ابلیـسوقتـینتوانـدبـهکسـیبگویـد
بیـاخـرابشـومـداممیگویـد :
تـوالانخـوبهستـی !!
اورادرهمیـنحـدمتوقـفمیکنـد
درحالـیکـهایـنمـرگایمـانوهلاکـت
انسـاناسـت✋🏻💕 :)
ـــــاستـادپنـاهیـان🖇📮ـــــ
❣بر چهره دلربای مهدی صلوات❣
♥️•╣ @Banoyi_dameshgh╠•♥️
#حیدࢪیوݩ
Γ📲🍃••
#پروفایل | #متحرک | #سادھ
شهرِمنپُرشدهازخَندههآیَت
میدانمکهنگآهت
جوابِدِلتَنگیهایمارامیدهد💔(:
#حاجقاسمقلبم✌️🏽!'
#حیدࢪیوݩ
سلام بزرگواران
تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part131 تا صبر کنیم که مجتبی بیاد و بدونیم درب بانوان کجاس
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part132
با هم سلام کردیم و نگار لپم رو کشید و گفت: مگه قول نداده بودی خونه خودم رفتم بیای، ولی حتماً یه شب شما این عروس خانم با آقاش دعوت میکنم البته آقا رضا گفته یه شب رفیقای من ورفیقای خودش رو دعوت میکنه حتما شما رو دعوت می کنم
+ ممنون عزیزم خوشحال شدم دیدمت از اون موقع که عروسی کردی کم پیدا شدی؟
-وا زهره باور کن ما رو یک دقیقه ای میتونی پیدا کنی خودت از بس که سر توی درسه مادر نمیبینی
هردوتاشون خندیدنو با هم جور شدن مثل قبل من اصلا تغییر کرده بودم انگار باهاشون بور نمیخوردم شاید به خاطر این بود که او ازدواج کرده بودند و من هنوز مجرد بودم ولی اینو میدونم که چند هفته میشه که احساس می کنم افسردگی گرفتم....
همراه بچه ها چای و خشک خوردیم و همسر نگار برای زنگ زد و گفت بیاد در همین حین مجتبی تماس گرفت و گفت بریم بیرون کفش هامون رو از نایلون درآوردیم پوشیدیم خداروشکر خیلی بهم خوش گذشت حس سبک شدن کردم ، همین طور سه تایی یه کنار ایستاده بودیم که نگار و ساره داشتند با هم حرف میزنن منم با چشمام دنبال مجتبی میگشتم که روی خودم حس سنگینی نگاهی رو کردم .
هر لحظه فکر میکردم یک نفر داره بهم نگاه میکنه رو اون طرف کردم که دیدم دم در یک نفر نشسته روی صندلی و داره نگام میکنه
هوای کمی سرد بود چشام یه جوری شده بود ولی کمی که چشمم رو زوم کردم دیدم آقا مصطفی ، سرم رو اون طرفی کردم و نگاهش نکردم قلبم تپشش به صد رسیده بود نمیدونستم الان باید چیکار کنم هزار بار به خودم نفرین کردم که مثل نگار توی خونه نقاب داشتم و نزدم ؛پس چرا این مجتبی نمیاد.
اصلا نمی دونستم الان کجا ایستادم هم ذوق داشتم که دیدمش هم خجالت میکشیدم
کنار ساره اینا ایستاده بودم والکی سرم و تکون میدادم که انگار دارم حرف اونا روگوش میدادم دلم میخواست رومو سمت آقا مصطفی کنم ببینم واکنشش با دیدنم چیه
ولی باز بیخیالش میشدم همینطور ایستاده بودیم که مجتبی اومد سمتمون و با نگار سلام کرد پشتش آقا رضا هم••••••••••••••••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part132 با هم سلام کردیم و نگار لپم رو کشید و گفت: مگه ق
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part133
به همون پیوست انگار حس می کنم آقا رضا باهام بهتر شده و سلام میکنه و از این اخم ها نداره ولی هنوز سنگین برخورد میکنه برام مهم نیست، همه با هم خداحافظی کردیم و قرار شد یه روزی به خونه نگاراینا بریم.....
من و ساره جلو میرفتیم و مجتبی پشتمو میومد آخرین لحظه رفتن به سمت آقا مصطفی و چند ثانیه ایی نشدکه با سرعت به سمت مون برگشت، نفس راحتی کشیدم داشتم از استرس میمردم؛ مجتبی بهمون سوئیچ داد و من هم همین طور داشتم به کارهای مجتبی نگاه میکردم که به ساره گفت: ساره جان شما برو عقب بشین من آقا مصطفی رو بیارم جلو بشینه کسی نیست این بنده خدا را ببره خونه ،با این حرفش چشمام سیاهی رفت.
وای خدای من تازه راحت شده بودم که مجتبی رفت ومن و ساره پشت سوار شدیم و منتظر شدیم که مجتبی اینا حرکت کنیم.
چند دقیقه شد که مجتبی آقا مصطفی اومدن مجتبی اون سمت کتف آقا مصطفی رو گرفته بود که پاش گچ بود همین طورداشتند حرف میزدن ومیومدن ، به سمت ماشین اومدن که آقا مصطفی رفت کنار دیوار ایستاده و مجتبی اومد سوار ماشین شد و ماشین و یکمی برد جلوتر تا آقا مصطفی راحتتر بتونه سوار شه،بعد مجتبی پیاده شد که کمکش کنه که در همین حین شیشه سمت نگار ضربه خورد هردو رومون و اون طرفی کردیم که عمه و دختر عمه ساره بودن ساره پیاده شد و آقا مصطفی سوار شد مجتبی هم رفت سراغ سلام کردن با عمه و دختر عمه خانمش من و آقا مصطفی تو ماشین تنها نشسته بودیم آقا مصطفی یه سرفه ایی کردو سلام کردم منم دیگه مجبور شدم سلام کنم .....
چشمم به ساره و مجتبی بود
وای خدلی من چقدر استرس دارم یک لحظه توی فکرم چیزی گذر کرد که چرا نباید به چیز های خوب فکر کنم ??
به بوی عطر آقا مصطفی که کل فضای ماشین رو گرفته بود ،یه جایی خونده بودم عطر آدم عاشق میکنه ..........
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
3.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹ویدئویی تاثربرانگیز از شستشوی فرشهای مسجد شیعیان قندهار که در اثر حمله تروریستی در آن ۹۰ شهید و مجروح بر جای گذاشته شد💔
#بهچهگناهی‼️
#اللهمعجللولیڪالفرج🖐🏽
❣بر چهره دلربای مهدی صلوات ❣
♥️•╣ @Banoyi_dameshgh╠•♥️
#حیدࢪیوݩ