eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
ساجده با خنده میگه: - دخترجان مواظب باش... چادرم رو درست می‌کنم و میگم: - تقصیر من نبود که تقصیر سنگ بود ندیدمش ساجده دستش رو روی شونم میذاره و دم گوشم ادامه میده: - دقیقا لحظه‌ای که می‌خواستی بیوفتی نگاهت‌ کرد، اگه نگرفته بودمت بدجوری ضایع می‌شدی! ایش کشداری میگم و ادامه میدم: - لحظه‌ای که نباید نگاهم کنه نگام می‌کنه، نه به همیشه که سرش پایینه و خیلی باحیاست، حالا حیارو قورت داده یک بشکه آب‌هم روش ساجده می‌خنده و باهم به داخل مسجد میریم. بعد سلام و احوالپرسی به سمت‌ آشپزخونه میرم... ساجده ام همینجوری که آثار خنده تو صورتش موج می‌زنه میاد داخل... مشتی به بازوش می‌زنم و میگم: - جمع کن خودتو دختره‌بی‌حیا همونجوری که سعی در جمع کردن لبخندش داره بوسه‌ای بر گونم می‌زنه و میگه: - حالا قهرنکن کوچولو با اخم بر می‌گردم سمتش و میگم: - من کوچولو نیستم کوچولو خودتی - نه خیرم من نوزده سالمه بچه نیستم با صدای زینب سادات دست از کل کل کردن می‌کشیم و به سمتش می‌ریم. ساجده مشغول ریختن چای‌ها داخل استکان‌ها شد منم بردمشون تا پذیرایی کنم. @Banoyi_dameshgh
نگاهم به جعبه‌ی کوچک‌ِچوبی افتاد، درش رو برداشتم که یک ساعت بسیار خوشگل بهم چشمک زد... دایره‌ی بزرگی گه دورش طلایی و اکلیل های ریزی داره، با بند چرمی مشکی رنگ به دستم بستمش خیلی به دستم میاد و زیباست. ساعت رو از دستم باز کردم و روی میز درآور گذاشتم. * باصدای بابا چشم‌هام رو باز ‌می‌کنم. - پاشو نمازت رو بخون اسرا بلندشدم بعد گرفتن وضو به اتاقم برمی‌گردم و سجادم رو پهن می‌کنم. بعد سلام دادن نماز دعا کردم تا کنکورم رو خوب بدم، روی تختم دراز می‌کشم تا دوباره بخوابم... ولی خوابم نمیاد، یکم کتاب رو برمی‌دارم و می خونم. به ساعت نگاه ‌می‌کنم ساعت هفت و بیست و پنج دقیقه رو نشون میده از جام بلند میشم چون ساعت هست باید اونجا باشم. از روی تخت بلند میشم و به سمت کمد میرم، مانتو و شلوار مشکی رنگم رو برمی‌دارم با مقنعه سرمه ای کراواتی بعد پوشیدن لباسهام چادرمم سرم می‌کنم و از اتاق خارج میشم. قرآن کوچولو و شناسنامه و کارت ورود به جلسه رو که قبلا آماده کرده بودم رو از روی میز برمی‌دارم و داخل کیف سرمه‌ای رنگم می‌ذارم. مامان- بریم؟ -آره کفش راحتی می‌پوشم و با مامان سوار ماشین می‌شیم. بالاخره بعد از ده دقیقه که برام به اندازه یک قرن می‌گذره می رسیم‌، از ماشین پیاده میشم. مامان- اسراجان کاری نداری من برم؟ - نه مامان ممنون برام دعا کن یاعلی. - خدانگهدار ساعت مچیم رو نگاه می‌کنم تنها ده دقیقه تا ساعت هشت مونده، بعد رفتن مامان استرس شدیدی می‌گیرم و ضربان قلبم تند تند می زنه... بالاخره ساجده و کیانا اومدن، کیانا کنارم می‌نشینه و دست‌هام رو می‌گیره و بانگرانی میگه: - خوبی دختر؟ چرا انقدر دستات یخ زده؟ لبخند مصنوعی‌ای می‌زنم تا نگرانیش برطرف بشه و میگم: - چیزی نیست یکم استرس دارم ساجده- تو که کلی خوندی من گاهی تنبلی کردم ولی تو حتما رتبه‌ی خوبی میاری! - ان شا الله هممون قبول بشیم... به سمت سالن میریم راس ساعت هشت کنکور شروع شد. ... هوف...هوف...بالاخره تموم شد حالا باید سه ماه منتظرباشم تا جوابش بیاد ولی مطمئنم عالی دادم... از بس فکر کردم سرگیجه دارم، میرم یکمی آب به دست و صورتم می‌زنم بعد خداحافظی از کیانا با ساجده می‌ریم خونه.... رسیدم خونه چادرم رو از سرم بر می‌دارم و پرتش می‌کنم رو مبل، مقنعه ام رو درمیارم اونم انداختم یک گوشه مانتوم وسط خونه می‌ندازم. اسما- هوی این چه وضعیه خونه رو کردی شهر فرنگ؟ مثل این بچه کلاس اولی ها خونه رو شلوغ کردی؟ لبخند دندون نمایی می زنم ومیگم: - شما حرص نخور پیر میشی لبش رو کج می‌کنه و میگه: - خیلی بی مزه ای، تفلک همسر آیندت - لوس، از خداشم باشه اسما- سقف ریخت به سمت آشپزخونه میرم و برای خودم یک شربت آلبالوی خنک درست می‌کنم و نوش جون جاتون خالی چسبید" * اوف کنکور و که دادم راحت شدم...یک هفته از کنکور دادنم می‌گذره تو این یک هفته کاری جز استراحت و تفریح نداشتم. امروز هم که قراره با کیانا و ساجده بریم درمانگاه مامان تا تو این تابستون بیشتر با شغلمون آشنا بشیم. یک شال آبی آسمانی می‌پوشم با مانتوی زرشکی و شلوار کرمی، چادرم رو می‌پوشم و بعد چک کردن دوباره کیفم از خونه خارج میشم. در ماشین رو باز می‌کنم که همون موقع ساجده هم می‌رسه و حرکت می‌کنیم. شیشه ماشین رو میدم پایین تا باد به صورتم بخوره و هنذفری رو توی گوشم می‌ذارم و آهنگ محمد حامد زمانی رو پلی می‌کنم. " محمد مقتدای اهل عالم. محمد مصطفی آل آدم. محمد رحمته العالمین است. رسول آسمانی بر زمین است." رسیدیم. هر سه از ماشین پیاده می‌شیم. @Banoyi_dameshgh