#لبخندیمملوازعشق
#Part_15
ساجده با خنده میگه:
- دخترجان مواظب باش...
چادرم رو درست میکنم و میگم:
- تقصیر من نبود که تقصیر سنگ بود ندیدمش
ساجده دستش رو روی شونم میذاره و دم گوشم ادامه میده:
- دقیقا لحظهای که میخواستی بیوفتی نگاهت کرد، اگه نگرفته بودمت بدجوری ضایع میشدی!
ایش کشداری میگم و ادامه میدم:
- لحظهای که نباید نگاهم کنه نگام میکنه، نه به همیشه که سرش پایینه و خیلی باحیاست، حالا حیارو قورت داده یک بشکه آبهم روش
ساجده میخنده و باهم به داخل مسجد میریم.
بعد سلام و احوالپرسی به سمت آشپزخونه میرم...
ساجده ام همینجوری که آثار خنده تو صورتش موج میزنه میاد داخل...
مشتی به بازوش میزنم و میگم:
- جمع کن خودتو دخترهبیحیا
همونجوری که سعی در جمع کردن لبخندش داره بوسهای بر گونم میزنه و میگه:
- حالا قهرنکن کوچولو
با اخم بر میگردم سمتش و میگم:
- من کوچولو نیستم کوچولو خودتی
- نه خیرم من نوزده سالمه بچه نیستم
با صدای زینب سادات دست از کل کل کردن میکشیم و به سمتش میریم.
ساجده مشغول ریختن چایها داخل استکانها شد منم بردمشون تا پذیرایی کنم.
@Banoyi_dameshgh
#Part_18
#لبخندیمملوازعشق
نگاهم به جعبهی کوچکِچوبی افتاد، درش رو برداشتم که یک ساعت بسیار خوشگل بهم چشمک زد...
دایرهی بزرگی گه دورش طلایی و اکلیل های ریزی داره، با بند چرمی مشکی رنگ به دستم بستمش خیلی به دستم میاد و زیباست.
ساعت رو از دستم باز کردم و روی میز درآور گذاشتم.
*
#دوروزبعد
باصدای بابا چشمهام رو باز میکنم.
- پاشو نمازت رو بخون اسرا
بلندشدم بعد گرفتن وضو به اتاقم برمیگردم و سجادم رو پهن میکنم.
بعد سلام دادن نماز دعا کردم تا کنکورم رو خوب بدم، روی تختم دراز میکشم تا دوباره بخوابم...
ولی خوابم نمیاد، یکم کتاب رو برمیدارم و می خونم.
به ساعت نگاه میکنم ساعت هفت و بیست و پنج دقیقه رو نشون میده از جام بلند میشم چون ساعت هست باید اونجا باشم.
از روی تخت بلند میشم و به سمت کمد میرم، مانتو و شلوار مشکی رنگم رو برمیدارم با مقنعه سرمه ای کراواتی بعد پوشیدن لباسهام چادرمم سرم میکنم و از اتاق خارج میشم.
قرآن کوچولو و شناسنامه و کارت ورود به جلسه رو که قبلا آماده کرده بودم رو از روی میز برمیدارم و داخل کیف سرمهای رنگم میذارم.
مامان- بریم؟
-آره
کفش راحتی میپوشم و با مامان سوار ماشین میشیم.
بالاخره بعد از ده دقیقه که برام به اندازه یک قرن میگذره می رسیم، از ماشین پیاده میشم.
مامان- اسراجان کاری نداری من برم؟
- نه مامان ممنون برام دعا کن یاعلی.
- خدانگهدار
ساعت مچیم رو نگاه میکنم تنها ده دقیقه تا ساعت هشت مونده، بعد رفتن مامان استرس شدیدی میگیرم و ضربان قلبم تند تند می زنه...
بالاخره ساجده و کیانا اومدن، کیانا کنارم مینشینه و دستهام رو میگیره و بانگرانی میگه:
- خوبی دختر؟ چرا انقدر دستات یخ زده؟
لبخند مصنوعیای میزنم تا نگرانیش برطرف بشه و میگم:
- چیزی نیست یکم استرس دارم
ساجده- تو که کلی خوندی من گاهی تنبلی کردم ولی تو حتما رتبهی خوبی میاری!
- ان شا الله هممون قبول بشیم...
به سمت سالن میریم راس ساعت هشت کنکور شروع شد.
#ادامهدارد...
#Part_19
هوف...هوف...بالاخره تموم شد حالا باید سه ماه منتظرباشم تا جوابش بیاد ولی مطمئنم عالی دادم...
از بس فکر کردم سرگیجه دارم، میرم یکمی آب به دست و صورتم میزنم بعد خداحافظی از کیانا با ساجده میریم خونه....
رسیدم خونه چادرم رو از سرم بر میدارم و پرتش میکنم رو مبل، مقنعه ام رو درمیارم اونم انداختم یک گوشه مانتوم وسط خونه میندازم.
اسما- هوی این چه وضعیه خونه رو کردی شهر فرنگ؟ مثل این بچه کلاس اولی ها خونه رو شلوغ کردی؟
لبخند دندون نمایی می زنم ومیگم:
- شما حرص نخور پیر میشی
لبش رو کج میکنه و میگه:
- خیلی بی مزه ای، تفلک همسر آیندت
- لوس، از خداشم باشه
اسما- سقف ریخت
به سمت آشپزخونه میرم و برای خودم یک شربت آلبالوی خنک درست میکنم و نوش جون جاتون خالی چسبید"
*
اوف کنکور و که دادم راحت شدم...یک هفته از کنکور دادنم میگذره تو این یک هفته کاری جز استراحت و تفریح نداشتم.
امروز هم که قراره با کیانا و ساجده بریم درمانگاه مامان تا تو این تابستون بیشتر با شغلمون آشنا بشیم.
یک شال آبی آسمانی میپوشم با مانتوی زرشکی و شلوار کرمی، چادرم رو میپوشم و بعد چک کردن دوباره کیفم از خونه خارج میشم.
در ماشین رو باز میکنم که همون موقع ساجده هم میرسه و حرکت میکنیم.
شیشه ماشین رو میدم پایین تا باد به صورتم بخوره و هنذفری رو توی گوشم میذارم و آهنگ محمد حامد زمانی رو پلی میکنم.
" محمد مقتدای اهل عالم.
محمد مصطفی آل آدم.
محمد رحمته العالمین است.
رسول آسمانی بر زمین است."
رسیدیم. هر سه از ماشین پیاده میشیم.
@Banoyi_dameshgh