*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۵۳ 📕
چه خوب شد که مریم خانم آخرین لحظه شمارهاش را به من داد. فوری با او تماس گرفتم و موضوع دیدن راستین و حرفهایی که بینمان رد و بدل شد را برایش توضیح دادم. خیلی خوشحال شد از این که در جریانش قرار دادم و تشکر کرد و گفت:
–پس منم بهش میگم صدات کردم که جریان پسر بیتا خانم رو بهت بگم.
فقط دلیل قایم شدنت رو چی بگم؟
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
–بگید من خودم خواستم قایم بشم.
ببخشید یه وقت اونجاها نباشه صداتون رو بشنوه.
–نه، از پشت پنجره دیدم که رفت زیرزمین.
با حرفش یخ کردم.
–برای چی؟
–گاهی میره، اونجا کار انجام میده، البته کار که نه، سرگرمیه، برادرش دفعهی پیش که امده بود چندتا براش شعر خطاطی کرده اینم با ابزار با اونا تابلو درست میکنه. یه اسمی داره، الان یادم نمیاد، البته تا حالا یه تابلو بیشتر نساخته اونم به دوستش رضا داده. میگه برای کسی درست میکنم که ارزش کارم رو بدونه.
خواستم بپرسم تابلوئه دوم را برای چه کسی درست میکند ولی نپرسیدم. چه معنی دارد که بپرسم.
جلوی در خانه که رسیدم امیر محسن را دیدم که از ماشین پدر پیاده شد.
جلو رفتم و پرسیدم:
–پس بابا کجا رفت؟
–سلام، تو کجا بودی؟
–دوباره تو سوال رو با سوال جواب دادی؟
امیر محسن عینک دودیاش را روی بینیاش جابه جا کرد و گفت:
–خیر خواهر من، سوال رو با سلام جواب دادم.
دستش را گرفتم تا کمکش کنم با هم وارد ساختمان شویم.
–نیازی به کمک ندارم اُسوه، تمام پستی بلندیهای اینجا رو حفظم. دستش را رها کردم و به عصای سفیدش خیره شدم.
–آره میدونم، تو همه چیز رو از حفظی، کوچه، خونه، رستوران، همهجا، حتی آدمها...
وارد آپارتمان که شدیم گفت:
–خیلی خب دیگه اغراق نکن. فکر کنم زودتر جواب سوالت رو بدم به نفعمه. بابا رفت واسه خواستگاری فردا میوه بخره.
در را بستم و بی تفاوت گفتم:
–از وقتی تو رستوران شام سرو نمیکنید خیلی خوب شدهها همدیگه رو بیشتر میبینیم.
امیر محسن خندید.
–گرچه کبابی ما بهش سرو و این چیزا نمیخوره، ولی راست میگی، به قول مامان جدیدا داخل سفرمون خلوت شده ولی دورش شلوغه.
راستی یه منوی مخصوص نابیناها درست کردم که اونام بتونن...
حرفش را بریدم.
–اگه کبابیه دیگه منو میخواد چیکار؟
اخم تصنعی کرد.
–کباب انواع نداره؟ البته شاید جوجه هم اضافه کنیم تو منو. عصایش را جمع کرد و مکثی کرد و ادامه داد:
–میبینم که با شنیدن کلمهی خواستگاری مثل همیشه عکسالعملی از خودت نشون ندادی. ذوقی، هیجانی، خوشحالی چیزی...
کنار گوشش گفتم؛
–دیگه وقتی خودشون تصمیم گرفتن و گفتن بیاد من چی بگم.
–حالا چرا در گوشی حرف میزنی؟ کسی خونه که نیست.
نگاهی به آشپزخانه انداختم.
–پس مامان کو؟
رفته پیش دختر این همسایه بالایی واسه ماساژ، مثل این که گفته میگرنش رو میشه با ماساژ درمان کرد.
بابا گفت بعد از خرید میره دنبالش.
یادم آمد قرار بود برای یادگرفتن ماساژ صورت پیش ستاره بروم.
–مگه مامان میگرنش دوباره عود کرده؟
–آره، میگفت از اون روز که تو خواستگارت رو رد کردی همش سر درد داره.
–آخه من چه گناهی دارم؟ این مامانم همه چی رو میخواد بندازه گردن من.
امیر محسن روی مبل نشست.
–تو باید به مامان اینا هم حق بدی، اونا فکر میکنن تو داری اذیتشون میکنی، چون دلیل این که خواستگارت رو رد کردی رو بهشون نگفتی، اونا که علم غیب ندارن، خودت رو بزار جای اونا.
کنارش نشستم.
–یعنی اونا بچشون رو نمیشناسن؟ من که دیونه نیستم خواستگار به این خوبی رو رد کنم، حتما یه دلیلی دارم دیگه.
امیر محسن خندید و گفت:
–والا کم دیونه بازی درنمیاری.
بعد بلند شد و به گوشهی سالن رفت و در بین کتابهای داخل قفسه دنبال کتابی گشت.
–تو این هفته باید برم مدرسهی قدیمی براشون صحبت کنم.
–سخنرانی؟
–اسمش سخنرانی نیست. بگو گفتگو. توام میتونی بیای، اولیا هم هستن.
–اگه بعداز ظهر باشه، آره با صدف میاییم.
–نه صبحه، صدف خانم که گفت هر ساعتی باشه میاد.
با چشمهای گرد شده گفتم:
–خوب با هم هماهنگید ها، یه خبرم به ما میدادید.
کتاب مورد نظرش را پیدا کرد.
–خب زنگ زد قرار بزاره بریم با هم صحبت کنیم، گفتم این هفته وقت نمیکنم بعد از سالها مدرسهی قدیمی خودم دعوتم کرده.
نوچ نوچی کردم.
–دنیا برعکس شده، اون پیگیر تو شده؟*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۵۳ 📕 چه خوب شد که مریم خانم آخرین لحظه شمارهاش را
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۵۴ 📕
لبخند زد.
–صدف دختر متین و در عین حال شادیه.
شاد بودنش امیدوارم میکنه، فقط باید باهاش صحبت کنم تا منبعش رو کشف کنم.
خندیدم.
–ببین اون کلا یه کم خوشحال هست ولی دیگه منبع خوشحالیش تاب داشتن مخش نیستا.
امیرمحسن هم خندید.
–منظورم از شادیش این نیست که مدام میخنده، منظورم اینه زندگیش رو دوست داره، اهل غر زدن نیست. تلاشگره.
–خب تو که اینارو میدونی پس دیگه دنبال چی هستی؟
–دنبال معنای شادیش، معنای زندگیش. دنبال این که نکنه موقتی باشه، به خاطر موقعیتش نکنه مقطعی باشه.
–یعنی اگه زندگیش شادیش بیمعنی باشه جواب منفی بهش میدی؟ خندید. به شوخی گفتم:
–قدیما یادته بدترین فحشمون به هم چی بود؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
–وقتی خیلی عصبانی میشدیم میگفتیم " خیلی بیمعنی هستی"
واقعا چه فحش ضایعی به هم میدادیما.
–عه؟ چطور؟
–آخه آدمی که زندگیش معنا نداشته باشه. شادیش هم معنا نداره، یعنی فقط با راحتی و یه جورایی تنبلی خوش میگذرونه، یعنی زندگی ایدهآلش بدون سختیه، بدون مقاومت و رنجه،
این آدم سقف شادیهایش بسیار کوتاهه. اونقدر کوتاه که حتی یه بچه هم میتونه اون سقف رو روی سرش خراب کنه. منبع خیلی مهمه، باید همهی شادیهای کوچیک به یه منبع بزرگ وصل باشن وگرنه آخرش غم و غصه میشه.
صورتم را جمع کردم.
–بیچاره صدف، باید همهی اینا رو داشته باشه تا زنت بشه؟
دوباره خندید و با هیجان گفت:
–میدونستی سخت ترین شغل تو دنیا چیه؟
–جدیدا میگن جاسوسیه. خندهاش را جمع کرد.
–همسرداریه.
–واقعا؟
–آره،
–خدا به داد صدف برسه.
با غرور خاصی گفت:
–اتفاقا برام جالب بود که وقتی ازش پرسیدم چرا میخوای ازدواج کنی، گفت:«من هر کاری میخوام انجام بدم قبل از هر کسی اول خودم یه چرا جلوش قرار میدم. اگه جوابی پیدا کردم که عقلم تونست قبولش کنه اونوقت اون کار رو انجام میدم.»
بعد ازش پرسیدم:«پس دلتون چی؟»
گفت:«باهم کنار میان.»
ناباور پرسیدم:
–صدف این حرفها رو زده؟
–اهوم. البته حرفش درسته ولی دلیل نمیشه، کسیام که میخواد بره دزدی اول یه جلسه با وجدانش میزاره، حسابی براش استدلال میاره خوب که قانعش کرد بعد اقدام میکنه، دزدی که نتونسته باشه استدلال درست و محکمی برای کارش بیاره بعد یه مدت سست میشه و بالاخره به راه راست هدایت میشه.
باید استدلالها رو شنید. از حرفش خندیدم.
–چه حرفهایی میزنی امیر محسن، ولی یه چیزایی دلیل نداره، مثل همین ازدواج. آدما نیاز دارن ازدواج کنن، اصلا خود اسلام هم گفته ازدواج دین رو کامل میکنه.
–درسته، ولی چرا بعضی آدمها ازدواج کردن دینشون ناقصتر شده، تازه بداخلاقتر شدن و افسردهتر. چرا خیلیها حسرت زندگی توئه مجرد رو میخورن؟ چرا از زندگیشون لذت نمیبرن؟
–خب شاید چون عاشق همسراشون نبودن. حتی بعضیها از همسراشون متنفرن.
–خب چرا؟ مثلا همین خواهر خودمون، امینه چرا حسرت مجردی تو رو میخوره و از زندگیش لذت نمیبره؟ اون که عاشق شوهرش بود.
شانهایی بالا انداختم.
–با توجه به حرفهای تو لابد واسه عشق و ازدواجش دلیل نداشته.
–درسته، فقط دلش لرزید و تقلا کرد زودتر به خواستهاش برسه. حرفهای آقاجان هم تاثیری نداشت وقتی گفت تحقیق کرده فهمیده روحیه و اخلاق حسنآقا بهش نمیخوره. یعنی خودش سقف آرزوهاش رو کوتاه کرد. اونقدر کوتاه که الان با یه بیمحلی شوهرش خراب میشه و شروع به غر زدن میکنه.
– حرفات رو نمیفهمم امیر محسن. عشق که دلیل نمیخواد، مگه ریاضیه، یعنی این همه زن و شوهرایی که با هم خوش و خرمند همه کاراشون دلیل و برهان داره؟
–بهت گفتم همسرداری خیلی سخته واسه همینه، چون کلا انسان موجود پیچیدهاییه، مثلا دوتا زن و شوهر ممکنه با همین شرایط امینه ازدواج کرده باشن ولی خوشبخت باشن. اونم خب دلایل زیادی داره.
–چه دلایلی؟
–بخوام بگم که باید تا فردا حرف بزنم، همهچی به خود آدمها مربوط میشه.
–وای امیر محسن با این حرفها آدم رو میترسونی، بابا تو دیگه خیلی سختش کردی، اینجوریام نیست، همین مامان و بابا پس چطوری این همه سال دارن با هم زندگی میکنن.
انگشتانش را نوازش گونه روی جلد کتابش کشید.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞
سلام👋🏻📩
نقل و نباتاتون رو
ارسال کنید...🗓🎀
⊱•📝• انرژے⊰🖊
⊱•🖋• پیشنهاد⊰🖊
⊱•🖇• انتقاد⊰🖊
⊱•💌• حرفدل⊰🖊
⊱•📋• حرفی،سخنی⊰🖊
⊱•🗳• درخواستی⊰🖊
🌻🚿
«⇣لینک ناشناسمون 😉🤗💌
https://harfeto.timefriend.net/16548137176310
🗞🍃
جواب در کانال👇🏻
@HEYDARIYON3134
📮♥️
♡ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ♡↑↑↑↑
~حیدࢪیون🍃
نام و نام خانوادگی: حسین ولایتی فر نام پدر : محمدتقی محل تولد : دزفول تاریخ ولادت: ۱۳۷۵/۴/۶ تاریخ
شهید حسین ولایتی فر در ۶ تیرماه ۱۳۷۵ در شهرستان دزفول دیده به جهان گشود. او درسن ۸سالگی عضو جلسات قرآن مسجد حضرت مهدی(عج) شد. حضور چندین ساله ی او درمحفل های معنوی تاثیر به سازایی در شکل گرفتن روحیات حسین گذاشت.
چند وقتی پیگیر اعزام به سوریه شد؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند مدافع حرم شود،اما دلش در گرو حضرت زینب ماند.
نحوه ی شهادت شهید حسین ولایتی فر
ابن شهید عزیزدر روز ۳۱ شهریور ماه ۹۷ درسن۲۲ سالگی حین حمله تروریستها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز، به شهادت رسید. یکی از دوستان و همرزمان شاهد حسین نقل میکرد که حسین خود استاد کمین و ضد کمین بوده است. اگر میخواست در آن معرکه جان خود را حفظ کند امکان نداشت تیر بخورد. وقتی در آن سر و صدا و شلوغی و هیاهو همه میخوابند روی زمین، حسین جانبازی را میبیند که نمیتواند فرار کند و روی ویلچر گیر کرده، حسین هم به سمت آن جانباز میدود تا او را عقب بیاورد و جان او را حفظ کند. که چندین تیر به سینهاش خورده و به شهادت میرسد.
🇮🇷🕊
نامش ✨|حُــسِـیـنْ|✨
نگاهش ☀️|حُــسِـینْـی|☀️
شهادتش در 🌕|مـٰـاه حُــسِـیـن|🌒
عشق حُــسِـیـْن است دیگر ♥️
حُــسِـیـْن را از هر طریقی به حُــسِـینْ میرساند...
پسراولگفت:
مادر،اجازههستبرمجبہہ؟
گفت:بروعزیزم...
رفتو؛والفجـرمقدماتےشہیدشد':)
#شهید_احمدتلخابی
پسردومگفت:
مادر،داداشڪہرفتمنهمبرم!؟
گفت:بروعزیزم...
رفتوعملیاتخیبرشہیدشد':)
#شهید_ابوالقاسمتلخابی
همسرشگفت:
حاجخانومبچہهارفتند،ماهمبریم
تفنگبچہهاروےزمیننمونہ . .
رفتوعملیاتوالفجر۸شہیدشد':)
#شهید_علیتلخابی
مادربہخداگفت:
همہدنیامروقبولڪردے،
خودمروهمقبولڪن...
رفتودرحجخونینشہیدشد:)
#شهیده_کبریتلخابی
#شہیدانہ🕊
:)💔⸤نَحنُالفُقراءالَّذينَـٰأغناهُمـٰاللهُبِحُبِّالحُـسين⸣
-مـٰافَقیرانۍهَستیمڪِہ
خُدا؛بـٰاحُبحُسِینمـٰاراغَنـیڪَرد!
۳۵روزتاماهعاشقـے...💔
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
~حیدࢪیون🍃
_
بھ دنبال معجزهام،
در حالـے ڪھ معجزه تویۍ اۍشھید!
معجزه خورشیدِ نگاھ توست . .
تنھا یڪ نگاهت کافـے است
تا سراسر وجود یخ زدهیِ زندگۍام را
گرم کند از نورِ خدا :))♥️
#شهیدانه
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹
خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265
یه توضیحی بدم ما در روز جمعه رمان ( عشق واحد) قرار میدادیم اما به پایان رسید و تصمیم گرفتیم زندگینامه شهید ( محمد ابراهیم همت) در روز جمعه قرار بدیم و در طول هفته یه رمان دیگه به نام ( عبور زمان بیدارت میکند) قرار میدیم .خوش اومدید😊🌹
~حیدࢪیون🍃
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹 خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای
توجه کنید در روز جمعه رمان دیگه داریم به نام (محمد ابراهیم همت)🌹
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۵۴ 📕 لبخند زد. –صدف دختر متین و در عین حال شادیه.
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۵۵ 📕
–مامان و بابا جزوه اون زوجهایی هستن که به هم متصل نیستند با هم متحد هستن. اونا هدفدار زندگی میکنن، بخصوص آقا جان که تونسته مامان رو هم به طرف هدف خودش بکشه.
–منظورت چیه؟
–ببین مثلا یه وقت تو میری بیرون که بگردی و دوری بزنی، یعنی هدف خاصی نداری، چون همه بیرونن میگی پس منم برم ببینم چه خبره، تو خونه حوصلم سر رفته.
ولی یه وقت میری بیرون که نون بخری، یا یه کار واجب داری.
یعنی ماموریت داری که کاری رو انجام بدی و براش برنامه ریزی میکنی.
حتی اگر موانعی پیش بیاد تا تو رو از اون کاری که میخوای انجام بدی دور کنه، تو اون موانع رو کنار میزنی. چون دنبال انجام کارت هستی.
ولی وقتی برای گردش و دور زدن بیرون بری با اولین صحنهایی که توجهت رو جلب کنه سرگرم میشی و خیلی وقتت رو اونجا هدر میدی یا دوستی رو میبینی و مدت طولانی باهاش حرف میزنی، کسی مثل آقا جان هیچ مشکلی باعث نمیشه حواسش پرت بشه، حتی گاهی مامان باهاش اوقات تلخی میکنه خیلی راحت یا از کنارش رد میشه یا سعی میکنه درستش کنه.
آهی کشیدم و گفتم:
–خوشبهحال مامان، چه شوهر خوبی دارهها، ولی به نظرم قدرش رو نمیدونه.
–مامان هم خیلی تو زندگی فداکاری کرده، اگه پای دردو دل مامان بشینی متوجه میشی که چقدر خوب قدر زندگیش رو میدونه و به خاطر بچههاش چقدر از خود گذشتگی کرده.
بعد امیرمحسن سرش را پایین انداخت و آرامتر ادامه داد:
–بخصوص به خاطر من خیلی اذیت شده. البته این عشق به بچهها خاصیت مادرهاست.
دستم را در هوا چرخاندم.
–نه بابا اینجوریام نیست. یکی از دوستهای امینه با دو تا بچه از شوهرش طلاق گرفته، تازه به نظر من شوهرش اونقدرا هم غیر قابل تحمل نبوده. البته امینه میگفت انگار دلش میخواد برگرده سر زندگیش.
امیر محسن کتابی که دستش بود را ورق زد. کمی مکث کرد و گفت:
–واقعا مادر خوب بودن هم یکی از سختترین کارهای دنیاست. خیلی جذابهها، فکر کن آیندهی یه نسل دست مادره، اگر بچههاش رو خوب تربیت کنه یه نسلی رو نجات داده که برای خودشم خیلی خوبه، حتی بعد از مرگش هم میتونه از کارهای این نسلی که تربیت کرده استفاده کنه و بهره ببره، حالا اگرم بد تربیت کنه ممکنه تا چند نسل از این تربیت بد آسیب ببینن. حتی خودش هم بعد از مرگش ممکنه به خاطر تربیت بد بچههاش آزار و اذیت بشه.
–سرم سوت کشید امیرمحسن.
با حیرت گفت:
–آره، سر خودمم. واقعا خوش به حال خانما، بعد انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:
–راستی بابا گفت زنگ بزنم به امینه بگم فردا شام بیان اینجا، میشه تو زنگ بزنی؟
گوشیام را از کیفم درآوردم.
–حالا نمیشه یه بار واسه من خواستگار میاد اونا شام اینجا تلپ نشن؟
–عه، اُسوه؟ این چه حرفیه؟ امینه که جز ما کسی رو نداره.
–اخه میترسم دوباره جور نشه، جلوی حسن آقا خجالت میکشم.
–خب به امینه بگو به شوهرش حرفی نزنه، حسن آقا که همیشه آخر شب میاد. امینه و آریا از بعدازظهر میان.
– باشه، پس بهش پیام میدم. همین که صفحهی امینه را باز کردم و پروفایل امینه را دیدم پقی زدم زیر خنده.
دست امیرمحسن روی برگههای کتاب بی حرکت ماند.
–چی شد یهو؟ به چی میخندی؟
خندهام را جمع کردم و گفتم:
–به پروفایل امینه، وای خدا اینم تکلیفش با خودش مشخص نیستا.
–میگی چی شده یا نه؟
–برداشته عکس پروفایلش رو یه عکس و متن عاشقانه در مورد خودش و شوهرش گذاشته، آخه بگو تو که نمیخوای سر به تن شوهرت باشه اینا چیه میزاری؟ باز این دختره رو جو گرفته.
خدا وکیلی امیر محسن به قول خودت آدمی به بی استدلالی این امینه تا حالا دیدی؟ اصلا همهی کاراش عشقیه، الانم احتمالا میخواد چشم قوم شوهرش رو دربیاره این رو گذاشته. بیچاره شوهرشم الان با دیدن این پروفایل هنگ میکنه.
امیر محسن سری تکان داد و مشغول کتابش شد.
به اتاقم که رفتم روی تخت نشستم و به حرفهای امیرمحسن فکر کردم. از عشقی که درگیرش بودم خجالت کشیدم. حتی جرات نکردم جلویش یک "چرای" کوچک بگذارم. چون دلیلی نداشتم. "خدایا من از تو شوهر خواستم نه عشق، اونم اینطور عشقی."
قلب چوبی را از کیفم بیرون آوردم و نگاهش کردم. روی قلبم گذاشتمش و چشمهایم را بستم. اشکم چکید. احساس میکردم قلبم خیلی کوچک است گنجایش این عشق را ندارد و میخواهد از سینهام بیرون بزند. خدایا کمکم کن که بتونم جواب مثبت به این خواستگارم بدهم.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۵۵ 📕 –مامان و بابا جزوه اون زوجهایی هستن که به هم م
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۵۶ 📕
فردای آن روز به خاطر تصادف بدی که در خیابان شده بود ترافیک سنگین بود. به همین دلیل نیم ساعت دیرتر به محل کارم رسیدم.
به اتاقم که رفتم دیدم یک نفر پشت میز من نشسته است و سرش داخل مانیتور است.
راستین هم کنارش ایستاده و با گرهایی که به ابروهایش داده به سیستم زل زده است.
با دیدن من به طرف در خروجی امد و اشاره کرد که دنبالش بروم.
کنار میز منشی ایستاد و زمزمهوار گفت:
–حسابرس آوردم. یک ساعت زودتر از بقیه امدیم که تا اخر وقت اداری همه چی مشخص بشه.
با تعجب پرسیدم:
–شما که گفتین هفته دیگه...بعد نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم:
–پس بقیه کجان؟
–به بلعمی گفتم امروز نیاد. چون احساس کردم جاسوس اوناست. کامران رو هم فرستادم کارشناسی، یه کاری اطراف شهر جور شد، فقط ولدی رو گفتم بیاد. تو برو پیش این حسابرسه ببین چیکار میکنه.
پا کج کردم که بروم، حرفش یادم آمد.
–ببخشید منظورتون از جاسوس کیا بود؟
نوچی کرد و گفت:
–توام مثل من اصلا حواست به هیچی نیست. فراموش کن چی گفتم. بعد به اتاقش رفت. با خوشحالی این جملهاش را با خودم زمزمه کردم."توام مثل من"
جای کامران پشت میزش نشستم و زل زدم به این حسابرس. آنقدر غرق کارش بود که انگار مرا نمیدید. بعد از یک ساعت کار شروع به سوال پرسیدن از من کرد. تک تک تاریخ کارها را میپرسید و روی بعضی از برگهها مینوشت.
نمی دانم چرا استرس گرفته بودم. خودم هم میدانستم که در این مدت خطایی از من سر نزده ولی آنقدر جو کاراڱاهی بود که نمیتوانستم آرام باشم.
تقریبا آخر وقت کاری بود که حسابرس مدارک پرینت شده را برداشت و به اتاق راستین رفت. بعد از چند دقیقه من هم احضار شدم. حسابرس شروع به توضیح دادن کرد.
–فقط از تاریخی که این خانم شروع به کار حسابداری کردن همهی حسابها درسته، قبل از این تاریخ تعداد خریدها با دوربینهایی که نصب میشده فرق داره. حتی فاکتورها هم گاهی قیمتهاش متفاوته. گاهی در عرض یک ماه یه دوربینی که قبلا به قیمت خیلی پایین تری خریداری میشده تغییر قیمت فاحشی پیدا کرده و این غیر ممکنه. میتونید زنگ بزنید و از خود شرکت قیمت بگیرید. حتی از زمان و تاریخی که پریناز هم حسابدار بود توضیح داد که او هم همین کارها را انجام میداده، حتی گفت که در آن تاریخها وضع شرکت خیلی بهتر و فروش بالا بوده، در حالی که درآمد حاصله یک سوم در آمد واقعی بوده است.
من مات و مبهوت فقط نگاهش میکردم و راستین هر لحظه اخمهایش بیشتر در هم میشد. حسابرس بعد از این که گزارش کامل کارهایش را داد رفت.
من هم بلند شدم تا به اتاقم برگردم. ولی با صدای خشدار و عصبانیاش در جا میخکوب شدم.
–بیا بشین.
به طرفش برگشتم. دست به سینه کنار میزش ایستاده بود و نگاهم میکرد. کمی جلو آمد و با لحن دلخوری گفت:
–نباید تو این مدت حرفی میزدی؟ از جدیتش ترسیدم.
–من که خبر نداشتم. از کجا باید میدونستم؟
–پس چطور حسابداری هستی، بالاخره با کامران تو یه اتاق کار میکردی، از کاراش، حرفهاش آدم متوجه میشه،
بعد چشمهایش را ریز کرد و ادامه داد:
–از گل دادناش...
از حرفش حرصم گرفت.
–من خبر نداشتم.
–خبر نداشتید، یا حرفی نزدید که یه وقت رابطتتون خراب نشه.
با اخم نگاهش کردم.
–ما رابطهایی نداریم، آقای طراوت فقط همکارمه، اصلا خود شما چرا متوجه کارای پریناز خانم نشدید. شما که خیلی به هم نزدیک بودید، نباید میفهمیدید.
–اون هنوز معلوم نیست. چون اون موقع مشترکی با کامران کار میکرده شاید کار اون نباشه. البته فعلا باهاش کار دارم.
اخمم غلیظ تر شد.
–حالا که همه چی معلوم شده، من از اینجا میرم. دیگه نمیخوام...
حرفم را برید.
–یعنی کامران اینقدر برات مهمه؟ حتی طاقت دیدن...
خشمگین نگاهش کردم. ولی با دیدن چهرهی درهمش خشمم فروکش کرد. طاقت دیدن ناراحتیاش را نداشتم.
سرم را پایین انداختم.
نفسش را بیرون داد.
–اگه واقعا کامران برات مهم نیست. پس تو این مدتی که میخوام سهمش رو بخرم چیزی بهش نگو. فعلا نمیخوام کسی چیزی بدونه.
حرفش منقلبم کرد. چرا او فکر کرده کامران برایم مهم است.
–میخواهید سهمش رو بخرید که بره؟
سرش را تکان داد و زمزمه وار گفت:
–نمیدونم چرا هر کس به من میرسه اینجوری میشه.
دلم برایش سوخت، نمیدانم چرا، دلم نمیخواست حتی رابطهاش با پریناز خراب شود. آشفته حالیاش حال دلم را خراب میکرد. حالا دلیلش اصلا مهم نبود کامران باشد یا پریناز.
پرسیدم:
–دیگه با من کار ندارید؟
به طرف صندلیاش رفت.
–فقط روی سیستم رمز بزار که جز خودت کسی دسترسی به حسابها نداشته باشه..
ابروهایم را بالا دادم.
–ولی اینجوری که آقای طراوت ممکنه ناراحت بشن.
پوزخند زد.
–الان نگران ناراحت شدن اونی؟ نگران نباش من خودم جوابش رو میدم.
بیحرف و با دلخوری از اتاق بیرون آمدم.
↠ @Banoyi_dameshgh
⚠️| #تلنگــر
"میترسم از خودم ...
زمانی که عکس شهدا رو به دیوار اتاقم چسبوندم ،
ولی به دیوار دلم نه ! "
"میترسم از خودم..
زمانی که اتیکت خادم الشهدا و ... رو به سینه م میچسبونم ،
اما " خادم پدر و مادر " خودم نیستم ! "
"میترسم از خودم..
زمانی که برای مادرای شهدا اشک میریزم ،اما " حرمت مادر " خودم رو حفظ نمیکنم ! "
"میترسم از خودم..
زمانی که فقط رفتن شهدا رو میبینم ،
ولی " شهیدانه زیستنشون " رو نه !"
شهدا شرمندهایم که مدام شرمنده ایم 😔
🔰 #شهیدانه | #علی_هاشمی
🔻شهید علی هاشمی:
آیا علی اکبر امام حسین ( علیه السلام) بی هدف بود، یا حضرت ابوالفضل بی هدف بود. مگر می شود، سرباز روح الله بی هدف باشد و این را بدانید در جوانی پاک بودن، شیوه ی پیغمبری است.
ای جوانان عزیز! هر چند که خون ما به ناحق و برای حق ریخته شد، ولی باعث شدکه درخت اسلام شاداب بماند، تا میوه ی آن که آزادی است به دست دشمن نرسد.