eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
محل زندگی :تبریز تاریخ تولد :۵مرداد۶۱ ورودی :92-93 رشته تحصیلی : شیمی صنعتی محل تحصیل : دانشگاه علمی کاربردی -مرکز استانداری تبریز محل شهادت :منطقه "الحراریات" شهر بیجی در شمال سامراء  تاریخ شهادت :۲آبان۹۴ همزمان با عاشورای حسینی مزار شهید :تبریز در ادامه میتوانید گزارشی از مصاحبه با خانواده شهید نومی را بخوانید از دوران کودکی وحید بگویید: حسین نومی گلزار، پدر شهید: وحید از همان دست بچه هایی بود که بیشتر از سنش می دانست و شناختش از دنیای اطراف بیشتر بود؛ الان هم که یاد حرفهایش می افتم، احساس می کنم چیزهایی را که می گفت درک نکرده ایم، چون همیشه حرف هایش مفاهیم بالایی داشت. وحید با شهادت خود در ظهر روز عاشورا اعتقادش به زیارت عاشورایی را که مدام آن را می خواند، عملا نشان داد. تربیت شهید برمبنای چه تفکرومکتبی  بود ؟ حسین نومی گلزار:ما تربیت یاافته ی مکتب تشیّع و قرآن هستیم و از سیره ی پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) پیروی می کنیم. بر همین مبنا تلاش کردیم که محیط رشد فرزندان در خانواده را به گونه ای فراهم آوریم که مطابق فرامین اسلام باشد. در این بین مهمترین اساسی که از ابتدا در زندگی ما حاکم بود تقید به حلال و حرام بود. بسیار احتیاط می کردم که ذره ای لقمه ی حرام بر سر سفره قرار نگیرد. همین مسئله یکی از مهمترین عواملی است که می توانم بگویم در سعادت فرزندم وحید نقش داشت. با اینکه در مشاغل گوناگون حضور داشتم اما در هر کاری که می رفتم کاملا دقت داشتم تا جنبه ی حلال و حرام در آن رعایت شود. چطورمطلع شدید که شهید قصد دارد به عراق برود ؟ حسین نومی گلزار:با توجه اینکه وحید نظامی نبود، گفتن از اینکه می خواهم به جنگ بروم برای ما نامأنوس بود. برای همین در ابتدا برای ما هم کمی عجیب بود و هر بار که صحبت می کردیم می گفت که این وظیفه ی من است. من این تکلیف را احساس می کنم که در آن جبهه حضور داشته باشم. وظیفه من فقط زمانی نیست که دشمن به مرزهای کشورم تعدی کرده باشد. کم کردن شر داعش از سر مسلمانان و دور کردن آنها از مرزهای کشورم برای من احساس وجوب می آورد. هر بار که بحث می کردیم با استناد به آیات و احادیث ما را قانع می کرد.وخوابی که دیده بود یه ایشان امید می داد و نا امید نمی شد از اینکه دیگران مانع از رفتن وی شوند .  از رشادت های وحید در ظهر عاشورا بفرماییدوخوابی که دیده بود : حسین نومی گلزار:وحید قبل از اعزام خواب دیده بود که عده ای سوار با لباس سیاه بر فردی که لباس سبز پوشیده وتنها است حملع می کردند وحید خود را به مرد سیاه پوش می رساند وجلوی او می ایستد وآن افراد سیاه پوش سر وحید را از بدنش جدا می کنند . دو روز مانده تا عاشورا همرزمانش به وحید گفتند بیایید تا شروع عملیات به زیارت امام حسین (ع) برویم و برگردیم، او قبول نکرد و گفت امروز کربلا همین جاست و من جای دیگری نمی روم. وحید در آن مقطع تک تیر انداز بود، صبح روز عاشورا هم مسئولیت حراست از یک معبر را بر عهده داشت. او در بالای یک پشت بام مستقر می شود و از گروه ۲۰ نفری داعش که از آن نقطه قصد نفوذ داشتند، ۱۲ نفر را به درک واصل می کند. کم کم داعش ها خودشان را به وحید می رسانند و با پرتاب نارنجک در مرحله ی اول او را از ناحیه ی دست زخمی می کنند. سپس وقتی وحید می خواسته جایش را عوض کند تیربار را می بنندد و او را به شهادت می رسانند. بعد از شهادت وحید داعشی ها شدت حملات را بیشتر کردند چون می خواستند به پیکر وحید دست یابند و تبلیغات شوم رسانه ای خود را انجام دهند. همرزمانش که متوجه این مسئله می شوند، تلاش می کنند که پیکر به دست داعشی ها نیفتند که در این درگیری منطقه ی وسیعی از بیجی را از دست داعشی ها پاکسازی می کنند.
⚡️ هیچ وقت نگو: محیط خرابه منم خراب شدم! همانگونه که هرچه هوا سردتر باشد لباست را بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو لباسِ تقوایت را بیشتر کن.
سلام بزرگواران ان شالله امشب ساعت ۹ سه پارت داریم ❤️😍 همراهمون باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️⃟📿 رفقا✋🏻آقاموݩ‌منٺظرھ...↯ بریم‌یه‌دعاے‌فرج‌بخوݩیم...🙃🤲🏻 اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج...🍃
درازکشیده‌بودیم . . . باکلی‌ذوق و شوق بهش‌گفتم: "اوج‌آرزوم‌اینه که پولدارباشم ، یه‌خونه تو بهترین‌نقطه‌اصفهان ، سفرهای‌خارج ، گشت‌وگذار و‌ . . ." ازش‌پرسیدم: خب‌محسن تو آرزوت‌چیه!؟😃 نه‌گذاشت‌ و نه‌برداشت . . گفت: "شـہـادٺ...''🚶🏻‍♂ ⊰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بزرگواران تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉 @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part171 ساعت چهار نیم با صدا های بلند مامان چشم باز کردم
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> حاج ولی یک لیوان چایی که خورد بسم اللهی گفت و قرآن رو باز کرد ک به من و زهره خانم گفت بریم روی صندلی بشینیم خانم رضا و خانم مجتبی دوتا باهم خنده می کردن و دست یکی شکلات بود دست یکی دیگه شیرینی حاج ولی یه چیزی گفت و جوابشو دادیم مامان و مریم بلندشدن مامان نشونو به دست زهره خانم زد و صورت زهره خانم و بوسید مریم اومد و دم گوشم یه چیزی گفت که با دست زدن همه چیزی متوجه نشدم بهش گفتم بهم بعدابگه که سرش رو تکون داد. نگار خانم به همه شیرینی داد و به ما هم داد و ساره خانم شکلات به همه داد و به ما که رسید گفت: تبریک میگم انشالله به پای هم پیر بشین صورت زهره خانم رو بوسید و شکلات رو به ما تعارف کرد و زهره خانم نگاهی به من کرد و منم نگاهی بهش کردم که خودش خندش گرفت دیگه بلند شدم و رفتم پیش مجتبی اینا نشستم مجتبی رضا هی اذییتم می‌کردن هی میگفتن باید برات جشن پتو بگیریم آقاجون و آقا مرتضی با هم گرم صحبت شده بودن که و قرار شد حاج ولی رو نگه داریم برای شام ساعت ۹ شد که سفره یکبار مصرف و خانمها دادند تا پهن کنیم و من و مجتبی بلند شدیم که مجتبی هی میگفت: برو بشین اشکال داره تازه داماد و کار بزنیم برو باز مادردخانمت مارو دعوا میکنه +نه چرا دعوا کنه مطمئن باس خوششم میاد -خیلی خوب بابا بیا کمک کن وسایل شام هارو از ساره خانم و زهره خانم گرفتیم و گذاشتیم سر سفره چیدیم و همه اومدن سر سفره حاج ولی از چهره اش معلوم بود که خجالت میکشه آقا مرتضی رفت پیشش نشست بابا هم رفت تا دستش رو بشوره بعد با بسم الله شروع کردیم به خوردن زهره خانم هی با نگار خانوم اینا حرف می‌زد و خنده می‌کرد حواسش به من نبود که هی نگاش میکردم امشب خوش‌خنده شده بود دلبری می کرد فقط نگاهی به انگشترم کردم که همه چیزو برام جور کرده بود محشر به پا کرده بود خدایا شکرت••••••••• ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم: (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ پرش به اولین پارت👇 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23 حیدریون👇 https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part172 حاج ولی یک لیوان چایی که خورد بسم اللهی گفت و قرآ
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> از زبان زهره❤️ بعد از شام با اصرار زیاد حاج خانوم ظرف‌ها رو من و ساره شستیم حاج خانوم خشک کرد و مامان جا به جا می کرد حاج خانم بهم گفت که بعد از ظرف ها من و همه بریم تو اتاق من تابهم چیزهایی بده وسط شام متوجه شده بودم که هی آقا مصطفی نگاهم میکرد ولی خجالت میکشیدم نگاهش کنم چون نگار و ساره با هام حرف میزدن ومنم مشغول حرف زدن باهاشون بودم بعد از شستن ظرفها مامان گفت که میوه ها را بشوریم و خشک کنیم و ببریم برای آقایون من بردم و مجتبی و آقا مصطفی بلند شدن و پخش کردن ، نگارو ساره میوه ها رو بردن تو اتاق من و همه خانم ها رفتیم اونجا مریم که الان متوجه شده بودم خواهرشوهرم میشه یه نایلکس هایی که تزیین شده بود حاج خانم داده و حاج خانم بازش کرد چهار یا پنج تا چیز که کادو کرده بودن و داد به من گفت که بازشون کنم.... خیلی خجالت می کشیدم ساله بهم کمک کرد و بازشون کردم یه پارچه پیراهنی که گل گلی بود که خیلی هم قشنگ بود که مامان بازش کرد و تشکر کردیم نگار فقط دست می زد بعد ساره یکی دیگر از کادو ها رو باز کرد که روسری قشنگی با حاشیه‌های بنفش که خیلی زیبا بود واقعا به دلم نشسته بود بازش کردم که مریم اصرار کرد که سرم کنم همین که روسری مو باز کردم مریم دستش کرد بین موهام و گفت: وای زهره جون چه موهای بلند و قشنگی داری خیلی موهات قشنگه + قربونت خواهری لطف داری شما روسری رو سرم کردم که همه گفتند که خیلی به صورتم میاد و صلوات فرستاد مریم بوسم کرد و گفت: خیلی خوشحالم که عروس خوشگلی نصیبت داداشم شده لبخندی به صورتش زدم که اینقدر مهربون بود بعد از اینکه هدیه هارو دادن حاج ولی یا اللهی گفت که آقا رضااینا هم باید میرفتن با نگار خداحافظی کردم که برام مثل یه خواهر بود ساعت ۱۰:۱۵ بود که حاج آقا اینا میخواستن برن هنوز عادت••••••••••• ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم: (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ پرش به اولین پارت👇 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23 حیدریون👇 https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part173 از زبان زهره❤️ بعد از شام با اصرار زیاد حاج خانو
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> نداشتم به صورت حاج آقا نگاه کنم موقع رفتن حاج آقا دستشو دراز کرد که خجالت میکشیدم دست بدم ولی مجبور شدم و دست دادم مریم بغلم کرد و حاج خانوم بغلم کرد و بوسم کرد آقا مصطفی داشت میرفت فکر نمی‌کردم دست دراز کنه برعکس تصور دست درازکرد و خداروشکر مامان و بابا دم در رفته بودن و فقط مجتبی ایستاده بود داشت نگاه میکرد مجبور شدم دست بدم وخدافظی کنم تا حالا به هیچ مردی غیر از محرم های خودم دست نزده بودم حاج آقا که بهم دست داده بود چنین حسی رو نداشتم ولی وقتی به آقا مصطفی دست دادم گرما به دستم اضافه شد چقدر دوست داشتم این حس رو دست مصطفی از دستم بزرگتر بود وقتی دوباره تکون داد حس کردم اون دست مال من نیست هر لحظه به همون دستی که آقا مصطفی باهاش دست داده بود رو نگاه میکردم خدایا شکرت واقعا این خوشبختی و خوبی ها رو نصیب همه ی دخترای شیعه بکن مامان بابا اومدن داخل اتاق مامان سرد شده بود - وایچقدر هوا سرده سارهجان بخاری رو زیاد کن امشب هوا سوز داره ساره چشمی گفت و من رفتم روی مبل نشستم که یادم اومد ظرفهای میوه هنوز توی اتاقم هست بلند شدم رفتم به اتاقم که ساره پشت سرم اومد و بهم کمک کرد تا جمعش کنم بعد با هم شستیم شون خیلی شب خوبی بود ساعت نزدیک ۱۲ بود که بابا گفت تلویزیون و خاموش کنیم و بریم بخوابیم امشب هم ساره کنارم موند تا نزدیک به ساعت ۲ داشتیم فقط باهم حرف میزدیم هیچ کدوممون خوابمون نمیومد ... - زهره تو واقعاً از کار آقا مصطفی خوشت اومد واقعا سخته دیگه یه موقع نباشه چی؟ +اشکالی نداره من زندگیمو نذر امام زمان کردم ان شالله خودش خوش بختم میکنه -وای زهره چقدر قشنگ شد نه الان تو باز عقد میکنی و میمونی دقیق نگاه کن جواد عروسی کرد من عقد کرده موندم الان من عروسی میکنم تو عقد کرده میمونی چقدر مزه داره +الان بخواب دیگه داره خوابم میاد چرا انقدر حرف میزنی تو -بچه بد عروس شد بد اخلاقم شد 😒••••• ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم: (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ پرش به اولین پارت👇 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23 حیدریون👇 https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10