eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡....... روز ها چه سخت میگذشت. چه استخوان شکن و چه تکراریو چه بی انگیزه. هر چه میگذشت تصویری در ذهن من پر رنگ تر میشد! هر چه میگذشت آسمان دل من سیاه تر میشد‌! من همان دختر شاد و پر شور بودم که از کوچکترین چیزها لذت میبرد و اجازه نمیداد چیزی یا اتفاقی لبخندش را محو کند. چه شد؟ چه بر سرم آمد؟ چرا همه چیز جور دیگری شد؟ من دختر با اراده ای بودم اما انگار در فراموش کردن بسیار ناتوان و بیچاره! تمام وجودم پر شده بود از دلتنگی. کارم شده بود نشستن کنار پنجره و خیره شدن به چشمانی مجازی! کار من اشتباه بود و نادرست اما من به این اشتباه عشق میورزیدم! احساس گناه میکردم اما هیچ جوره حریف دلم نمیشدم. دل من راضی نمیشد. راضی به فراموشی نمیشد... خسته بودم و دلتنگ! خسته از تمام انتظاری که برای اتفاقی نا پیدا میکشیدم! دلتنگ برای کسی که حتی یک بار در چشم هایم خیره نشد تا بتوانم به راحتی چشم های زیبایش را بیینم! جای خالیش در هر جای زندگیم حس میشد در حالی که حتی یک بار هم کنارم نایستاده بود! اگر قرار بود اینطور از او دور باشم چرا خدا بعد مدت ها مهرش را به دلم نشاند؟ اگر مهرش را به دلم نشاند چرا مژگان را بر سر راهم قرار داد؟ اگر مژگان را سر راهم قرار داد چرا مرا ادمی دلسوز افرید؟ نمیدانم اما، به قول خانم جون در کارهای خدا چون و چرا نباید اورد‌. او اگاه است به تمام قلب های بی قرار پس خود چاره ای برای درد من میجوید! گاهی به این فکر میکردم که محمد حسین هم اینطور آشفته است؟ اصلا دلتنگ من میشود؟ هنوز هم دوستم دارد؟ اما مدام صدایی در گوشم زمزمه میکند که او قوی تر از این حرف هاست و با اراده اش در لحظه تو را فراموش کرده! قرار بود با علی به پارکی جایی برویم بلکه من کمی از این حالو هوای خفه کننده بیرون کشیده شوم. با علی که از در بیرون زدیم خیلی غیره منتظره شیدا جلویم ظاهر شد. اول نشناختمش! شدیدا تغییر کرده بود این را رنگ رژو لنز رنگیش فریاد میزد‌. سلام رسایی تحویلم داد. نگاهم به سمت علی که متعجب خیره به او مانده بود کشیده شد. شیدا که متوجه علی شد کمی شالش را جلو کشید‌. سرش را پایین انداخت و سلام داد. علی هم فورا نگاهش را از او گرفت و بعد سلامی سرد رو به من گفت: _من رو موتور منتظرت میمونم. _ب..باشه! رو به شیدا گفتم: _سلام. دختر چقدر تغییر کردی اصلا نشماختمت! _دیگه تازه عروسم و بایدم تغییر کنم! دلم برا شوخیات و خنده هات یذره شده لیلی! خیلی بی معرفتی! _صبر کن ببینم گفتی تازه عروس؟ کارتی را به سمتم گرفت و گفت: _هفته ی دیگه عروسیمه! باید بیااااای لیلی! با دهن بلز خیره به او ماندم و گفتم: _شوخی میکنی؟ نگو که داماد ماهان؟ _اره خودشه! سعی کردم تعجب را از بین ببرم. بغلش کردم و گفتم: _عزیزم مبارکه. از بغلش که بیرون رفتم گفت: _میای دیگه؟ _دلم نمیخواد قول الکی بدم. نمیام. _لیلی تروخدا تو شروع نکن. نمیدونی چه حس بدی دارم بابا و مامانم که نیستن! داداشمم که کلا دیگه نمیخواد نگاهم کنه! فقط تو برام میمونی رفیق! _بابات مخالفه؟ سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت: _میگه حق ندارم دیگه پامو تو اون خونه بزارم. نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم: _تو کی میخوای به خودت بیای و بفهمی اون پسر مناسب تو نیست؟ چهره اش شاکی شد.خواست حرفی بزند ک فورا گفتم: _باشه میدونم از نصیحت خوشت نمیاد. سعیمو میکنم بیام. بازم تبریک میگم. لبخندی زدو گفت: _ممنون که درکم میکنی‌. فورا خداحافظی کردم و به سمت علی که انگار باز آشوبی در دلش به پا شده بود رفتم. شیدا در اشتباهی محض فرو رفته بود که به سختی میشد بیرون کشیدش! ادامه دارد... ☆ @Banoyi_dameshgh
17.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 📹ماجرای شهیدی که در لحظات آخر حنا بست ...
‹✨🌔› ‌ •° روحمان‌ازبین‌رفتہ سرگرم‌بازیچہ‌دنیاییم خدایاتوهوشیارمان‌ڪن تومرابیدارڪن... •° ✨🌔¦⇢
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡....... اولین روز عید بود و همه خوشحال و من به دنبال کسی که شاید به بهانه ی عید قصد بازگشت داشته باشد. اما انگار نه... یک سال گذشت و باز او نیامد. دگر صبرم لبریز شده بود نمیتوانستم این همه دلتنگی را تحمل کنم. دلم را به دریا زدم. احتیاج به جایی داشتم که ساعت ها گریه کنم و لحظه ای ارامش را احساس کنم. و چه جایی بهتر از گلزار شهدا؟ در کنار کسانی که خود مخزن ارامش بودند و منتظر برای شنیدن صدای بیچاره ای مثل من؟ چادر بر سر کردم و مقصد را هدف گرفته و رفتم... قدم برداشتن کنار کسانی که انگار زنده بودند و تک تکشان نگاهم میکردند ارامش را نصیبت میکرد. آن هم کسانی که بی نام و نشان بودند... ناخواسته به فکر خانواده هایشان افتادم. خود را جای یکی از آن ها گذاشتم! وااقعا که غیر قابل تحمل بود. کنار یکی از قبر ها نشستم‌. کنار یکی از گمنام ها... قبرش را شستم و با لبخند و دلی پر از ارامش گل هایی که خریده بودم را روی قبرش تزئین کردم. شروع کردم به گفتن... از سیر تا پیاز ماجرایم را برایش گفتم و بعد از او طلب کمک کردم. چه کسی بهتر از او میتوانست تسکین دهد دردهایم را؟ سرم را بالا اوردم و اشک هایم را پاک کردم. نفس عمیقی کشیدم انگار خالی از هر چه درد شده بودم. نگاهم را به این طرف و انطرف چرخاندم. ناگهان، ناگهان مردمک چشم هایم از حرکت ایستاد. روی پسری که کنار یکی از قبر ها نشسته بود و قران میخواند. او، او محمد حسین بود؟ نه نه امکان نداشت! من فقط نیم رخش را میدیدم _لیلی تو یا کوری یا زده به سرتو همرو شبیه محمدحسین میبینی! خواستم نگاهم را از او بگیرم اما انگار نشد. از جا بلند شدم و کمی نزدیک تر رفتم تا مطمعن شم. هیییی او خودش بود! خود خودش! لحظه ای نفس کشیدن برایم سخت شد. با مشت دو بار به روی سینه ام زدم بلکه به خودم بیایم. پاهایم به زمین چسبیده بود. چشم هایم روی او قفل شده بودند. صدایش، صدایش را میشنیدم: _ای بابا شما که رفتید و جاتون خوبه الان. شما که تو مرام کم نزاشتید بامراما اونجا یکاریم واس ما کنید مارم ببرید! بخدا دیگه خسته شدم... دنیا جای موندن نیست. مثل دیوانه ها در ۵ قدمی او ایستاده بودم و خیره نگاهش میکردم. ناگهان، سرش بالا آمد نگاهش به نگاهم گره خورد. نفسم در جا خشک شد. من چه مرگم بود؟ زیر لب گفتم: _لیلی جمع کن خودتو تو اهل این سوسول بازیا نبودی الان میمیری میفتی رو دستمونا! نگاهش متعجب شد و انگار او هم لحظه ای در حالتی که بود خشکش زد. فورا از جا بلند شد و همانطور که گیج شده بود گفت: _سلام. _س..سلام. _شما اینجا چیکار میکنید؟ _معلومه اومدم اینجا اواز بخونم! خب این چه سوالیه میپرسید؟ گر چه دلم برای او پر میزد اما زبانم کار خودش را میکرد. همانطور مثل قبل درازو نیش دار! _اره خب سوال بیجایی بود. التماس دعا! _همچنین. راستی عیدتون مبارک باشه! _همچنین! قرانش را برداشت. بدون اینکه کوچکترین نگاهی به من کند گفت: _من دیگه میرم. خوشحال شدم. یا علی! با لحن لرزانی گفتم: _منم همینطور. خداحافظ خواست برود که ایستاد. باز به سمتم برگشت و گفت: _راستی اصلا حواسم نبود! مبارک باشه. _چی؟ عیدو که یک بار تبریک گفتید! _نه اونو نمیگم. نامزدیتونو میگم. متعجب نگاهش کردم و گفتم: _چی؟؟؟؟؟ _ارزوی خوشبختی میکنم براتون. او چه میگفت؟ ناخواسته خندیدم و گفتم: _نامزدی چیه اقا محمدحسین؟ من هنوز مجردما! قرار نیست تو این مدتی که شما نبودی من ازدواج کنم ک! متعجب سرش را بالا اورد و گفت: _یعنی شما نامزد نکردید؟ _معلومه که نه! اصلا کی اینو به شما گفته؟ _مژ.. حرفش را خوردو گفت: _اصلا مهم نیست! _اقا محمد حسین! گفتم کی گفته؟؟؟ _گفتم که مهم نیست کی گفته! _اگه نگین حلالتون نمیکنم. متعجب نگاهم کرد و گفت: _خوب بلدین منو تو منگنه بزارینا! میگم به شرطی که قول بدین به روش نیارین. _باشه قول میدم. _مژگان خانم! با شنیدن نام مژگان لحظه ای هرچه نفرت بود در سینه ام جمع شد. باید فکرش را میکردم برای رسیدن به محمد حسین چه ها که نمیکند. ناخوداگاه با فکر کردن به این یک سال و عذابی که کشیدم بغضی در تمام وجودم فرو نشست... ادامه دارد.. ☆ @Banoyi_dameshgh
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡....... با چشمانی پر از اشک نگاهش کردم. فقط نگاهش کردم... یک عالم حرف نگفته داشتم اما میگفتم که چه شود؟ چیزی تغییر میکرد؟ نه، فقط انتظار من بی پایان میماندو بس! دگر هیچ چیز دست من نبود اشک هایم پشت سر هم روی گونه نشستند. متوجه نگاهش که شدم فورا با صدایی که میلرزید گفتم: _ببخشید من باید برم. خواستم قدمی بردارم که فورا جلویم را گرفت وگفت: _نه! اینبار نمیزارم از حرف زدن فرار کنید. برای چی گریه میکنید؟ چرا به من نمیگید چی داره اذیتتون میکنه؟ بابا به والله این حق منه که بدونم چرا مدام سکوت تحویلم دادید! با همان بغض و همان صدای مرگبار گفتم: _من نمیتونم حرف بزنم...نمیتونم... لطفا برید کنار میخوام برم. کلافه‌ دستی به ته ریشش کشید و گفت: _لیلی خانم میشه گریه نکنی! یه لحظه اشکاتونو پاک کنید. اینجوری من احساس میکنم خیلی ضعیفم. اشک هایم را پاک کردم. سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم. همچنان نگاهش به پایین بود. من نمیدانم او چگونه اشک های مرا میدید. _میشه بشینیم حرف بزنیم؟ اما اینبار من نه بلکه شما حرف بزنید؟ روی نیمکت منتظرش نشسته بودم. هرچه میگذشت هوا سرد تر میشد. سوز عجیبی هم به جان ناآرام من افتاده بود. الان با این حال من و حال هوا فقط چایی داغ میچسبید. نگاهم به سمتش کشیده شد که با دو لیوان به سمت من می امد. لیوان را به سمتم گرفت با دیدن چایی داغ نزدیک بود به بازویش بزنم و بگویم دمت گرم بابا مشتی از کجا فهمیدی دلم چایی میخواد؟ گرمای چایی که از او گرفته بودم به تمام وجودم سرایت میکرد. با فاصله ای زیاد کنارم نشست. سکوتی که بینمان حاکم بود را شکست. نفس عمیقی کشیدو گفت: _چرا؟ _چی چرا؟ _ما که باهم حرفامونو زده بودیم به یه نتیجه ای هم رسیدیم. چرا یدفعه انقدر تغییر کردین؟ من کاری کردم؟ سرم را پایین انداختم و با لحن ارامی گفتم: _نه! _کسی چیزی گفته؟ _نه! _اصلا شما به من علاقه دارید؟ با حرفش متعجب نگاهش کردم. توقع این سوال را نداشتم. سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. _لیلی خانم جواب این سوال تکلیف همه چیزو روشن میکنه. فقط بدون رودرواسی حرف دلتونو بزنید. _اگه بهتون علاقه نداشتم الان اینجا ننشسته بودم. برای چی همینجوری گذاشتین رفتین؟ _میموندم که چی بشه؟ که با شما روبه رو شم و اذیت شم؟ اذیت شید؟ _من مجبور به دوری بودم. _کی مجبورتون کرده بود؟ _دیگه این سوال رو از من نپرسید. انگار کلافه از حرف نزدنم شد و نفسش را با صدا به بیرون فوت کرد و سعی در کنترل خودش کرد. نگاهش کردم و گفتم: _گفته بودین فراموشم میکنید. سرش را به طرف دیگه ای گرفت آهی کشید و گفت: _یجوری میگین انگار مثل آب خوردنه. شما اتفاقی بودی که توی زندگی من افتاد و تموم. دیگه فراموش نمیشین فقط سعی میکنم بهتون فکر نکنم اما اگه جواب سوالمو برای اولین و اخرین بار بدید. _خب بپرسید. سرش را پایین گرفت و با همان جذبه ای که در چهره داشت گفت: _لیلی خانم یک بار برای همیشه جوابمو بدید. میشه همسفرم باشید و تو مسیری که دارم طی میکنم کنارم قدم بردارید؟ با حرفش شوکه شدم. کمی خجالت کشیدم و فورا سرم را پایین انداختم. حالا باید چه میگفتم؟ من که دلم با او بود پس منتظر چه بودم؟ بس بود انتظار... بس بود دلتنگی... بس بود از خودگذشتگی آن هم برای ادمی بی ارزش! حالا باید به همه چیز خاتمه میدادم. همانطور که سرم پایین بود گفتم: _بله.... ادامه دارد... ☆ @Banoyi_dameshgh
 درانتخاب‌همسنگرزندگیت‌دقت‌کن! اگرمیخواهی‌سنگرزندگیت‌عطرشهادت بدهد،قبل‌ازازدواج،دلت‌راحراج‌نکن!!(:
❣ خواهرِ با حجابم... وقتى دلت ميگيرد از پوزخندهاى به ظاهر روشنفكرها... قرآن را باز كن و سوره ى "مطففين" آيات 29 تا 34را نظاره كن: " آنان كه امروز به تو ميخندند فردا گريانند و تو خندان..." پس سرت را بالا بگير..
سیزده بدر واقعی ما این است که از خودمان بیرون بیاییم ازخانه‌های تنگ و تاریک افکار خرافی خودمان به صحرای دانش و بینش خارج شویم...
🍃ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ : " ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ 💕 حالا ﺧﺎﻧﻤﺶ می ﮔوید: ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺸﺎﻥ تکان ﺑﺨﻮﺭﺩ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ .. ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﻧﮑﺸﺪ ...❤️ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ .. ﺑﮕﺬﺍﺭ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﭽﺸﺪ...😔🍂
💔 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺣﻤﯿﺪ ﺑﺎﮐﺮﯼ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻣﯿﺮﺍﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﮕﻠﺘﺮﯾﻦ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩ...💕
🍃 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﺪﯾﻦ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ... ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﻫﻨﻮﺯﻡ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻤﯿﻞ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﻮﻡ😔💔.. ﺁﯾﺎ ﺑﺎﻭﺭﺗﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ ؟🌹
🍂ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻋﺒﺎﺩﯾﺎﻥ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﺩﺭ ﻣﺮﺛﯿﻪ ﺍﯼ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺑﺲ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﻭ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ..؟😔 ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺁﻭﺍﺭﮔﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﯽ ﺩﺭﺑﺪﺭﯼ ﻭ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ.. ﭘﺲ ﮐﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﻮﺩ؟💔