هرچند که مسکین و تهیدستم من
از سُکر سلام بر شما مستم من
گویند سلام مستحب است، آری
مشتاق جواب واجبش هستم من
#صل_الله_علیک_یا_ابا_عبدلله
「🪴✨」
-میگفت..
رفقامراقبِاونامامزمانِگوشه
قلبتونباشید،نزاریدیادشخاکبخوره!
هرشبویهخلوتیباآقاداشتهباشیم؛
یهعرضِارادتی،یهدردودلی..(:
هیچچیزیارزشِاینوندارهکهجایآقارو
توقلبامونبگیره،
کههرچیشیعهمیکشهازفراموشیِ
وجودامامزمانشه!❤️🩹
#امام_زمان
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یعنیمیشہضریحتوبغلبگیرم؟((:🥺💔
یعنیمیشہاربعینبیامبگمحلالکنید !
منمراهیم..؟🙂💔
شرحِدلم . .
یكغزلِکوتاھاست ؛
کہردیفشهمہدلتنگحرممیآید..🚶♂💔
#آقاےاباعبداللہ
_خدایامرابسوزان
استخوانهایمراخردکن
خاکسترمرابهبادبسپار
ولیلحظهایمراازخودوامسپار..🙃
#شهید_مصطفی_چمران
•
تنہایییعنی
کسینباشداز
رنجهایتبرایش
بگویی،یاشادیهایت
رابهاوابرازکنی،خدا
گاهیازعمدانسانراتنہامیگذارد
تاباخودشمناجاتکنیم . . .(:
#استادپناهیان🌱
°
»[💛]«
امور خود را به ما واگذار کنید،
چون بر ما واجب است که شما را به مقصد برسانیم.
همانگونه که در ابتدا به راه انداختیم.
[ حضرت بقیة الله🪴 ]
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت8 امان از وابستگی... سیزده سال دوستی بدجور مرا وابسته کرده بود. هیچوقت برای هم
🌸🌸🌸🌸🌸
💗معجزه 💗
پارت9
آقا بزرگ... آقا بزرگ... چقدر دلم برایش تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشد. هیچکس فکرش را نمی کرد به این زودی برود. تا دم مرگ هم سالم و سرحال و سرپا بود. من سه ساله بودم که خانجون مریض شد و مرد. آقا بزرگ سالها بود تنها زندگی می کرد. همان روز آخر هم رفته بودم پیشش. آن روز بعد از جر و بحثی که با پدر و مادرم کردم از خانه بیرون زدم و رفتم پیش آقا بزرگ. آبپاش به دست در خانه را به رویم باز کرد. عادت داشت دم غروب گلها را آب بدهد و حیاط را آبپاشی کند. عبایش را روی دوشش انداخت و باهم روی تخت آلاچیق نشستیم. چند ساعت درد و دل کردیم و آخرسر برایم فال گرفت. فال حافظ. بعدش من هم بنا کردم به اصرار که باید برایش فال بگیرم. همان لحظه وقتی کتاب باز شد انگار بند دلم ریخت.
خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم...
آن شب دلم نمیخواست تنهایش بگذارم و به خانه برگردم. هر زمان که میخواستم پیشش بمانم اجازه می داد. حتی وقتی بچه مدرسه ای بودم و اصرار می کردم که میخواهم شب پیش آقا بزرگ بمانم خودش می گفت اشکال ندارد، صبح خودم می برمش به مدرسه. اما آن شب اصرار داشت که به خانه برگردم. زنگ زد و به پدرم گفت که بیاید دنبالم. آخرین جملاتش را یادم هست. هنوز هم صدایش در گوشم می پیچد :
_ تو ارزشت از هر مرواریدی توی دنیا بیشتره دخترم. شاید قصور از من بود که پدرت حالا اینجوری باهات رفتار می کنه. شاید من توی تربیتش کم گذاشتم که بجای مدارا باهات لجبازی می کنه. خدا از سر تقصیرات همه ی بنده هاش بگذره. ولی تو نذار از ارزشت بیفتی مروارید من. من نگرانت نیستم، میدونم دلت انقدر صافه که خدا خودش دستت رو می گیره. ولی اگه از منِ پیر مرد می شنوی خیلی مواظب خودت باش. این دنیای لاکردار مثل یه جاده ی پر از پیچ و خم و لغزنده است. اگه شش دونگ نباشی میفتی ته دره بابا جون.
همان موقع پدرم زنگ در را زد و حرف های آقا بزرگ نصفه ماند. دم اذان بود. برای اینکه به نمازش برسد زودتر خداحافظی کردیم. موقع رفتن مرا در آغوش گرفت و گفت : " به حق امام جواد خدا پشت و پناهت باشه دخترم."
آقا بزرگم امام جوادی بود. همیشه باز کردن گره های کور را می سپرد به او. به مشهد می رفت و امام رضا را به جان پسرش قسم می داد. اسم پسر بزرگش (یعنی عموی خدابیامرزم که در جوانی مرد) هم "محمد جواد" گذاشته بود.
آن شب بعد از رفتن ما حمام کرد و دراز کشید و رفت. این را فردای مردنش از لیف خیس حمام فهمیدیم. خدا رحمتت کند مرد محکم. چقدر دلم برایت تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشی.
یک دل سیر اشک ریختم و همانجا روی مبل خوابم برد. صبح اول وقت با صدای تلفن بیدار شدم. ملیحه بود. با نگرانی گفت :
_ سلام. مروارید چرا هرچی به موبایلت زنگ زدم و پیام دادم جواب ندادی؟
نگاهی به موبایل انداختم. سی و چهار تماس از دست رفته و بیست و پنج پیام خوانده نشده! چشمهایم را مالیدم و گفتم :
_ ببخشید. گوشیم رو سکوت بود. خوابم برد. چطور مگه چیزی شده؟
_ عجب آدمی هستی تو دختر، مردم از نگرانی! دیشب که داشتیم تلفنی حرف میزدیم خونمون شلوغ بود مهمون داشتیم. صدات یه جوری بود نگرانت شدم ولی تا آخر شب که مهمونا رفتن وقت نکردم برات زنگ بزنم. بعدشم تا صبح هرچقدر زنگ زدم و پیام دادم انگار نه انگار. حدس زدم شاید خوابیده باشی ولی گفتم از تو که همیشه تا نصفه شب بیداری بعیده! موندم صبح بشه زنگ بزنم خونه ببینم چی شده.
با همان صدای خواب آلوده و گرفته خندیدم و گفتم :
_ چه فکرایی می کنی تو ملیحه. مثلا میخواد چی شده باشه؟ یعنی اگه چیزی شده بود من بهت نمیگفتم؟
_ معلومه که نمیگی! مثل اینکه یادت رفته من کیم؟! تو هیچیم نگی من میفهمم داری یه چیزی رو ازم قایم می کنی. مسخره بازی رو بذار کنار بگو ببینم چی شده. چرا دیشب انقدر زود خوابیدی؟ چرا صدات گرفته بود؟
_ هیچی نشده بابا. چیز مهمی نیست. هروقت برگشتی برات تعریف میکنم.
با عصبانیت صدایش را بلند کرد و گفت :
_ واقعاً که دیگه شورشو درآوردی. یا میگی چی شده یا همین الان وسایلمو جمع می کنم میام.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ بابا پام یکم درد می کنه. دیروز تو دانشگاه افتادم. اما الان خوبم. دردش کمتر شده.
با نگرانی گفت :
_ وای پات شکسته؟؟؟ چرا دیروز نگفتی؟ واقعاً که. من همین امروز برمیگردم.
_ وااا ملیحه شکسته چیه؟ من کی گفتم شکسته؟!
_ آره تو که راست میگی! برو بچه جون من بزرگت کردم.
_ بخدا پاشدی اومدی نیومدی ها! یعنی چی؟ مگه من بچم؟ از پس خودم بر میام. بمون هفته ی دیگه که فرید اینا رفتن بیا. نگران منم نباش چیزیم نیست.
_ امروز میام ، پسفردا برمیگردم دوباره فریدو میبینم. تو نمیخواد واسه من تعیین تکلیف کنی. دختره ی تودار.
خلاصه بعد از کلی بحث و کل کل حریفش نشدم. ملیحه همان روز راه افتاد و غروب رسید...
~حیدࢪیون🍃
🍁فائزه ریاضی🍁 ❤️✨↬ @Banoyi_dameshgh
🌸🌸🌸🌸🌸
💗معجزه💗
پارت10
ملیحه همان روز راه افتاد و غروب رسید. وقتی وخامت اوضاع و شدت شکستگی پایم را فهمید فحش بارانم کرد که چرا خودم چیزی به او نگفتم. بعد هم گفت برای دیدن فرید بر نمی گردد و شاید فرید برای دیدنش به اینجا بیاید. شب حدود ساعت ده بود که زنگ خانه صدا خورد. ملیحه سرش را از پنجره بیرون برد و دم در را نگاه کرد و با تعجب رویش را به سمت من برگرداند و گفت :
_ وااااااا این پسره اینجا چیکار می کنه؟
_ کدوم پسره؟ پسره کیه؟
_ سینا!
_ سینا؟؟؟!
هردو گیج شده بودیم. ملیحه آیفون را برداشت و گفت :
_ بفرمایید؟ / ممنون ./ بله. امروز برگشتم. / زحمت کشیدین. / باشه ممنون...
هاج و واج ملیحه را نگاه می کردم. از مکالمه اش سردر نمی آوردم. تا آیفون را گذاشت با عجله سراغ شال و مانتو اش رفت. پرسیدم :
_ ملیحه چی شده؟ کجا میری؟
با عجله لباس پوشید و گفت :
_ الان میام بالا بهت میگم.
چند دقیقه بعد ملیحه برگشت. در نیمه باز را با پایش هول داد و باز کرد. در حالی که هر دو دستش پر از پلاستیک میوه و تنقلات و خوراکی بود وارد خانه شد. همانطور گیج نگاهش کردم اما دیگر فهمیدن دلیل آمدن سینا سخت نبود. با اعتراض گفتم:
_ ملیحه! چرا اینارو ازش گرفتی؟ حداقل تعارف میکردی پولشو میدادم. پسره ی دیوونه چرا این همه خرید کرده؟
ملیحه که نفس نفس زنان دکمه های مانتو اش را باز می کرد با خنده گفت :
_ بابا طرف عاشقه دیگه. عااااااشق. این همه ادعاش میشه بذار یکمم تو خرج بیفته. اصلا شاید دید زندگی خرج داره عاشقی از سرش افتاد.
چشم غره ای زدم و گفتم :
_ ملیحه مسخره نشو. پولشو دادی؟
_ نه بابا. خیلی اصرار کردم بگیره ولی نگرفت. گفت فکر میکرده تو تنهایی من هنوز شهرستانم. میدونست تو پات شکسته نمیتونی بری خرید برات خرید کرده آورده.
پلاستیک ها را یکی یکی باز کردیم. از میوه تا تنقلاتش همه شیک و تر و تازه بود. خدا میدانست چقدر برای خریدشان پول داده بود. به ملیحه گفتم :
_ بنظرت بهش پیام بدم تشکر کنم؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
_ خلی تو؟ یعنی فکر می کنی اون فی سبیل الله اینارو خریده برات آورده؟ اولاً که اگه فکر می کرد من خونه نیستم اینارو آورد اینجا چه جوری تحویل تو بده؟ میخواست بیاد تو خونه یعنی؟ مگه فکر نمیکرد تو تنهایی، میخواست بیاد تو خونه چه غلطی کنه؟! بعدشم اون این کارارو داره میکنه تورو خر کنه یعنی واقعا متوجه نیستی؟
_ خب حالا میگی چیکار کنم؟ یعنی انگار نه انگار این همه خوراکی گرون خریده آورده؟ به روی خودمم نیارم؟ یه تشکر خشک و خالی هم نکنم؟ اصلا شاید اگه تنها بودم نمیومد تو. وسایل رو دم در میذاشت و میرفت. از کجا معلوم؟
ملیحه که انتظار نداشت از سینا طرفداری کنم با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_ مروارید؟! واقعا؟!!
خودم فهمیدم طرفداری ام از سینا بی مورد بوده. با تردید گفتم :
_ واقعا؟ چی؟؟؟
ملیحه جوری که انگار از من نا امید شده، چیزی نگفت و در سکوت وسایل را در یخچال جابجا کرد. کمی از میوه ها را شست. همانطور که سیب سبزی را به دندان گرفته بود کنارم نشست و گفت :
_ توی این مدتی که باهم دوستیم هیچ وقت نتونستیم چیزی رو از هم پنهون کنیم. تونستیم؟
همانطور که لم داده بودم سرم را بعلامت منفی تکان دادم.
سیب نیمه خورده اش را در دستش گرفت و با قیافه ای متفکرانه گفت :
_ یادته اون زمانی که من با شوق و ذوق درباره ی فرید حرف می زدم؟ تو میخواستی از زیر زبونم بکشی که من هم دوستش دارم یا نه. تو بهتر از من میدونستی احساسی که من به فرید داشتم چی بود. من هنوز با خودم درگیر بودم و کلنجار می رفتم اما تو که حال و روز منو میدیدی میدونستی این بالا و پایین کردن ها بیفایدست، آخرشم بهش جواب مثبت میدم.
با خنده ی مبهمی گفتم :
_ آره یادمه. یادش بخیر...
به سیبش خیره شد و گفت :
_ آدمها گاهی وقتی توی چیزی غرق و سردرگم میشن، نمیتونن از دور به خودشون نگاه کنن. شاید اگه میتونستن از عمق اون مساله کمی فاصله بگیرن و از دور خودشون رو رصد کنن خیلی از پیچیدگی های ذهنشون حل میشد. اینجور مواقع یه "همـفهم" لازمه تا تورو همونجور که هستی بفهمه و درعین حال از بیرون نگاهت کنه و کمکت کنه تا پیچیدگی ها رو حل کنی.
مروارید، من میفهمم علاقه ی سینا به پای تو پیچیده. میفهمم قلبت در معرض محبتش قرار گرفته و هرآن ممکنه خودت رو ببازی. اما اگه منو "همـفهمِ" خودت میدونی و قبولم داری، میخوام بهت بگم اونچه که من از این بیرون میبینم چیز جالبی نیست...
دستانم را پشت سرم گذاشته بودم. به دیوار سفید روبرو خیره شدم. خاطرات عشق و عاشقی های ملیحه و فرید را مرور می کردم. گفتم :
_ آره، میفهمم چی میگی.
لبخند زد، از همان لبخندهای معروف، مثل وقتی که هردو همزمان از لبه ی نیمکت خم شدیم تا پاک کن عطری اش را از روی زمین برداریم...
🍁فائزه ریاضی🍁
❤️✨↬ @Banoyi_dameshgh
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ....
ﺻﺪﺍﯾﻤﺎﻥ ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﻨﺪ !
ﻋﯿﺐ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭا ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻥ
ﺍﻭﻝ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺭا
ﺗﺮﻭﺭ ﻣﯽﮐﻨﯽ، ﺑﻌﺪ ﺁﺑﺮﻭﯼ آنها را
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺮﮎ دل ها را
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﯾﺎد ﺯﺑﺎنها ﻣﯽﺷﻨﻮد...
#السلطان_ابالحسن
🌷یا امام رضا جان
کوچکتر از آنم که بگویم که «چنین» کن
یک گوشهی چشمی به منِ گوشهنشین کن
#دهه_کرامت
#امام_رضا
1_1516551966.mp3
774.4K
با گوشِ دل شنوندهی صدای نقّارخانه حرم آقا امام رضا (علیه السلام) 🥺♥️
حاجت روا باشید بحق شاه خراسان🌱
#دهه_کرامت
#امام_رضا
شماره تلفنـ حرمـِ امـامرضـا
📞 05148888
{بالاےضریحمیکروفوننصبشده}
زنـگزدیـنواشڪتـون دࢪ اومـد
بعددعاےفرج بخونید و ماروهم دعاڪنید🙏🌱
نشـر بـدیـد شـایـد کـسے دلـتـنـگ باشـه:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
ولادت آقاجانمون مبارک❤️
هدایت شده از 🌸بزرگترین مسابقه ایتا🌸
🌱هدیه رو خودتون انتخاب کنید🌱
🔻این مسابقه هم سخت نیست
🔻هم لازم نیست به سوالی جواب بدید
🔻هم یه کار فرهنگیه 🔥
فقط کافیه وارد کانال بشید و برای دریافت بنر به یکی از مدیران پیام بدید📩😊
تشریف بیارید ⬇️⬇️
https://eitaa.com/joinchat/823197997Cf5c11cf017
#کدشما۱۶۱۳۲