من از دور بہ سوے حرمٺ عرض سلامے ❤️
°【 قدرے آرام بگیر ای دل دیوانه منــــــــــ.... چند روزی برود " فاطمیه " می آید✨🏴 💔 🥀
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
•🖤• . :) 🖤 بہ‌امیــدفــرج‌نــور‌چشممـــون😍 ✨الّلهُم‌صَلِّ‌علی‌محمَّدوَ آلِ‌محمَّدوعجِّل فرجهُم♥️ 🌱 التماس دعا 👋🖤 🖤➣ @Banoyi_dameshgh 〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب هادئ القلوب....💔
اول صبح بگویید: حســــــــــین جان رخصت💚 تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد @Banoyi_dameshgh
♥️ 🦋باز هم آدینه ای آمد و رفت ولی مهدی کجاست؟ 🦋یکنفر می گفت مهدی جمعه ها در کربلاست 🍂رو بسوی کربلا کردم که فریادش زنم 🍂باز هم با ندبه ای از هجر مولا دم زنم 🦋آمد از سویی ندایی:آی اهل انتظار 🦋اندکی دیگر صبوری،میرسد دیدار یار!!! 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
تو جبهه مجازی جانباز و شهید نمیشید اسیر میشید فقط!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
که مهرانه می‌زنه زیر خنده و میگه: - عروسی کیانا نیست، عروسی من با آقای آذری هست! - مهرداد آذری؟ - آره دوست آقا پژمان! که این دفعه می‌پرم بغل مهرانه و میگم: - وای مبارکت باشه گلم، انشاالله خوشبخت شی. که اونم بوسم می‌کنه و میگه: - ممنونم عزیزم. که شیرینی ای بر می‌دارم و میگم: - پس این شیرینی سفارشی خوردن داره مهرانه خانوم! که کیانا با مشت به پهلو ام می‌زنه و میگه: - بله اسراجون، به فکر دوتا دبه‌ی ترشی برای خودم و خودت باش! که می‌خندم و دستم رو دور شونه هاش حلقه می‌‌کنم و میگم: - باز تو خوبه آقا مازیار رو داری پس من چی؟ که مهرانه پارازیت می‌ندازه میگه: - پس آقا پژمان هم کشکه؟ که یهویی کیانا می‌زنه تو پام و میگه: - وویی آقا رو باش چه حلال زاده هم هست! و با ابرو اشاره می‌کنه به روبرو که پژمان ومهراد و دوتا از دوست‌هاش خارج میشن از در ورودی دانشگاه... که همون لحظه پژمان هم نگاهش به من می‌افته که سرم رو می‌نذارم پایین و شیطان رو لعنت می‌فرستم و چادرم رو روی سرم محکم می‌کنم!
و با بچه ها به سمت دانشگاه حرکت می‌کنیم، پژمان نگاه گذرایی بهم می‌ندازه و رد میشه... با کیانا و مهرانه وارد سالن اصلی دانشگاه می‌شیم که صدای زنگ گوشیم بلند میشه گوشی رو از داخل کیفم بیرون می‌کشم که نام آقای امامی روی صفحه خود نمایی می‌کنه جواب میدم: - الو؟ - سلام اسرا خانوم، ببخشید مزاحم شدم امروز تا ساعت چند کلاس دارید؟ تازه به ساعتم نگاه می‌کنم و میگم: - دو ساعت دیگه کلاس دارم! - بعد دوساعت بیکارید؟ می‌خوام باهم صحبت کنیم اونسری که نشد! - بله بیکارم، آدرس رو برام پیامک کنید،خدانگهدار! - خداحافظ. گوشی رو قطع می‌کنم و داخل کیفم می‌زارم. *** کلاسم تموم میشه، با کیانا از دانشگاه خارج می‌شیم و به سمت ماشین کیانا حرکت می‌کنیم، رو به کیانا می‌کنم و میگم: - آینه داری؟ که کیفش رو به سمتم پرت می‌کنه و میگه: - بیا این تو هرچی بخوای هست! آدرس رو بده. گوشیم رو سمتش می‌گیرم و میگم: - برو تو پیام ها هستش. و آینه اش رو از داخل کیفش برمی‌دارم و مشغول دید زدن صورتم میشم، مقنعه ام رو که یکم عقب رفته بود جلو می‌کشم و چادرم رو مرتب تر می‌کنم! می‌رسیم به محل قرار، کافه‌ی دنجی بود و شیک، از ماشین پیاده می‌شیم و با کیانا وارد کافه می‌شیم. .دارد..
و با بچه ها به سمت دانشگاه حرکت می‌کنیم، پژمان نگاه گذرایی بهم می‌ندازه و رد میشه... با کیانا و مهرانه وارد سالن اصلی دانشگاه می‌شیم که صدای زنگ گوشیم بلند میشه گوشی رو از داخل کیفم بیرون می‌کشم که نام آقای امامی روی صفحه خود نمایی می‌کنه جواب میدم: - الو؟ - سلام اسرا خانوم، ببخشید مزاحم شدم امروز تا ساعت چند کلاس دارید؟ تازه به ساعتم نگاه می‌کنم و میگم: - دو ساعت دیگه کلاس دارم! - بعد دوساعت بیکارید؟ می‌خوام باهم صحبت کنیم اونسری که نشد! - بله بیکارم، آدرس رو برام پیامک کنید،خدانگهدار! - خداحافظ. گوشی رو قطع می‌کنم و داخل کیفم می‌زارم. *** کلاسم تموم میشه، با کیانا از دانشگاه خارج می‌شیم و به سمت ماشین کیانا حرکت می‌کنیم، رو به کیانا می‌کنم و میگم: - آینه داری؟ که کیفش رو به سمتم پرت می‌کنه و میگه: - بیا این تو هرچی بخوای هست! آدرس رو بده. گوشیم رو سمتش می‌گیرم و میگم: - برو تو پیام ها هستش. و آینه اش رو از داخل کیفش برمی‌دارم و مشغول دید زدن صورتم میشم، مقنعه ام رو که یکم عقب رفته بود جلو می‌کشم و چادرم رو مرتب تر می‌کنم! می‌رسیم به محل قرار، کافه‌ی دنجی بود و شیک، از ماشین پیاده می‌شیم و با کیانا وارد کافه می‌شیم. .دارد..
که مرد جوونی به سمتمون میاد و میگه: - چی میل دارید خانوم ها؟ که کیانا جواب میده: - دوتا قهوه لطفا! - چیز دیگه ای میل ندارید؟ که همونطوری که منو رو روی میز می‌ذارم جواب میدم: - نه ممنون. از ما دور شد که همون لحظه پژمان وارد کافه میشه که نگاهش به من و کیانا می‌افته... کیانا از جاش بلند میشه و میگه: - من برم فعلا، مواظب خودت باش! - خدانگهدار عزیزم! و کیانا ازم دور میشه و پژمان به سمتم میاد از جام بلند میشم و مثل خودش محترمانه سلام می‌کنم، جواب سلامم رو میده و روی صندلی می‌شینه و شروع می‌کنه به صحبت کردن: - حدود سه سال پیش بود که مامان اسرار داشت تا با روژینا ازدواج کنم اما روژینا خیلی بلند پرواز بود و برادرش هاش هم مخالف ازدواجمون بودن روژینا گفت....
هر آقا پسرۍ‌؛ نمیتونہ لباس ائمه رو تن کنه... اما دختر خانوما؛ همشون اجازه دارن چادر حضرت زهرا‌(س)رو سرڪنن :) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌