#هوالعشق
#Part_37
از پلکان بالا میرم، خودم رو روی تخت میندازم، که فکرم به سمت اون جعبهی کوچولو پر میزنه که امروز محمد رضا بهم داده بود؛ بدون معطلی از روی تخت بلند میشم و کیفم رو که روی میز مطالعه
گزاشته بودم، برمیدارم و اون جعبهی
چوبیرو از ما بین تمام وسایل داخلش
بیرون میکشم.
دوباره روی تخت میشینم و با اظطراب
قفل کوچیکیکه روی اون جعبه منبت کاری، بودرو به طرف بالا میکشم که درش با صدای تیکی باز میشه.
با چشمایی که از شدت تعجب درشت تر از حد معمول شده بود، شیئ ظریف داخل جعبهرو بیرون ميارم ، و مبهوت به گردنبند ظریف
داخل دستم خیره میشم.
سرخوش از رو تخت بلند میشم و جلوی آینه میایستم، چادر و روسریم رو گوشه ای ميزارم و با دست راستم گردنبند رو از پشت روی
قفسه سینم نگه میدارم، و پلاک طلایی گردنبند رو که یه قلب خیلی ریز داشت و از اون قلب یه آویز با حرف لاتین A آویزون بود رو پشت دست چپم معلق میزارم . وای که چقدر محمد رضا خوش سلیقه بود، با این فکر جاری شدن خون به گونههام رو نادیده میگیرم و مشغول عوض کردن لباسام میشم.
با صدای زنگ گوشیم در کمد رو که نیمه باز بود میبندم و به سمت گوشیم که روی
پاتختی گزاشته بودمش میرم ، اسم زینب سادات
روی صفحه خودنمایی میکرد:
- الو؟
- سلام بی معرفت!خوبی اسرا خانوم ؟
- الحمدالله خوبم خودت خوبی؟
- ممنون خوبم. چه خبر؟ کنکور دادی؟
- آره بابا جوابشم گرفتم
بعد کلی حرف زدن بالاخره خداحافظی کردیم.
به سمت پاتختی میرم و گردنبد رو از روش بر میدارم. و دوباره میرم جلوی آینه و نگاهش میکنم واقعا خوش سلیقه است...
با صدای مامانم که میگه بیا شام گردنبد رو داخل جعبه اش میذارم و پایین میرم.
به کمک مامان میرم و بعد چیدن میز مامان رو صدا میزنم.
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh
#Part_38
بابا و مامان میان سر میز روی صندلی مینشینم و مشغول خوردن میشم.
مامان- چهخبر اسرا؟
سلامتی ای زمزمه میکنم و میگم:
- باباجونم؟
بابا شیطون میگه:
- باز چیلازم داری که اینجوری صدام میزنی؟
- عه بابا اصلا قهرم
بابا و مامان میزنن زیر خنده و بابا میگه:
- قهر نکن دختر کارت رو بگو
- کنکورم رو دادم و رتبهی خوبی ام آوردم حالا اجازه میدید برم راهیان نور؟
بابا سرش رو به معنای موافقت تکون میده و میخواد صحبت کنه که مامان میپره وسط و میگه:
- ن اسرا نمیخواد بری
همیشه همینطور بود مامانم هیچ وقت نمیذاشت اردو و... برم آخر سرم بابام راضیش میکرد.
- مامان من الان نوزده سالمه بچه که نیستم. قبل کنکور بدم میگفتید بشین درسهات رو بخون الان چی؟
مامان- حوصله جر و بحث ندارم نمیخواد بری
به بابا نگاه میکنم که لبخندی بهم میزنه یعنی بسپارش به من چشمکی به بابا میزنم و با گفتن با اجازهای از روی صندلی بلند میشم.
از پلکان ها بالا میرم در اتاق رو باز میکنم و داخل میشم. به سمت پنجره میرم و پرده رو کمی کنار میکشم نور سفید رنگی کوچه رو روشن کرده که با کشیدن پرده نور به صورتم میخوره همسایه کناریما مشغول آوردن وسایلهاشون بودند.
پرده رو میندازم و گردنبند رو برمیدارم واقعا بسیار زیباست...
گردنبند رو به گردنم می بندم و داخل تخت دراز میکشم گوشیم رو برمیدارم و پیدیاف یک رمان دانلود میکنم و میخونم.
*
با احساس تشنگی نگاهم به ساعت گوشیم میافته که ساعت دو نیمه شب رو نشون میده، گوشیم رو کنار میذارم و کش و قوسی به بدنم میدم. با احساس تشنگی ای که بهم دست میده از جام بلند میشم و به پایین میرم بعد خوردن لیوانی آب به اتاقم برمیگردم و چشمهام رو میبندم و بعد چند دقیقه کم کم چشمهام گرم میشه و غرق خواب میشم
*
با صدای ترسناکی از خواب میپرم این چه خوابی بود که دیدم؟ دوباره صدای ترسناک رعد و برق و غرش آسمان، از بچگی رعد و برق رو دوست نداشتم.
گوشیم رو که روی پاتختی بود برمیدارم و نگاه میکنم که ساعت سه و نیم رو نشون میده...
بیتوجه به خواب بدی که دیدم یک قورت آب از لیوان روی پاتختی میخورم.
@Banoyi_dameshgh
داداش شھادتت مباࢪڪ🙂💔
خوشا بہ سعادتت ڪہ ڕاہ امام حسین و شھدا رو ادامه داد؎ ...
ڪہ شهادتت نصیبٺ شد
برایمان د؏ـا ڪن 🙂🚶🏾♂
شهادتت مباࢪڪ برادڕ اسمونے من .. 🌱
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
🌿 " @Banoyi_dameshgh "🌿
*✨هروقتبیڪارشدی*،
*یہتسبیحبگیر دستټ هےبگو*:
اللھمعجݪالولیڪالفرج..🤲🤲
~حیدࢪیون🍃
هیچ توضیحی نمیخواد!! ... بدون شرح! #حتماتاآخرببینید #انتشاردهید #جهادتبیین
برسه به دست اوناییکه خیلی مایلند غرب بیاد شرق !!!😁😁😁😁😂😂😂😂
💢چشم #پدر دلگرم به لبخند #مادر و چشم مادر خیره به #اشک شوق پدر شد و بار دیگر جوانمردی پا به عرصه هستی گذاشت.
⚜پسرشاگرد خوبی بود وپدرهم معلم خوبی👌 که راه ورسم #مردانگی رابه اوآموخت. #محمدرضا شیفته ی مردانگی سیدالشهدا و غیرت #ابوالفضل شد. رد پای آموخته هایش، سبب شد تا سِیلی از جوانان را شیفته مرام و خوشرویی خود کند، ردپایی که عطر #ایمان در جای جای خاکش به مشام میرسد و مشام هارا نوازش می کند.
💢در گفت و گوهایش با مادر گفته بود.
«قول میدهم مادر که #شهید شوم آخر»
سر را فدای #حرم عمه سادات کرد و قول او برای همیشه ماندگار و یادگار شد.
غیرتش باعث شد جانش♥️ را #فدا کند تا مبادا نگاه چپ حرامی ها سوی حرم عقیله بنی هاشم باشد❌
⚜چه عاشقانه پر کشید🕊 و جام #شهادت را سر کشید. رفت اما تجربه و مردانگی خود را به یادگار گذاشت تا سرمشق شیر مردانی باشد که #عشق به وصالِ معشوق دارند💞 و آرزوی نوشیدن جام #شهادت در دل....
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#سالروز_شهادت 8/21