#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_پنجاه_و_دوم 🌈
جاش نیست
) با حرفش خندم گرفت (
نرگس:چی میگه داداش ،رها بزار رو اسپیکر بشنوم
-بابا،شوهرمون بعد چند وقت زنگ زده ،بزار حرف بزنم باهاش دیگه
نرگس:آها چند وقت منظورت دیشب بوده دیگه
-رضا جان ،اینو ول کن، کی میای؟ دلم برات تنگ شده !
رضا: الهی قربون اون دلت بشم
-خدا نکنه،
نرگس:رها گفتی به داداش امروز اجرا دارن بچه ها؟
-اره گفتم,ولی ایکاش اینجا بودی رضا
رضا:انشاءالله ،دفعه بعدی
-انشاءالله
رضا: کاری نداری خانومم؟
- نه عزیزم ،مواظب خودت باش
رضا: تو هم همین طور ،یا علی
-علی یارت
رفتیم کانون ،بچه هارو سوار اوتوبوس کردیم و حرکت کردیم
بعد نیم ساعت رسیدیم به محل مراسم
وارد سالن شدیم
از سمت سالن همایش ،رفتیم داخل یه اتاق
لباسای بچه ها رو عوض کردیم ، یه لباس ست براشون پوشیدیم
لباس خودمم با بچه ها ست بود
نزدیکای ساعت ۱۰بود که رفتیم روی سکو
جمعیت زیادی اومده بودن
منم رفتم کنار پیانو نشستم1 07
پیانو رو رو به روی بچه ها گذاشتیم که با دیدن جمعیت هول نشن و فقط به من نگاه کنن
هم ذوق داشتم هم استرس چون اولین تجربه بچه ها توی جمع بود
یه لبخندی به بچه ها زدم
- عزیزای دلم آماده این ؟
بچه ها : بهههههله
شروع کردم به آهنگ زدن ،بچه ها هم شروع کردن به خوندن
ماد ِ ر من! ماد ِ ر من! ● ♪ ♫
تو یاری و یاو ِ ر من… ● ♪ ♫
مادر چه مهربونه… در ِ د منو می دونه… ● ♪ ♫
بی عذر ُ و بی بهونه؛ قصه برام می خونه ● ♪ ♫
ماد ِ ر من! ماد ِ ر من! ● ♪ ♫
تو یاری و یاو ِ ر من… ● ♪ ♫
ماد ِ ر مهربونم؛ قد ِ ر تورو می دونم… ● ♪ ♫
تو، با منی همیشه… ● ♪ ♫
من؛ برگم و تو ریشه… ● ♪ ♫
ماد ِ ر من! ماد ِ ر من! ● ♪ ♫
تو یاری و یاو ِ ر من…
بعد از تمام شدن ،همه ایستادن و برای بچه ها دست زدن
منم رفتم کنار بچه ها ایستادم و شادی خودمو باهاشون تقسیم کردم
تو بین جمعیت چشمم افتاد به آخر سالن
باورم نمیشد ،رضا بود آخر سالن
تعدادی دسته گل تو دستش بود و دست میزد
اشک از چشمام جاری شده بود ،چه غافلگیری قشنگی
بعد از در پشتی رفتیم بیرون
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
"وَ اسْمَعْ نِدَائِی إِذَا نَادَیْتُک"
[و صدایم را بشنو گاهى که صدایت میکنم🧡...]
✍🏻هر زمان که تو را خواندم، به سمتم دویدی و مرا در آغوش فشردی✨...
من خوب نبودم اما تو به جای تمام خوبیهای ناکردهام، بدیهایم را بخشیدی...
و آن قدر بدیهایم را از چشمها پوشاندی، که گاهیاوقات، واقعا باور کردم که بدی ندارم...
#وصالنویس🌻
📝《 ˹ @Banoyi_dameshgh˼ 》📝
•••
اﻧﺴﺎن ﮐﻪ ﻏﺮق ﺷﻮد،ﻗﻄﻌﺎً میمیرد🌿
_ﭼﻪ در درﯾﺎ،ﭼﻪ در روﯾﺎ
_چه در دروغ،ﭼﻪ درﮔﻨﺎﻩ
_چه در جهل،چه درانکار
_چه در حسد،چه دربخل
_چه در کینه،چه در انتقام
#مواظب غرق شدنهایمان باشیم👌
| #تلنگرانه💡|
³¹³____________________________
🌻|| ˹ @Banoyi_dameshgh˼ •|
مَـنبہغیـرازنوڪرۍ
بَراۍتو؛بہدَردۍنمیخـورَم
آقـٰاجـان💔..
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله🌱
🌕 فضیلت و ثواب روز بیست و چهارم #ماه_مبارک_رمضان برای #روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم:
🌺 روز بیست و چهارم، هیچ یک از شما از دنیا بیرون نمیرود مگر آنکه جایگاه خود را در بهشت مى بیند و به هر یک از شما ثواب هزار مریض و ثواب هزار غریب که در راه اطاعت خدا بیرون آمده اند، ارزانى مى دارد و پاداش آزاد کردن هزار برده از فرزندان اسماعیل علیهالسلام را به شما عطا مى کند.
📚 امالی صدوق /مجلس دوازدهم/ص۴۹
#دخـــتــریــــ_ازتبارعاشورا🕯
حیافاطمه🦋غیرت علی
اللهم عجل الولیک الفرج🎗
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
˹ @Banoyi_dameshgh˼
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_پنجاه_و_سوم 🌈
چند دقیقه بعد رضا وارد اتاق شد
بچه ها با دیدن رضا پریدن تو بغلش
رضا هم به هر کدوم از بچه ها یه شاخه گل داد
بعد اومد سمتم
رضا: روزت مبارک بانوی من
)با مشت آروم زدم رو سینه اش(: خیلی دیونه ای
نرگس:داداش رضا ،پس من چی، منو جزء آمار حساب نکردی؟
رضا: مگه تو روز خواستگاریت ،خانوم منو جزء آمار حساب کردی؟
نرگس: ععع داداشیی ،من اینقدر استرس داشتم که اصلا حواسم نبود چند تا استکان گذاشتم
رضا: خوب پس برو از همون آقا مرتضی گل بگیر
بچه ها رو برگردوندیم کانون و خودمون رفتیم سمت خونه
یه جشن کوچیک هم خونه عزیز جون گرفتیم و مامان و بابا و هانا هم اومده بودن
اینقدر درد داشتم که اصلا چیزی نتونستم بخورم
شب که همه رفتن ،رفتم توی اتاقمون سجاده هامونو پهن کردم
رفتم وضو گرفتم و چادر نمازم و سرم کردم منتظر رضا شدم
رضا وارد اتاق شد
رضا: فک نمیکردم با این همه خستگی که داری ،بازم اینکارو بکنی
- این کار لذت بخش ترین کار دنیاست،خستگیم،در کنار تو بودن،در کنار تو نماز خوندن ،همه شون تمام میشه
بعد از خوندن نماز شب و دعا ،تا اذان صبح با هم صحبت کردیم ،با اینکه تو چهره رضا خستگی بیداد میکرد
با تمام وجودش برام صحبت میکرد،از دلتنگی هاش ،از اتفاقهایی که براش افتاده بود
منم با جون و دلم گوش میکردم1 09
چند روزی گذشت و درد شکمم کم نشد تصمیم گرفتم بدون اینکه به کسی چیزی بگم برم دکتر
دکتر هم چند تا آزمایش برام نوشت
دو روز بعد با جواب آزمایش رفتم مطل دکتر
دکتر با دیدن جواب آزمایش گفت: احتمال داره بارداری خارج از رحم برات اتفاق افتاده باشه
منم هاج و واج نگاهش میکردم
- یعنی چی خانم دکتر ؟
دکتر: یعنی اینکه ،اگه شما خارج از رحم باردار باشین ،باید بچه رو سقط کنین
)تمام دنیا روی سرم آوار شده بود با گفتن این حرف(
دکتر: البته ،من گفتم شاید ،براتون سونوگرافی مینویسم ،برین انجام بدین ،بیارین ببینم،بهتون دقیق بگم
توان راه رفتن نداشتم ،چه نقشه ها داشتم واسه همچین روزی
چقدر دلم میخواست وقتی به رضا این خبرو میدم که داره بابا میشه از چهره اش فیلم بگیرم ..
چقدر ....
تنها جایی که به ذهنم میرسید برم و آروم بشه این دله زارم
مزار دوست شهید رضا بود
نفهمیدم که این جان بی روحمو چه جوری به مزار کشوندم
نشستم کنار قبر
یه کم آب ریختم روی سنگ قبر
و دستمامو روی آب حرکت میدادم
و اشک میریختم
سلا دوست اقا رضا
رضا همیشه از کرم و لطف شما میگفت
شما برام دعا کنین
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛