هر روز بنشـینید و یک مقداری با
امآم زمان(عج) درد و دل کنیـد...
خوب نیست شـیعه،روزَش شب
شود و شَبَش روز شود و اصـلا
به یآدِ او نباشـد💛
#آیتاللهمیلانی
#ابانااستغفرلنا..=)
اللهم عجل الولیک الفرج🎗
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
→ @Banoyi_dameshgh
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
~حیدࢪیون🍃
. 🌱 #رایحہ_ے_محراب #قسمت_دهم #عطر_مریم #بخش_سوم . _با شما میام! نخوا ڪہ نیام! _باشہ ولے بہ یہ شرط! _
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_دهم
#عطر_مریم
#بخش_چهارم
.
مرد زخمے ڪہ از ڪنارم رد شد تنم لرزید،قلبم لرزید،روحم لرزید. در خودم مچالہ شدم!
سریع چشم از آن دو گرفتم و نگاهم را بہ موزاییڪ هاے نم دار دوختم...
موزاییڪ هاے خیس و تمیز،آنقدر تمیز ڪہ موقتا رد خون از چهرہ یشان پاڪ شدہ بود...
بہ انتهاے راهرو ڪہ رسیدیم مرد ایستاد و درے را باز ڪرد.
_بفرمایین!
مردد وارد اتاق شدم،پشت سرم آمد. نگاهے بہ اتاق انداختم.
اتاق ڪوچڪے بود با دیوارهاے خاکستری رنگ،تیرہ،بے روح و خوفناڪ!
تنها یڪ لامپ از سقف آویزان بود ڪہ بہ همین دلیل اتاق خیلے ڪم نور بہ نظر مے رسید. انگار نہ انگار بیرون از این اتاق روز بود نہ شب!
میز چوبے اے وسط اتاق قرار داشت ڪہ اعتماد پشت آن نشستہ بود. روے میز تلفنے سیاہ رنگ و پرچم ڪوچڪے قرار داشت. روے دیوار پشت سر اعتماد هم عڪسے از رضاشاہ و محمدرضا شاہ نصب شدہ بود.
مقابلش پروندہ اے قرار داشت،نگاهش ڪہ بہ من افتاد پروندہ را بست و بلند شد.
تڪانے بہ گردنش داد:سلام! خوش اومدین!
مردے ڪہ همراهم آمدہ بود گفت:با من امرے ندارین قربان؟!
_میتونے برے! فقط قبل رفتن از خانم بپرس چے میل دارن!
سریع گفتم:روزہ ام!
اعتماد گفت:پس هیچے برو.
مرد نگاهے بہ من انداخت و گفت:دو نفر خانم هم همراهشون بودن،بیرون از ساختمون وایسادن!
اعتماد همانطور ڪہ صندلے گوشہ ے اتاق را برداشت و مقابل میزش گذاشت گفت:ازشون دعوت ڪنین بیان داخل!
نفس در سینہ ام حبس شد،ادامہ داد:اگہ تمایل نداشتن اصرار نڪن و بگو تا چند دیقہ دیگہ خانم نادرے میان!
نفس آسودہ اے ڪشیدم،مرد "چشمی" گفت و از اتاق خارج شد.
اعتماد پشت میزش نشست و بہ صندلے رو بہ روے میز اشارہ ڪرد:بشینین.
روے صندلے نشستم،نگاهش را بہ چشم هایم دوخت:میدونم ڪہ اینجا جاے مناسبے براے دعوت یہ خانم نیس،خصوصا خانمے مثل شما!
ابرو بالا انداختم:خب!
لبخند ڪجے زد:ولے خب لازم بود اینجا رو ببینین! البتہ بخشے از اینجا!
سلولا و حیاط رو ندیدین. قلبا راضے نیستم چشماتون هرچیزیو ببینہ! حیفہ!
آب دهانم را فرو دادم:اصل مطلب جناب اعتماد؟!
لبخند پر رنگے زد:خواستم اینجا رو ببینین ڪہ مسائل مهمو بہ شوخے نگیرین! مسئلہ ے امنیت ڪشور و آرامش مردم شوخے بردار نیس بانو!
بهترہ از بعضے ڪارا و افراد دور باشین!
با اعتماد بہ نفس لبخند مطمئنے زدم و جواب دادم:ممنون از لطفتون! تو ڪارے دخالت ندارم ڪہ ضد امنیت ڪشور و آرامش مردمم باشہ!
پیشانے اش را بالا انداخت:بسیار عالے! پس لازم نیس بیشتر از این اینجا بمونین میتونین تشریف ببرین!
متعجب نگاهش ڪردم:دیگہ ڪارے با من ندارین؟!
سر پا ایستاد:نہ! تا دم در همراهے تون میڪنم.
از روے صندلے بلند شدم و بہ سمت در قدم برداشتم.
اعتماد در را باز ڪرد و برگہ ے ڪوچڪے بہ سمتم گرفت:این شمارہ ے منزلمہ!
بے رغبت شمارہ را از دستش گرفتم و پرسشگر بہ صورتش خیرہ شدم.
_میخوام هرچہ سریع تر این قرار اولیہ رو جبران ڪنم! هر زمان و هر جا ڪہ شما مناسب بدونین. منتظر تماستون هستم.
در دل گفتم "پس این پیش زمینہ ے قرار بعدے و زهره چشم گرفتن بود!"
سر تڪان دادم و محتاطانہ گفتم:اگہ اجازہ بدین ڪمے فڪ ڪنم و بعد از ماہ مبارڪ تماس بگیرم؟!
صورتش را ڪمے بہ صورتم نزدیڪ ڪرد!
_باشہ! پاشا! بہ اسم ڪوچیڪ صدام ڪنین راحت ترم!
از اتاق بیرون آمدم و بدون توجہ گفتم:خدانگهدار!
ڪنارم آمد:بگم یڪے از همڪارا برسونتتون؟
_نہ خیلے ممنون!
بہ در ورودے راهرو ڪہ رسیدیم مودبانہ گفت:خوشحال شدم! روز خوش خانم نادرے!
بہ زور لبخند ڪم رنگے زدم:روز خوش!
وارد حیاط ڪہ شدم نفسم را با شدت بیرون دادم و گفتم:آخ خدا! آخ!
دوبارہ صداے نالہ ها بہ گوشم خورد،خودم را با شتاب از آن جاے نحس و پر از سیاهے بیرون ڪشیدم.
از در ڪمیتہ ڪہ بیرون آمدم دیدم ریحانہ و زهرا مضطرب بہ در خیرہ شدہ اند و حافظ محڪم محراب را نگہ داشتہ و محراب تقلا مے ڪند ڪہ حصار دست هاے حافظ را بشڪند!
گیج از حضور حافظ و محراب در جا خشڪم زد،چشم محراب ڪہ بہ من افتاد رگ متورم گردنش برجستہ تر شد و صورتش سرخ تر!
حافظ را هل داد و بہ سمتم خیز برداشت،فریاد ڪشید:تو اینجا چے ڪار میڪنے رایحہ...؟!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #حیدࢪیوݩ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
# تلنگر❗️
راستۍ فڪر نکنۍ گناه فقط
توۍ دنیای حقیقۍ هست ها
نہ توۍ این دنیایی کہ با گوشیت
براۍ خودت ساختۍ
بیشتر میتونۍ گناه کنی…(:
باڪانالهاۍکہداری
باغیبتهایۍکهپشتسر
دوستمجازۍیاحقیقیتمیکنی
باتهمتهاۍڪہمیزنی
با لایڪی کهتوی مجازۍبه حرف اشتباه یاهرچیزی برای یڪی میکنی
ببین داری چڪار میکنۍ باخودت):
#سرانجامماچہمیشود؟
~حیدࢪیون🍃
احسان گل محمدی روزنامه نگار در مطلبی کوتاه در خصوص دیدار اتفاقی خود و سپهبدشهیدحاجقاسمسلیمانی در هفته بسیج نوشت: تاریخ همین روزها را نشان میداد، اما حدوداً هشت سال قبل بود؛پژوئی ایستاد و او از آن پیاده شد؛
به طرفش رفتم لبخندم را که دید مرا در آغوش کشید و بدون اینکه شناخت قبلی از من داشته باشد حال و احوال کرد و اشارهای به ساعت خود کرد که زمان ندارد و برای دیدن هم قطارانش باید به داخل برود.با توجه به اینکه نیاز بود برای پوشش حضور مراسم در بیرون بمانم از همراهی با او محروم ماندم.
منتظر ماندم و او برگشت؛
پس از برگشت از او خواستم با توجه به هفته بسیج چند کلمهای در مورد آن صحبت کند؛ او گفت #من_نوکر_بسیجم،#مخلص_بسیج_هستم.
با توجه به عجلهای که داشت، سعی میکرد هم به کارش برسد و هم به گونهای باشد که من دلخور نشوم.
ادامه داد که بعداً حرف بزنیم؟
گفتم شما را مگر میشود پیدا کرد؟
گفت چرا نمیشود؟
بیا دفتر گپ بزنیم.
امروز داشتم ضبط صوتم را جستجو میکردم با صدای این ماجرا روبهرو شدم. یادش گرامی باد.
#خاطرات_سرداردلها
شادی روحش صلوات👆
۰ ۰ 🌱
یکی از سوال های شب اول قبر
درمورد نمازه . .!
از نماز میپرسن از اینکه عمرت صرف چی کردی میپرسن
یه کاری کنیم یه جوری زندگی کنیم
که حداقل یه جوابی داشته باشیم-!
بهانه نه ها
جواب درست حسابی(:
نگفتم که ناامید بشیم گفتم تا بدونیم حتی اگه یک دقیقه دیگه زنده ایم نمازمون به تاخیر نندازیم
همیشه این بعدا میخونما
جواب نمیده
ممکنه بعدا جای نماز واجبمون
برامون بالای سر تابوت نماز بخوننا🚶🏻♂
~حیدࢪیون🍃
•••{🥀♥️}•••
یادے میکنێم از (شهیدمحمدبنیادی)
#معرفی_شهید:
سردارشهیدمحمدبنیادی
تولد⇦ ¹³³⁷.⁷.²⁷
شہادت⇦ ¹³⁶².⁸.¹³
محلشہادت⇦ پنجوینعراق
کتابشهید⇦ آرامبیقرار..
وضعیتتاهل⇦ مجرد
• • •
شهید محمد بنیادی فرزند اسکندر در ۲۷ مهر ۱۳۳۷ در خانوادهای روحانی در شهر مقدس قم به دنیا آمد. پیش از ورود به مدرسه به فراگیری قرآن نزد پدر مشغول شد و روح تشنه معنویت خود را با کوثر جاری قرآن سیراب نمود؛ تحصیلات ابتدایی را در مدرسه خواجو گذراند. او که علاقه خاصی به فراگیری علم و دانش داشت مدارج ترقی را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت و برای تحصیلات متوسطه وارد دبیرستان دین و دانش قم شد. پدر شهید که علاقهمند بود تا روحانیت در نسل وی باقی بماند از محمد خواست تا به فراگیری دروس حوزوی بپردازد. محمد نیز با اطاعت از پدر وارد مدرسه فیضیه شد و تا سطح لمعه را آموخت.این شهید بزرگوار در مسئولیتهای گوناگونی از جمله فرماندهی تیپ حضرت معصومه (س) افتخار خدمت یافت. او چنان به اخلاص در عمل توجه داشت که نمیگذاشت اعمال الهی اش به شرک و ریا آلوده گردد. هرگز از فعالیتها و مسئولیتهایش سخن نمیگفت و چنان رازدار و کم حرف بود که حتی خانواده اش از سِمتهای او بیخبر بودند، هرگز به اسم و عنوان دل نداد و پست و مقام هیچ گاه دیده علایقش را به انحراف نکشانید.
♡
♡
﹏🌙⃟🌻﹏﹏
#حسیــــن_جـــانم🌹✨
┄┅┅┄┅<❤️>┅┄┅┅┄
⇶ @Banoyi_dameshgh
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
🌸دعای منتظران درعصرغیبت🌸
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى .🕊
🌹دعای سلامتی امام زمان🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🕊
❣دعای فرج❣
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ🕊✨
~حیدࢪیون🍃
🌱 #رایحہ_ے_محراب #قسمت_دهم #عطر_مریم #بخش_چهارم . مرد زخمے ڪہ از ڪنارم رد شد تنم لرزید،قلبم لرزید،رو
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_یازدهم
#عطر_مریم
#بخش_اول
.
گیج از حضور حافظ و محراب در جا خشڪم زد،چشم محراب ڪہ بہ من افتاد رگ متورم گردنش برجستہ تر شد و صورتش سرخ تر!
حافظ را هل داد و بہ سمت من خیز برداشت،فریاد ڪشید:تو اینجا چے ڪار میڪنے رایحہ...؟!
با ترس نگاهے بہ پشت سرم انداختم،مضطرب بہ سمت محراب برگشتم. سعے ڪردم آرام باشم و خودم را نبازم. حتے "خانمی" ڪہ پشت سر اسمم جا گذاشت را نادیدہ گرفتم!
_هیس! برا چے صداتو گرفتے رو سرت؟!
بہ چند قدمے ام ڪہ رسید حافظ پشت سرش آمد.
ڪم ماندہ بود چشم هایش از حدقہ بیرون بزنند،از بس آشفتہ و دل نگران بود. این را چشم هایش برایم گفتند!
با غیظ گفت:میدونے اینجا ڪجاس؟! تو چرا انقد سرڪشے بشر؟!
انگشت اشارہ ام را بہ سمتش گرفتم و دندان هایم را روے هم سابیدم:حرفتو مزہ مزہ ڪن بعد ببین باید بہ زبون بیاریش یا نہ!
بہ شما چہ ڪجا میرم و میام؟! اصلا میخوام خودمو بندازم تو چاہ،میخوام خودمو بڪشم شما چے ڪارہ حسنے؟!
حافظ بازوے محراب را گرفت ڪہ با حرص دستش را پس زد.
_ول ڪن حافظ! این خانم ڪوچولو هنوز نمیدونہ این چیزا بچہ بازے نیس!
حافظ نفس عمیقے میڪشد:عزیزِ من! برادرِ من! اینجا جاے این بحثا نیسا! بریم یہ جاے بهتر،یالا
بجنبین.
محراب نفسش را با شدت بیرون داد و بدون این ڪہ نگاهم ڪند ڪنار حافظ راہ افتاد.
زهرا و ریحانہ بہ سمتم دویدند،چشم هاے ریحانہ از شدت گریہ بہ سرخے میزد.
با استرس پرسید:چے شد آبجے؟!
_هیچے! فقط میخواس ازم زهرہ چشم بگیرہ ڪہ پام بہ این جور جاها وا نشہ و بدونم دارہ بهم چہ لطفے میڪنہ.
زهرا نگران پرسید:بے احترامے ڪہ نڪرد؟! یعنے...
منظورش را گرفتم،براے اطمینانش لبخند زدم:نہ! اتفاقا خیلے هم با احترام باهام رفتار ڪردو خواس سریع برگردم.
نفسش را بیرون داد:خدا رو شڪر! منو ریحانہ داشتیم پس میوفتادیم. چے بهت گفت؟!
تمام آنچہ اتفاق افتادہ بود را برایشان تعریف ڪردم.
اخم غلیظے ابروهاے زهرا را در هم برد:مرتیڪہ خواستہ حسابے بترسونتت! جنتلمنے و لفظ قلم حرف زدنش بخورہ تو فرق سرش!
آدمے ڪہ دَسِش بہ آزار و اذیت و خونِ مردم آلودہ باشہ... واے چرا دارم بهش میگم آدم؟! مگہ همچین جونورایے،آدمن؟!
طبق معمول ڪہ رگ تند خویے اش ورم ڪردہ بود،یڪ ریز حرف میزد.
سریع حرفش را قطع ڪردم:خب حالا! دور و ورمون مطمئن نیسا!
با حرص نفسش را بیرون داد و سڪوت اختیار ڪرد. حافظ و محراب دو سہ متر جلوتر از ما بودند.
ریحانہ مردد پرسید:حالا میخواے چے ڪار ڪنے؟! اگہ حاج بابا بفهمہ امروز اینجا اومدیم...
_نباید بفهمہ وگرنہ واویلا میشہ ریحانہ! سر و ڪلہ ے این دوتا از ڪجا پیدا شد؟
ریحانہ با زبان لبش را تر ڪرد و گفت:تو ڪہ رفتے داخل،دیدیم حافظ ڪنارمون واسادہ. پرس و جو ڪرد چرا اومدیم اینجا و تو رفتے داخل و ما بیرون موندیم. گفت محراب بعد از جریان ساواڪیا ازش خواستہ حواسش بہ رفت و آمدت باشہ.
امروزم دنبالمون اومدہ و دیدہ بود اومدیم اینجا از تلفن عمومے زنگ زدہ بود بہ محراب خبر دادہ بود.
یڪم قبل اومدن تو،محراب رسید. ڪاردش میزدے خونش در نمے اومد.
ڪم موندہ بود منو زهرا رو قورت بدہ ڪہ پا شدیم اومدیم اینجا! میخواس بیاد تو ڪمیتہ دنبالت،حافظ بہ زور نگهش داشتہ بود ڪہ تو اومدے!
زمزمہ ڪردم:خدا بہ خیر ڪنہ!
زهرا آرام در گوشم پرسید:این همیشہ انقد خودمونیہ؟!
متعجب نگاهش ڪردم ڪہ ادامہ داد:اونطور اسمتو داد زد! ڪیشمشم دم دارہ والا! نہ خانمے نہ نادرے اے نہ چیزے!
بے خیال خندیدم!
_وقتے قاطے میڪنہ همہ چیو قاطے میڪنہ! جدے نگیر!
مقابل پیڪان عمو باقر رسیدیم،حافظ سوییچ را از محراب گرفت و پشت فرمان نشست.
محراب با چهرہ اے گرفتہ ڪنارش نشست،من و ریحانہ و زهرا نگاهے بہ هم انداختیم.
محراب ڪہ تعلل ما را دید با تحڪم گفت:استخارہ میڪنین؟ نڪنہ از اینجا خوشتون اومدہ؟!
حافظ نرم تر گفت:لطفا سریع سوار شین.
ریحانہ و زهرا جلوتر از من سوار شدند تا میانشان قرار نگیرم و اذیت نشوم. من هم سوار شدم و در را بستم.
حافظ ماشین را روشن ڪرد و از محراب پرسید:ڪجا بریم داداش؟!
محراب بہ خیابان خیرہ شدہ بود:نمیدونم!
سڪوت سنگینے حڪم فرما شد،یادم افتاد خالہ ماہ گل گفتہ بود اگر محراب خیلے عصبانے باشد سڪوت مے ڪند وگرنہ مے ترسد حرفے بزند یا برخوردے ڪند ڪہ نتوان جمعش ڪرد!
سڪوتش ڪمے مرا ترساند،حافظ سڪوت را شڪست.
_رایحہ خانم!
آرام گفتم:بلہ؟
_شما ڪجا؟! اینجا ڪجا؟!
نفسم را بیرون دادم:شاید بخاطرہ حاج بابا! شاید بخاطرہ شما!
از داخل آینہ نگاهم ڪرد و ابرو بالا انداخت:بخاطرہ من؟!
_دوستتون و شما!
محراب بہ سمتم برگشت،با ڪلے شربت بهار نارنج هم نمے شد اخم هایش را شیرین ڪرد!
_ڪے از شما خواستہ بود دنبال ما بیوفتے و ڪارگاہ بازے دربیارے خانمِ فداڪار؟!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #حیدࢪیوݩ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
↻🎻🍊••||
میگفت↯
زندگیڪردنت،
طوریهستڪھاگهگفتن:
الهیخدایڪیمثلخودتروبهتبده؛
راحتبتونیبگیآمین؟!🌱
#بهخودمونبیایم!
🍊⃟🎻¦⇢ #تلنگࢪانہ✌️🏻
🍊⃟🎻¦⇢ #حیدࢪیوݩ
↠ @Banoyi_dameshgh