~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_سوم #عطر_مریم #بخش_چهارم . صورتش در هم رفت اما حتے آہ ڪوچڪے نڪشید. ریحانہ بغ ڪر
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_چهارم
#عطر_مریم
#بخش_اول
.
با غرور ایستادم و دست هایم را بہ ڪمرم زدم.
_دیدے ازت اعتراف گرفتم؟!
گنگ نگاهم ڪرد:چہ اعترافے؟!
_ڪہ میدونم با حاج بابا و عموباقر چے ڪارا میڪنے!
نفسش را بیرون داد:فعلا فڪ ڪن هیچے نمیدونے!
_قول نمیدم!
خواست چیزے بگوید اما پشیمان شد. بعد از ڪمے مڪث زمزمہ ڪرد:پس حسابے باید حواسم بهت باشہ!
جدے بہ چشم هایش خیرہ شدم:حواست بہ حاج بابام و عمو باقر باشہ!
با صداے قدم هاے ریحانہ سڪوت ڪردم،ریحانہ با شتاب لیوان آب را بہ دستش داد.
محراب لیوان آب را از دستش گرفت،سپس دست بہ نردہ آویخت و بلند شد.
اخم هایش در هم رفت،هم از ڪلامم هم از درد!
_عمو خلیل و بابام نیازے بہ مراقبت من ندارن!
جرعہ اے از آب نوشید و لنگان از ڪنارم گذشت.
ریحانہ سریع پرسید:داداش ڪجا؟!
همانطور ڪہ بہ سمت انبارے مے رفت جواب داد:میرم پایین یڪم دراز بڪشم.
ریحانہ با مهربانے گفت:الان برات متڪا و پتو میارم.
محراب لبخند زد:نمیخواد!
ابرویے بالا انداختم و بہ نردہ تڪیہ دادم.
ریحانہ بدون توجہ داخل رفت،محراب گنگ نگاهم ڪرد:برو خودت بیار نذار بیاد پایین!
دست بہ سینہ شدم:برام جالبہ چرا تا حالا راجع بہ این چیزا با ریحانہ حرف نزدے؟ بہ نظرم میتونہ...
نگذاشت حرفم را ادامہ بدهم:بهترہ نظر ندے!
پوزخندے زدم و از پلہ ها بالا رفتم.نزدیڪ چهارچوب در ریحانہ متڪا و ملحفہ بہ دست مقابلم رسید.
لبخند مهربانے تحویلش دادم:آبجے! اینا رو بدہ میبرم. تو برو آمادہ شو ڪم ڪم بہ خالہ ماہ گل خبر بدے. زخمش عمیقہ باید بخیہ بخورہ.
طفلڪ دوبارہ بغ ڪرد و گفت:چشم!
متڪا و ملحفہ را زیر بغلم زدم و با صداے نسبتا بلند گفتم:درو انباریو باز ڪن داداش!
داداش را غلیظ گفتم،با قدم هاے ڪوتاہ و زحمت خودم را ڪنار پلہ هاے زیرزمین رساندم.
دل توے دلم نبود انبارے و تشڪیلاتشان را ببینم! ڪنجڪاو بہ دست هاے محراب چشم دوختہ بودم.
زیر چشمے نگاهم ڪرد:برگرد بالا!
با جدیت گفتم:ابدا! شما خون ازت رفتہ نمیتونے اینا رو پایین ببرے!
لبخند ڪم رنگے روے لب ها و چشم هایش دیدم.
ڪلید را از داخل جیبش درآورد و در قفل انداخت. ڪلید را ڪہ چرخاند صداے باز و بستہ شدن در حیاط آمد!
هر دو سر برگرداندیم و متعجب بہ در حیاط خیرہ شدیم!
حاج بابا همراہ عمہ مهلا و امیرعباس وارد شد،متڪا و ملحفہ را بہ دست محراب دادم.
متعجب و خوشحال بہ سمت عمہ مهلا دویدم،همانطور ڪہ با شوق در آغوشش خزیدم گفتم:سلام عمہ جونم! خوش اومدے! چرا بے خبر اومدین؟!
محڪم مرا در آغوشش فشرد و با آن تہ لهجہ ے شیرین ترڪے اش گفت:سلام نورچشمم! دلم برات یہ ذرہ شدہ بود عمہ!
سپس بوسہ ے آبدارے از هر دو گونہ ام گرفت.
از آغوشش بیرون آمدم و با لبخندے ملیح بہ امیرعباس نگاہ ڪردم.
_سلام پسرعمہ! خوش اومدے!
امیرعباس با لبخندے پر رنگ جوابم را داد:سلام رایحہ خانم! ممنون! خوبے؟!
_ممنون خوبم!
رنگ چشم هاے امیرعباس هم رنگ چشم های حاج بابا و عمہ مهلا میشے رنگ بود،مثل حاج بابا و عمو سهراب پدرش؛قدے بلند و اندامے ورزیدہ داشت.
پوست سفید و مو و ابروهاے طلایے رنگش او را شبیہ بہ پسرهاے اروپایے ڪردہ بود. همہ ے دخترهاے فامیل نادرے نظرے بہ امیرعباس داشتند!
اما امیرعباس با حجب و حیاتر از این حرف ها بود ڪہ حتے گوشہ ے چشمے نثارشان ڪند!
عمہ مهلا،تنها عمہ ام تا پنج شش سال قبل در تهران چند ڪوچہ پایین تر از ما زندگے میڪرد.
دخترش سماء چند ماہ بعد از ازدواج،بخاطرہ شغل همسرش راهے تبریز شد. عمہ مهلا دورے سماء را تاب نیاورد و بہ تبریز رفت.
هرسال دو سہ بارے بہ تهران مے آمد و بہ اقوام سر میزد.
با صداے محراب سربرگرداندم:سلام عمہ! خوش اومدین!
حاج بابا،عمہ و امیرعباس هاج و واج بہ صورت محراب خیرہ شدند.
حاج بابا زودتر از همہ بہ خودش آمد:محراب! چے شدے بابا؟!
محراب لبخند بیخیالے زد:چیزے نیس! بہ رایحہ خانم و ریحانہ هم الڪے زحمت دادم!
پشت بند ڪلامش اضافہ ڪردم:حاج بابا! زخم سرشون عمیقہ میگم بخیہ میخواد گوش نمیدن! میخواستن برن انبارے استراحت ڪنن.
عمہ مهلا آرام روے گونہ اش زد:محراب جان! تو ڪہ دعوایے نبودے! چے شدہ؟!
محراب نگاهے بہ من انداخت و گفت:دعوا نڪردم!
ریحانہ هم بہ جمع مان اضافہ شد و مَشغول خوش آمدگویے و احوالپرسے با عمہ و امیرعباس شد.
حاج بابا نگاهے بہ متڪا و ملحفہ اے ڪہ در دست محراب بود انداخت و جدے گفت:بدو بریم درمانگاہ!
محراب چشمے گفت و متڪا و ملحفہ را بہ دست ریحانہ داد.
امیرعباس سریع گفت:دایے! منم باهاتون بیام؟!
حاج بابا بہ رویش لبخند زد:نہ دایے جان! تازہ از راہ رسیدے برین داخل استراحت ڪنین.
امیرعباس سرے تڪان داد:باشہ!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #مدیࢪ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_چهارم #عطر_مریم #بخش_اول . با غرور ایستادم و دست هایم را بہ ڪمرم زدم. _دیدے ازت
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_چهارم
#عطر_مریم
#بخش_دوم
.
عمہ مهلا همانطور ڪہ بہ سمتم مے آمد گفت:برین بہ سلامت! رایحہ اگہ بدونے امیرعباس چقد برات ڪتاب آوردہ!
با ذوق ابروهایم را بالا دادم:واقعا؟!
_بعلہ!
و بہ چمدان در دست امیرعباس اشارہ ڪرد.
حاج بابا و محراب بہ سمت در راہ افتادند،امیرعباس هم پشت سرشان.
با شوق و خندہ دنبالش دویدم و گفتم:پسرعمہ! بیا امانتے هاے منو بدہ!
حاج بابا در را باز ڪرد،ڪنار امیرعباس رسیدم.
آستین پیراهنش را ڪشیدم و ادامہ دادم:بیا دیگہ!
امیرعباس با حالت بامزہ اے گفت:یہ دیقہ آروم بگیر دختر!
محراب گنگ بہ این حرڪتم نگاہ ڪرد و با مڪث رفت!
امیرعباس در را بست و بہ سمت خانہ راهے شد.
_بیا ببینم ولولہ!
پشت سرش راہ افتادم.
_چرا عمو سهراب نیومدہ؟!
_اگہ خدا بخواد قرارہ همسایہ ے دیوار بہ دیوارتون بشیم! بابا مونده تا ما خونہ رو پسند ڪنیم با وسایل بیاد.
_راس میگے؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد.
همراہ هم وارد پذیرایے شدیم،عمہ روے مبل هاے راحتے مغز پستہ اے وسط پذیرایے نشستہ بود و ساڪے هم ڪنارش گذاشتہ بود.
امیرعباس چمدان ها را ڪنار مبل تڪ نفرہ اے گذاشت و روے مبل نشست.
ریحانہ گفت:من برم مامانو خبر ڪنم!
عمہ سریع گفت:نہ عمہ جان! خودش میاد غریبہ نیستیم ڪہ!
ریحانہ چشمے گفت و ڪنارش نشست،همانطور ڪہ بہ سمت آشپزخانہ مے رفتم گفتم:ریحانہ جانم! ڪمڪ ڪن پسرعمہ ساڪ و چمدونا رو ببرہ اتاق مهمون.
وارد آشپزخانہ شدم،شربت خاڪشیر درست ڪردم و پارچ و لیوان هاے بلورے را بیرون ڪشیدم.
لیموترشے را ورقہ اے برش زدم و دو سہ برش داخل پارچ انداختم.
سینے پارچ و لیوان ها را بلند ڪردم و بہ پذیرایے برگشتم.
عمہ لبخند خستہ اے نثارم ڪرد:بہ زحمت افتادے عزیزم.
سینے را روے میز گذاشتم:این چہ حرفیہ؟! مگہ با هم تعارف داریم؟!
دو لیوان شربت پر ڪردم و بہ عمہ و امیرعباس دادم.
همانطور ڪہ لیوان شربت دیگرے براے ریحانہ مے ریختم گفتم:بہ سلامتے میخواین برگردین تهران؟!
عمہ جرعہ اے شربت نوشید و همراهش سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد:آرہ دخترم! همین خونہ ے دیوار بہ دیوارتون. خونہ ے مرحوم حاج تهرانے!
لیوان شربت را بہ دست ریحانہ دادم و سمت دیگر عمہ نشستم.
_بہ سلامتے! دلمون براتون تنگ شدہ بود.
_قربونت برم عمہ! منم دیگہ دلم بے شما و این شهر طاقت نیاورد! هرچے باشہ خاڪ پدر و مادر خدابیامرزم تو این شهرہ. اینجا قد ڪشیدم.
_سماء خوبہ؟! دخترش بزرگ شدہ نہ؟!
گل از گل عمہ شڪفت:خوبہ عزیزم. ڪلے سلام رسوند! ما اینجا جاگیر بشیم میاد ڪمڪ،دخترشم یہ بلایے شدہ ڪہ نگو!
همین چند روز پیش تولد دوسالگیشو گرفتیم. بہ امیرعباس یہ دالے دالے میگہ ڪہ بیا و ببین! هنوز نمیتونہ بگہ دایے!
ریحانہ خندید:خدا حفظش ڪنہ!
عمہ لبخند مهربانے نثارمان ڪرد:خدا شما رو هم برام حفظ ڪنہ روح و ریحاناے من! هم اندازہ ے سماء برام عزیزین!
گونہ اش را بوسیدم:شما هم براے ما ڪمتر از مامان فهیم نیستین!
امیرعباس پیشانے اش را بالا داد:عمہ و برادرزادہ ها یہ چند لحظہ مهلت بدین! ریحانہ این چمدونا رو ڪجا بذارم؟!
ریحانہ بلند شد تا امیرعباس را بہ یڪے از اتاق ها راهنمایے ڪند.
با عمہ مشغول صحبت شدیم. حواسم از انبارے و محراب پرت شد و غرق خاطرات گویے با عمہ شدم!
•♡•
ڪمے بعد مامان فهیم آمد و با عمہ مشغول خوش و بش شد. حاج بابا نزدیڪ شام بہ خانہ آمد و گفت حال محراب خوب است و پیشانے اش شش هفت تا بخیہ خورده. انگار حاج بابا دلشورہ داشت! خیلے توے خودش بود و بے قرار!
عمہ برایمان ڪلے سوغاتے آوردہ بود و امیرعباس براے من ڪتاب!
همانقدر ڪہ ریحانہ،محراب را بہ جاے برادر نداشتہ ے مان دوست داشت؛من هم امیرعباس را بہ برادرے قبول داشتم!
بعد از شام براے هواخورے بہ حیاط پا گذاشتم. خواستم بہ آسمان چشم بدوزم ڪہ نگاهم روے پنجرہ ے اتاق محراب ثابت ماند.
از پشت پنجرہ ے بزرگ هلالے شڪل با شیشہ هاے رنگے،نیم رخش را دیدم و پیشانے باندپیچے شدہ اش را.
برگہ اے در دستش بود ڪہ نگاهش را میخڪوب ڪردہ بود.
نفس عمیقے ڪشید و چشم از برگہ گرفت،ناگهان چشم هایش بہ سمت من آمدند.
سرے تڪان دادم ڪہ با سر جوابم را داد! با انگشت بہ پیشانے ام اشارہ ڪردم و لب زدم:بهترے؟!
ثانیہ اے بہ صورتم نگاہ ڪرد و پردہ ے اتاقش را انداخت!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #مدیر
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_چهارم
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ...
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...
مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای
دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...
بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...
بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ...
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...
یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...
ادامه دارد…
رمان مذهبی عاشقانه🙂
𔘓 @Banoyi_dameshgh ٖ
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_سوم _خانم،خانم رسیدم چهار راه سیدالشهدا.کجا برم؟! _ه
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_چهارم
مادر با چشمانی بارانی به دنبال خون پاک علی اش می گشت .مردمک چشمان مادر با لرزش عجیبی تعداد رفت و آمد ماشین های آن چهار راه را دنبال می کرد،اما اشک اجازه خوب دیدن را از او گرفته ،دلش شکست گوشه ای در کنار همان چهار راه نشست و با خود گفت:" این چهار راه پر از رفت و آمد مردم است،چرا هیچکس جسم غرق به خون و نحیف پسرم را از کف آسفالت برنداشت؟😔😢
چرا به علی اکبرم کمک نکردند ؟! اگر این مردم انقدر بی تفاوت از کنار علی ام نگذشته بودند و زود او را به بیمارستان رسانده بودند شاید الان پاره ی تنم در کنارم بود😭😭،نه زیر خروارها خاک😭😭😭.شاید اگه زود به بیمارستان رسانده بودنش او روز مادر؛ دستم را می بوسید نه من سنگ مزارش را😭😭😭😭...
شاید کار علی اشتباه بود!!!
شاید باید با شنیدن صدای فریاد و کمک خواستن ان دو دختر، ساکت می شد و ساده از کنارشان می گذاشت و اجازه میداد آن شش جوان بی غیرت گوهر عفت و پاکدامنی ان دو دختر می ربودند. اما نه علی خودش گفت :" وقتی صدای کمک خواستن آن دختران را شنیدم نتوانستم بی تفاوت باشم."
ای کاش ....
ای کاش،ذکر لب مادر ای کاش و هزار شاید باید شده بود،اما ناگهان همان صدای گرفته در گوشش پیچید:" مامان،من دفاع از ناموس کردم، دفاع از ناموس بر هر مسلمانی واجبه. ☺️"
مادر با خود گفت:"اری دفاع از ناموس واجب است،باید امر به معروف و نهی از منکر کرد تا بلای بزرگی نازل نشود.پسرم بهترین کار را کرد،همان کاری که رهبر معظم انقلاب بارها و بارها مردم را به آن توصیه کردند. اما امان از ویروس بی تفاوتی 😏،ای کاش مردم بیخیال و بی تفاوت از کنار هم نگذرند و نسبت به یکدیگر مسئول باشند."
مادر،چشمان بارانی اش را برای لحظاتی بست و آن لحظه را تجسمکرد که یک ماشین در کنار جسم بی جانِ جانش توقف کرد و راننده ماشین که مسافری از دیار غریب بود علی را بعد از نیم ساعت ماندن در کف آسفالت، سوار کرد و او را به بیمارستان رساند اما چه فایده😔...
ادامه دارد...
نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده
﹝ @Banoyi_dameshgh🕊﹞