~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part141 یاد اون شب افتادم که آقا مصطفی آقا رضا من اون موق
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part142
مجتبی هم میشناسدش هزاران خوبی بهش وصل کرد و تحویل من داد . منم فقط گوش دادم و آخرش گفتم (نه) خیالیش راحت نشد و شب که بابا اومد بابا رو فرستاد واسم .....
\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\
♡پرش به هفته آینده♡
خیالم خیلی راحت شده بود ، فکر و خیالم کم شده بود از نظر درسی و اینا ولی از مصطفی نه فکرم کم نشده بود که بیشتر شده بود
کل شب و روزمو با عکس هایی که از پیج مصطفی گرفته بود سر میکردم ،شب ها که میخواستم بخوابم عکس هاشو نگاه میکردم و هر استوری میزاشت درجا میگرفتم و۲ مرتبه میدیدم فکرشو نمیکردم که انقدر عاشق شدن سخته وهی بیخوای وابسطه تر بشی.
قراره فردا شب باساره و مجتبی به خونه نگار اینا برم خیلی خوشحالم نگار بارداره ذوق دارم از اینکه میخوام خاله بشم ان شاالله به زودی عمه ان بشم ...
روی کامپیوتر بودم و داشتم فیلم هایی که توی موبایلم بود رو خالی می کردم به داخل کامپیوتر ساره اومد به اتاقم وروی تختم نشست امشب قراره برای بابا تولد بگیرم.
الان ۷ روزی میشه فاطمیه تمام شده بود وما توی دی ماهیم موقع امتحانات هست ولی ما چون یکی از امتحاناتمون رودادیم فقط یه استاد قراره برامون امتحان بگیره.
-میگم زهره واسه دکوری جاتم کدوم قشنگ تره
از توی موبایلش نشون دادم بهم
+رنگ مبل تو داری چه رنگی میگیری ؟
-رنگ فیلی با سفید لوازم برقی هم که دیدی خاکستری گرفتم دیگه
+خوب پس اینو بگیر که طوسی به همه این وسایلی که خریدی میاد
همیشه همراه مجتبی و ساره میرم برای خرید این دو تا برای جهیزیه خودشون انتخاب که میکنن دلم خیلی برای اینکه یه روزی من و آقا مصطفی بریم برای خرید ضعف میره
من همه چیز رو ان شالله برای خونه خودم فیروزه ایی میگیرم ...
کامپیوتر و خاموش کردم و رفتم به هال که مجتبی و بابا داشتن فوتبال پرسپولیس و استقلال رو میدیدن توی این حس که هستن ۲۰ بارم صداشون بکنیم نمیشنون.....
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10