~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part172 حاج ولی یک لیوان چایی که خورد بسم اللهی گفت و قرآ
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part173
از زبان زهره❤️
بعد از شام با اصرار زیاد حاج خانوم ظرفها رو من و ساره شستیم حاج خانوم خشک کرد و مامان جا به جا می کرد حاج خانم بهم گفت که بعد از ظرف ها من و همه بریم تو اتاق من تابهم چیزهایی بده
وسط شام متوجه شده بودم که هی آقا مصطفی نگاهم میکرد ولی خجالت میکشیدم نگاهش کنم چون نگار و ساره با هام حرف میزدن ومنم مشغول حرف زدن باهاشون بودم
بعد از شستن ظرفها مامان گفت که میوه ها را بشوریم و خشک کنیم و ببریم برای آقایون من بردم و مجتبی و آقا مصطفی بلند شدن و پخش کردن ، نگارو ساره میوه ها رو بردن تو اتاق من و همه خانم ها رفتیم اونجا مریم که الان متوجه شده بودم خواهرشوهرم میشه یه نایلکس هایی که تزیین شده بود حاج خانم داده و حاج خانم بازش کرد چهار یا پنج تا چیز که کادو کرده بودن و داد به من گفت که بازشون کنم....
خیلی خجالت می کشیدم ساله بهم کمک کرد و بازشون کردم یه پارچه پیراهنی که گل گلی بود که خیلی هم قشنگ بود که مامان بازش کرد و تشکر کردیم نگار فقط دست می زد بعد ساره یکی دیگر از کادو ها رو باز کرد که روسری قشنگی با حاشیههای بنفش که خیلی زیبا بود واقعا به دلم نشسته بود بازش کردم که مریم اصرار کرد که سرم کنم همین که روسری مو باز کردم مریم دستش کرد بین موهام و گفت: وای زهره جون چه موهای بلند و قشنگی داری خیلی موهات قشنگه
+ قربونت خواهری لطف داری شما
روسری رو سرم کردم که همه گفتند که خیلی به صورتم میاد و صلوات فرستاد مریم بوسم کرد و گفت: خیلی خوشحالم که عروس خوشگلی نصیبت داداشم شده لبخندی به صورتش زدم که اینقدر مهربون بود بعد از اینکه هدیه هارو دادن حاج ولی یا اللهی گفت که آقا رضااینا هم باید میرفتن با نگار خداحافظی کردم که برام مثل یه خواهر بود
ساعت ۱۰:۱۵ بود که حاج آقا اینا میخواستن برن هنوز عادت•••••••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10