~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part164 صبح جمعه با صدای مامان بیدار شدم به حال رفتم ساره
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part165
اذان شد و نماز مونو خوندیم که مامان گفت که ساعت شش لباس هامونو بپوشیم ساعت نزدیک به پنج و نیم بود که بابا اومد خونه صالحی بهم نگاه میکرد و میخندید خجالت می کشیدم به چهره با مجتبی نگاه کنم بابا هی بهم نگاه میکنه لبخند می زد اونم چه فکری توی ذهنش گذر میکرد که لبخند میزد...
ساره بهم گفت که بریم تو اتاقم رفتم و انقدر که استرس داشتم فقط تو خودم بودم توی فکرم گذر می کرد از اینکه یه موقع چای دادن یه اتفاقی بیفته ،یامیترسیدم که صحبت کردن اشتباه کنمو کار خراب بشه آقا مصطفی و مادرش دلسرد بشن هی تو دلم صلوات می فرستادم
- زهره چرا انقدر صورتت نگرانه اینجوری باشی خوب نیستا؟
+ دست خودم نیست ساره استرس کل وجودمو گرفته نمیدونم چرا هی فکر می کنم خراب می کنم
خندید و سرشو تکون داد و چیزی نگفت هر ذکری که بلد بودم گفتم ساره رفت توی یه سایت کلی لباس عروس محجبه پیدا کرد و بهم نشون میداد متوجه شدم که می خواست کاری کنه تا استرسم کم بشه اما نمیدونست که هر ثانیه به اون ساعت می رسیدیم کمتر که نه بلکه بیشتر می شد بدنم داغ کرده بود صورتم هی عرق میکرد توی همین چند ساعت معلوم نبود چقدر دستمال مصرف کرده بودم ......
مشغول صحبت کردن بودیم که صدای آیفون به گوش رسید هول کرده بودم و نمیدونستم چی به چیه ساره یادم آورد که چادر سرم نکردم ساره دید که خیلی حالم بده بهم گفت که چند نفس عمیق بکشم و ۷ حمد بخونم که معجزه میکنه اول بهخدا دوم به بی بی فاطمه زهرا امید بستم که انشالله خیر باشه خوشبخت بشیم....
به آشپزخونه رفتم که روی صندلی نشستم از لای در دیدم اومدن داخل که آقا مصطفی رفت کنار مجتبی نشست و مادرش و پدرش کنار هم نشستن یک با پدرش دیده بودم مصطفی خیلی به پدر شبیه بود که می نشستم و بعد بلند شدم دونه بدونه داخل لیوان های چای ریختم و گل محمدی گذاشتم و شکلات کنار گذاشتم تا بعد چای پخش کردن ببرم•••••••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10