•♥️•
آتشی نمى سوزاند “ابراهیم” را
و دریایى غرق نمی کند “موسى” را
مادری،کودک دلبندش را به دست موجهاى خروشان “نیل” می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند ، اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند
از این “قِصَص” قرآنى هنوز هم نیاموختی؟!
که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد ، نمی توانند
او که یگانه تکیه گاه من و توست
پس ؛
به “تدبیرش” اعتماد کن ،
به “حکمتش” دل بسپار ،
به او “توکل” کن ؛
و به سمت او “قدمی بردار” ،
تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی
#مهربانخدایمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای
•••🔗💙"
هرچندوقتیھبارچککنیدشبیھاونایۍ
کھازشونبدتونمیاد،نشدهباشین ...!
#مراقبِخودمونباشیم😕🚶🏻♂!'
↠ @Banoyi_dameshgh
میـگمقبولدارۍ!
هیچڪسنمیتونـہمثـلخـدا
اینقـدر زیبا
وآروم آدمـوببخشـہ؟
تـازهبهروتھمنمیـاره. . .
ڪہگاھـۍڪۍبودۍوچـۍشـدۍ!
#Part_28
بعد کمی صحبت ازهم خداحافظی کردیم. برعکس کیانا که ظاهر متوسطی داشت تیپ برادرش خیلی لات مانند بود، بی خیال بابا... اصلا به من چه؟ هرکس خودش میدونه و اعمالش، باید برای خودم یک تنبیه ای بذارم هوای نفسم خیلی پررو شده دوساعته دارم به پسر نامحرم فکر میکنم.
رویا دستش رو جلوی صورتم تکون داد که دست از فکر کردن برداشتم.
- جان؟
- میگم کارینداری بریم خونه؟
- نه بریم
رویا باشه ای میگه و به راه رفتنش ادامه میده، به سمت ماشین میریم.
*
با صدای راحیل از خواب بیدار میشم.
راحیل- پاشو رسیدیم.
از ماشین پیاده میشیم رسیدیم خونه عمه اینا قرار بود شب بابا بیاد دنبالم امیرحسین در رو باز میکنه...
- یاالله...یاالله
که عمه میاد بیرون میرم بغلش.
کلی سربه سر هم گذاشتیم و شوخی و خنده و بازی تا شب شد و بابا دنبالم میاد.
*
چشمهام رو باز میکنم و بعد خمیازهی کوتاهی از جام بلند میشم. به سمت آشپزخونه میرم مامان مشغول چیدن میز صبحونه بود.
مامان تا نگاهش به من میافته میگه:
- سلام، صبح بخیر
خمیازه ایمیکشم و جواب میدم:
- صبح تو ام بخیر
لقمهای برای خودم میگیرم که اسما میگه:
- میای بریم خرید؟
همونطوری که لقمه ای میگیرم جواب میدم:
- الان میخوام برم درمانگاه غروب بیا بریم.
که بابا میاد و روی صندلی مینشینه...
بعد خوردن صبحونه ام از جام بلند میشم و آماده میشم.
لباسم رو پوشیدم و اومدم پایین بابا کتش رو از روی مبل برمیداره و میپوشه مامان هم آماده میشه با مامان از خونه خارج میشیم و سوار ماشین میشیم و میریم بیمارستان.
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh
#Part_29
رسیدم جلوی در بیمارستان از ماشین پیاده میشم. بعد سلام و احوالپرسی با خانوم ها به سمت اتاق دکتر میرم...
تقریبا همه چیز رو یاد گرفتم، تقه ای به در میزنم که با صدای بم و مردانه ای میگه:
- بفرمایید؟
در رو باز میکنم و داخل میشم...ایمان پشت به من ایستاده و داره بیرون رو نگاه میکنه.
- سلام
که به سمتم برمیگرده و با لبخند میگه:
- سلام اسرا خانوم خوبی؟
- ممنون
و روی صندلی مینشینه...
*
با صدای زنگ گوشیم دست از کارم میکشم و گوشی رو از جیبم بیرون میکشم اسم" اسما" روی صفحهی موبایل خودنمایی میکنه سریع جواب میدم:
- الو؟
- سلام آبجی خوبی؟ کارت تموم نشد؟
- ممنون خوبم، نیم ساعت مونده الان آدرس رو میفرستم تا تو برسی اونجا منم میام.
- چشم
و گوشی رو قطع میکنم، ایمان مشغول صحبت با خانوم رضایی هست به سمتش میرم و آروم صداش میزنم.
- آقای دکتر؟
به سمتم برمیگرده و میگه:
- بله اسرا خانوم؟
- تدریس امروز تموم شد میتونم برم خونه؟
- بله، مواظب خودتون باشید.
و به سمت اتاق تعویض لباس میرم و روپوش سفید پزشکی رو از تنم بیرون میکشم و چادر مشکی خودم رو سرممیکنم.
کیفم رو برمیدارم و از اتاق خارج میشم.
- خدانگهدار
بعد خداحافظی از بیمارستان خارج میشم.
از پله ها میرم پایین که صدای کیانا رو میشنوم می ایستم که بهم میرسه و میگه:
- کجا میری انقدر تند خانوم دکتر؟
- با اسما میریم خرید میای؟
- آره
و باهم میریم ساجده امروز حالش خوب نبود و بیمارستان نیومد.
*
به سمت اولین مغازهی لوازم آرایش فروشی رفتیم، کیانا که از من بیشتر از مارک لوازم آرایش سر درمیآورد کمکم میکنه و بعد خرید چند قلم لوازم آرایش به سمت مغازهی شال فروشی ایمیریم تا شال همرنگ لباسم پیداکنم و بخرم.
#کنیززهرا۲۳۸۷♡
#کپیپیگردالهیدارد...
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh
« خواهش میکنم این متن رو به چشم یک پست تکراری در یک کانال مذهبی نگاه نکنید ، کمی تأمل کنید »
به ظاهر میگوییم عجل لولیک الفرج ، از روی عادت ، برای بردن ثواب ، به این دَرک نرسیدیم که به امام زمانمان نیاز داریم ، به او محتاجیم .
همین الان اگه امام زمان بیاد ، تو آماده ای ؟!
کافیه یکم تأمل کنید .
ما یا چیزی از انتظار نمیدونیم و یا منتظر نیستیم .
برای مثال : یه نفر یه مراسمی میگیره و یه مداحی دعوت میکنه ، سر ساعت میشه و مداح نمیاد ، اون فرد نگران میشه ، مدام به ساعت نگاه میکنه و هی تماس میگیره و به محض اومدن مداح خوشحال میشه . این یعنی انتظار
اما برعکس اگر کسی مراسمی بگیره ولی مداح دعوت نکنه ، وسط مراسم اگر کسی بعنوان مداح وارد مجلس بشه تعجب میکنه ، با خودش میگه مگه من مداح دعوت کرده بودم ؟!
حال اگر امام زمان بیاد خوشحال میشید یا تعجب میکنید ؟!
صبح که میشود ، به غذا ، به درس ، به خانواده ، به بیرون رفتن ، به لباس ، به ... فکر میکنیم اما به چیزی که بیشتر از همه به آن نیاز داریم نه !!
برای ما سخت است به اون درجه انتظار رسیدن ، ولی میتوان از شهدا کمک گرفت ، میتوان از اهل بیت کمک گرفت ، میتوان از خودِ امام زمان کمک گرفت .
« اللّٰهم عَجِّل لِوَلیِک اَلفَرَج »
~ @Banoyi_dameshgh 🍃♥
نعم العبد یعنی چه؟!
یعنی خوب بنده ای هست. قرآن میگوید:
چنین حالتی داشته باشید که حوادث تلخ
و شیرین زندگی، شما را از مسیر "نعم العبد"
خارج نکند. فقر ایوب او را از مرز خارج نکرد،
رفاه سلیمان هم او را از مرز خارج نکرد.
#حاجآقاقرائتی🪴
نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ و مـــن…
هنــــوز و تا همیشــه به همین یک آیــه دلخــوشــــم
“بندگانم را آگاه کن که من بخشنده ی مهــــربانم"
#پروردگار_من
«بسـماللّٰهالرحـمنالرحیـم»
با شوق و عطش، این ڪتاب شگفتے ساز را خواندم و چشم و دل را شستشو دادم. همہ چیز در این کتـاب، عالے است؛ روایت،عالے - راوۍ،عالے - نگارش،عالے - سلیقہۍ تدوین و گردآورۍ،عالے، و شهید و نگاه مرحمت سالار شهیدان بہ او و مادرش در نهایت علوّ و رفعت. هیچ سرمایہۍ معنوۍ براۍ کشور و ملت و انقلاب، برتر از اینها نیست.
سرمایہۍ با ارزش دیگر، قدرت نگارش لطیف و گویائی است که این ماجراۍ عاشقانہۍ مادرانہ بہ آن نیاز داشت. از نویسنده جداً باید تشکر شود.
اسفند ۹۹ :)
#تقریظمقـاممعظمرهبـرۍ
#کتاب_خوب_بخوانیم
#تنهاگریہکن💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادرهدیگهطاقتنداره. . .💔
«💔»
-
تادلمبرایتتَنگمیشَود ؛
میشینماِسمترا
مینویسَم
مینویسَم
مینویسَم
بعدمیگویَم:
اینهَمهاو!
پَسدِلتنگیچِرا:))🚶🏿♂..
#شهیدانه
#برادر_شهیدم˼♥️
♥#شھیداحمدمُشݪب:
من بہ دخترے در این زمانہ
فڪر نمیڪنم، چون عڪساشون
تو فضاے مجازے بیشتراز نمازشونہ..!🌾
پس وصیتم بہ شما دختران، حیا و
عفتِ زینبی در ڪارهاتون هست 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما دختران حیدریم😎✌️🏻
کاری نکنید که بخوان دخترا قیام کنند بد میشه براتون...😂😉
#زن_عفت_افتخار
°•☆•°☆•°☆●♡●☆•°☆•°☆•°
#Part_30
بعد خرید به سمت خونه حرکت میکنیم، در رو باز میکنم و میرم تو اتاقم لباسام رو عوض میکنم که صدای زنگ گوشی بلند میشه "ساجده" است سریع جواب میدم.
- سلام خوبی؟
ساجده- سلام ممنون خودت خوبی؟ نتایج کنکور رو دیدی؟
- مگه اومده؟
ساجده- آره، زدی ماله منم بزن هرچی میزنم نمیاد
- باشه چشم، فعلا خداحافظ
- خدانگهدار
و از پله ها پایین میرم. دستهام از شدت استرس میلرزه...
مامان- خوبی؟ چیشده؟
- جواب کنکور اومده، استرس دارم
مامان روی مبل نشست و لپ تاب رو از روی میز برداشت.
کنار مامان مینشینم که میگه:
- پاشو برو اونور بشین
- چرا؟
- وقتی میگم گوش کن به حرفم.
و کمی اونطرف تر نشستم، استرس شدیدی دارم از شدت استرس با انگشتهام بازی میکنم که مامان با صدای بلندی میگه:
- وای اسرا
که استرس من رو چندبرابر میکنه با استرس میگم:
- ببینم؟
با قیافه جدیای میگه:
- اگر دوست داری تا شب گریه کنی ببین
وای اگر قیافش جدی نبود می گفتم حتما داره شوخی میکنه اما قیافش خیلی جدیه.
- واینه، یعنی درحد قبولی دانشگاه آزادم نیست؟
مامان سری به نشونهی تاسف تکون میده و میگه:
- اسرا واقعا ازت انتظار نداشتم، این رتبه کنکوره یا کد شارژ ایرانسل؟
بیطاقت میرم جلو و میخوام نگاه کنم که اسما میاد جلو و میگه:
- نرو خواهر من میبینی کلا روحیه ات نابود میشه ها
بهش توجهی نمیکنم و نگاهم رو به صفحهی لپتاب میدوزم که بادیدن رتبه ام جیغ میکشم.
امکان نداره این رتبهی دو رقمی متعلق به من باشه!
وای از ذوق دارم سکته میکنم بهترین دانشگاه پزشکی تهران... در باز میشه و بابا میاد داخل با ذوق میپرم بغلش و میگم:
- بابا مژدگانی بده
و جیغ میزنم.
@Banoyi_dameshgh