~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part186 ساعت ۹ شام خوردیم که منتظر بودیم حاج آقاشون بیان ب
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part187
صبح روز یک شنبه بیدار شدیم و در حال آماده شدن بودیم که موبایلم زنگ خورد برداشتم
+ الو سلام
- سلام زهره خانوم یادتون نره راس ساعت ۹ باید اونجا باشیم ها
+ باشه چشم الان داریم حاضر میشیم
- ممنونم کاری ندارید
+ خیر یا علی مدد
موبایلم رو روی میز گذاشتم و جلوی آینه با روسری ام ور میرفتم که ساره اومد داخل
- زهره چقدر با این روسری ور میری طلق بزار خوب
+ نه طلق زیادی صاف میکنه خوشم نمیاد
نگاهی به ساره کردم که لباس بنفش که با روسری یاسی رنگش ست بود وخیلی به صورتش می اومد
نگاه به صورتم کردم که هیچ آرایش نداشت این قرار من و آقا مصطفی بود که توی محضر لوازم آرایش مصرف نکنم فقط یک کرم زدم که صورتم انقدر بی جون نباشه ، چادرم رو سرم کردم و چادر عقدم رو داخل نایلکسی قرار دادم مامان بابا آماده بودن مجتبی رفته بود ماشین رو گرم کنه که تو این سرما حداقل بخاری روشن کنه به ساعت حال نگاه کردم که ۸:۱۰ رو نشون میداد
+ مامان بریم دیر میشه
- الان میریم صبر کن مادر
وسط صحبت من و مامان مجتبی اومد داخل و کمک کرد بارها را ببریم حلقه هامون دست آقا مصطفی بود نمیدونم چرا نداد به ما تعجب کردم ولی از مامان که پرسیدم گفت که دست خانواده داماد باشه بهتره .....
سوار ماشین شدیم مامان به مجتبی گفت که جلوی یه شیرینی فروشی صبر کنه و یه بسته نقل بخره مجتبی هم زودی رفت گرفت و اومد وارد شهر که شدیم هزاران فکر و خیال به سراغم اومد* نکنه یه چیز بشه به هم بخوره* نکنه کسی حرفی بزنه*
تو همین فکرا بودم که جلوی محضر ایستادیم
دست و پام یه جوری بود انگار سست شده بود قدرتم رو از دست داده بودم همه رفتن پایین منم رفتم از ماشین پایین که مجتبی در و قفل کرد نگاهی به کت شلوار خاکستری و پیراهن یقه آخوندی مجتبی کردم که بنفش بود
و با ساره ست کرده بود توی بازدید مجتبی بودم که ماشینی از پشت برای ما بوق زد نگاهی به عقب کردیم که آقا مصطفی اینا بودن که پشت ماشین ما پارک کردن•••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10