🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
♡بسم الرب عشق♡
💓تاریکی شب💓
#part2
تا اینکه این حرف و زدم رومو برگردوندم سمت ورودی کوچه و راه افتادم سمت ورودی که صدای کفش پاهاشو از پشت سر متوجه شدم :نفس نفس زنان گفت :ببخشید منظوری نداشتیم منو رفیقم ,خوب این موقع شب زن نباید بیرون باشه از این چادر پوشیدن شما معلومه که محجبه هستید این جوری شان یه زن چادری پایین میاد ،منم که عصبی شده بودم از حرفش گفتم : معذرت میخوام اقا من وقتی شما دو نفر و دیدم رفتم داخل اون کوچه من باید از کجا میدونستم شما قراره دوتا پسره حزب الله در بیاید .برای اولین بار توی چشمام نگاه کرد و گفت :من که عذر خواستم خانم الان بفرمایید خونتون کجاست مهم نیست داستان چی بوده راه بیوفتید ماهم پشتتون هستیم دستشو گرفت سمت خیابونو گفت بفرمایید دیدم یه ماشین اونجاست گفتم :برم تو ماشین گفت ،بله دیگه برسونیمتون .
هول هولکی گفتم نه ممنون چند تا کوچه جلوتره پیاده میرسیم -روشو کرد سمت ماشین گفت بهتره با ماشین بریم جلوی درو همسایه خوبیت نداره هم برای ما هم برای شما خانم بفرماید ساعت نزدیکه 4 صبحه ما باید بریم دیگه کار داریم ،منم سوار صندلی عقب شدمو درو بستم دیدم دوتا رفیق دارن باهم بحث میکنن ،فهمیدم برای منه چون اون رضاهه داره میگه اقا اگه کسی بفهمه میخوای چی بگی یک دفعه ایی لبخندی زدمو گفتم :آفرین زهره خانم لبخونیتم خوبه ها
بعد سوار ماشین شدنو آقا مصطفی که دلم بد جوری از نگاه چشم تو چشم چند دقیقه پیشش لرزیده بود ..... -گفت :ببخشید کوچه چند منزلتونه؟
+(شهید رضایی 6)بی زحمت
-چشم
تا چند قدم که رفتیم یه فکری مشغولم کرد، اینا چیکارن بعد رومو از شیشه برگردونندمو گفتم :ببخشید شما چیکاره هستید که ماشین گشت دستتونه
رفیقش رضا یه پوفی کرد و آقا مصطفی که همین جوری داشت رانندگی میکرد گفت . ما بچه های بسیج هستیم فرمانده بهمون دستور داده که نوبتی بیام و از شهرک محافظت کنیم
+یه اوهومی گفتم و دیدم ماشین ایستاد دیدم همینجاهه دوتا دروازه اون طرف تر خونه عمه ایناست در خونشون بازه هنوز خدا رو شکر بعد پیاده شدم که شیشه ماشینشو اورد پایین و گفت :خونتون کدومه خانم گفتم ؛ممنونم همینه دروازه خاکستریه ،رومو که طرفش کردم دیدم ،با تعجب من و نگاه میکنه
یکدفعه ایی به حرف اومد
-شما دختر حاج محمدین
+نه ازخانواده ایشون هستم همسر ایشون عمه بنده میشم چون شوهر عمه رفتن برای تفحص شهدا اهواز بنده اومدم اینجا
-بله با اجازه شما بفرمایید داخل
یه چشمی گفتم و رفتم تو درو یواش بستم پشت در بودم که متوجه شدم تازه حرکت کردن یعنی هنوز پشت در بودن و منتظر بودن من برم تو وای عاشق این پسر غیرتیام دیگه رفتم بالا دیدم عمه جون خوابیده رفتم برم توی اتاق گفتم خوب اذان صبح شده دیگه برم وضو بگیرم نماز بخونم رفتم وضو گرفتم و برگشتم دیدم ساره خواب آلود نشسته رو به من با شکلک میگه کجا بودی تو من با لبخونی گفتم
+حیاط بودم الان میخوام نماز بخونم
سرشو تکون داد و بلند شد رفت سرویس بهداشتی
منم که نمازم تموم شد ذوق زده تمام این چند دقیقه پیش رو به خاطرم اوردم چه پسره با ادبی بود حتی تو چشمام نگاه نکرد همین جور داشتم توی فکر میگشتم که با صدای ساره هینی کشیدم اونم ،چیه چرا اینجوری میکنی تو حالت خوبه زهره
+اره چرا یک دفعه ایی اومدی تو
خنده کرد و گفت مگه دو دفعه ایی هم میشع
+برو بابا سکته میده ادم و.........
🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
اولین اثر از 👇
به قلم :#بانوی_دمشق
#علیجانپور
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی دارد❌
@Banoyi_dameshgh