eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 •→♥️←• توی خرمشهر محمد حسین و دوستش هر دو با هم مجروح شدند . از بیمارستان که مرخص شدند ، برگشتند خط مقدم . فرمانده گفت : " باید به خانه هایتان برگردید .. " اشک توی چشمای حسین حلقه زده بود . به فرمانده گفت : "به شما ثابت میکنم که می توانم به خط بروم و لیاقت آن را دارم .. " و این کار را کرد .. شهید محمد حسین فهمیده منبع : نرم افزار خادم شهدا (خاطرات کوتاه شهدا) ─═हई{🦋}ईह═─ @Banoyi_dameshgh ─═हई{🦋}ईह═─
‹♥️› ماتجربہ‌کردیم‌کہ‌درموسم‌فتنہ تارهبرماسیدعلےهسٺ‌غمےنیست✌️🏼 「
🌹امام صادق ؏ فرمودند🌹 تسبیحات فاطمه زهرا (س) در هر روز پس از هر نماز، نزد من محبوب تر از هزار رڪعت نماز در هر روز است. 📚 ڪافى، ج 3، ص 343
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلام شهید🌺 شهید محمدهادی امینی:"من مشتاق اینم که رنگ خداوبگیرم وبتونم حداقل تجلی یک صفت الهی توی زمین باشم"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام محمد باقر (ع) میفرمایند : آن كه به خدا توكّل كند، مغلوب نشود و آن كه به خدا توسّل جويد، شكست نخورد... 📚جامع الأخبار، ص۳۲۲
داستان شب 🌙 💖" دعا برای همه " زن کشاورزی بیمار شد، کشاورز به سراغ مرد مقدسی رفت و از او خواست برای سلامتی زنش دعا کند. راهب دست به دعا برداشت و از خدا خواست همه ی بیماران را شفا بخشد. ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت: صبر کنید، از شما خواستم برای زنم دعا کنید، اما شما برای همهی مریض ها دعا می‌کنید. راهب گفت: برای زنت دعا می کنم. کشاورز گفت: اما برای همه دعا کردید، با این دعا ممکن است حال همسایه‌ام که مریض است، خوب شود و من اصلا از او خوشم نمی‌آید. راهب گفت: تو چیزی از درمان نمی‌دانی، وقتی برای همه دعا می‌کنم، دعاهای خودم را با دعاهای هزاران نفر دیگری که همین الان برای بیماران خود دعا می‌کنند متحد می‌کنم. وقتی این دعاها با هم متحد شوند، چنان نیرویی می‌یابند که تا درگاه خدا می‌رسند و سود آن نصیب همگان می‌شود. دعاهای جدا جدا و منفرد، نیروی چندانی ندارند و به جایی نمی‌رسند.
~حیدࢪیون🍃
♡بسم الرب عشق♡ 💓*تاریکی شب*💓 #part7 _راستی زهره نمیریم +بریم من مشکلی ندارم عزیز -آره
♡بسم الرب عشق♡ 💓*تاریکی شب*💓 وسایل شامو روی سفره چیدیمو شروع کردیم به خوردن ،دستپخت عمه واقعا حرف نداره +عمه جون دستت دردنکنه عالیه دسپختتون. -عمه:نوش جانت دختر گلم -جواد :مامان راستی بابا کی میاد -عمه :نمیدونم مادر کارش چقدر طول میکشه -جواد:آها پس بخاطر راهیان نور معلوم نیست -ساره :آره برادر من یکی از رفیقای منم رفت شلمچه میگه خیلی خوش میگذره ،الان دوسالی میشه نرفیتیم واقعا دلم تنگه -جواد:کاشکی من و مائده خانمم میرفیتم ایشون هنوز نرفته -عمه :حالا غصه نخور مادر امسال قسمت نشده سال دیگه انشالله رفتین سر خونه زندگی خودتون باهم برین به سلامت . -مائده: راستی مامان جون من میخوام فردا برم پارچه پیراهنی برای خودم بگیرم شما میاین -عمه :نمیدونم قربونت باز بهت میگم فردا شاید نتونم -مائده :باشه مادر جان میخوایین بیاین بهم صبح اطلاع بدین که بیام دنبالتون -عمه: باشه مادر شامو خوردیمو من و مائده جون شستیم ساره هم همشونو خشک کرد . من کلا اون روز توی فکر بودم واقعا این چشم عسلی چجوری دل من و برد . عقلم و قلبم با هم سر جنگ داشتن -قلبم:خوب یک لحظه نگاه کردم اونم نگام کرد که -عقلم:اون نگاه کرده باشه مگه تو باید به چشم پسر مردم نگاه کنی . اوففف واقعا باید تو این سن کم برم تیمارستان همین و کم داشتیم والا . اون شب بعد از رفتن پسر عمه جواد و مائده جون رفتم توی اتاق ساره و روی تخت دراز کشیدم، ساره هم که زود خوابش برد من تا ساعت 1نیم شب داشتم استغفرلله میگفتم البته اینم بخاطر زور های عقلم به قلبم بود . باصدای ساره برای نماز صبح بیدار شدم نماز خوندم تقویمو نگاه کردم امروز سه شنبه بود گفتم یکم وقت بزارم و دعای توسل بخونم تا چند تا بند شو نخونده خمیازه کشیدمو خوابم گرفت نگاه به ساعت کردمو دیدم ساعت 6خورده ایی میشه گفتم یه چله زیارت عاشورا ببندم تا این دلم یکمی آروم بشه دفتری که آورده بودمو باز کردم و چله رو نوشتم باید از امروز شروع میکردم که گذاشتمش برای بعد ظهری واقعا خوابم میومد رفتم روی تخت دراز کشیدم که بخوابم دیدم صدای گوشی ساره بلند شدم منم برای فضولی بلند شدم و رفتم ببینم که کیه سر صبحی برای ساره زنگ میزنه که دیدم زنگ کوکه پوفی کشیدمو قطعش کردم خوابیدم ..... ساعت 9 نیم بود که باصدای آیفون بیدار شدم خیلی داشتن زنگ میزدند عمه عمه ساره ساره اومدم توی حال کسی رو ندیدم ،یعنی هیچکس خونه نیست . رفتم جلوی آیفون دیدم یه آقایی هست :بله بفرمایید -ببخشید منزل حاج محمد رمضانی ......... 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از 👇 به قلم :(علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌