eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی شهید (علی خلیلی)☺️🌹👇🏻 نام=علی نام خانوادگی=خلیلی نام پدر=پرویز تاریخ تولد=۱۳۷۱ محل تولد=تهران سن=۱۸سال دین و مذهب=اسلام شیعه وضعیت تاهل= مجرد شغل=طلبه
علی خلیلی در سال ۱۳۷۱ در استان تهران متولد شد و تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد.علی خلیلی از سنین نوجوانی با موسسه فرهنگی دینی بهشت آشنا شده و وارد این مجموعه ی فرهنگی شد. او که انگیزه و استعداد خوبی در انجام فعالیت های فرهنگی داشت خیلی زود به یکی از مربیان موفق این مجموعه تبدیل شد و پس از اخذ مدرک دیپلم وارد حوزه علمیه امام محمد باقر(ع) شد. شام نیمه شعبان تصمیم می گیرد بعد از هیئت رفقای نوجوانش را از نارمک تا محله خاک سفید تهران بدرقه کند. شاید نگران بود. اضطراب اینکه نکند نیمه های شب برای هم هیئتی های کم سن و سالش خطرساز باشد. غیرتش اجازه نداد تنها راهیشان کند. اما در میان راه متوقف شد. غیرتش به جوش آمد. عده ای خناس در حال آزار و اذیت دختر جوان بودند. دخترک وحشت زده استمداد می طلبید. تاب نیآورد. امر به معروف کرد. محل نگذاشتند. طاقت نیآورد. جلو رفت. جامه به دندان گرفتند و گریختند. دخترک دامنش آلوده نشد. اما لحظاتی بعد...قمه جاهلی و اب دیده دیوان و ددان، خون علی را بر زمین ریخت. ماهها گذشت؛ تا در خلسه بهاری نوروز زهرائی سلام الله علیها، نام علی در قطعه آسمانی و بهشتی شهدای غیرت نقش ببندد. علی پهلوان و خوش عیار ماهها با بیماری دست و پنجه نرم کرد. طی این ایام آنقدر زخم زبان شنید که زخمهای جانکاهش را فراموش کرد. روزهای پایانی عمر کوتاهش نامه ای خطاب به رهبری نوشت تا تسکین و التیام زخم هایش باشد
نامه شهید علی خلیلی به رهبر انقلاب قبل از شهادت متن زیر نامه شهید علی خلیلی می باشد که 15 روز قبل از شهادتش خطاب به رهبر معظم انقلاب نوشته است. سلام آقا جان! امیدوارم حالتان خوب باشد. آنقدرخوب که دشمنانتان از حسودی بمیرند و از ترس خواب بر چشمانشان حرام باشد.اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید؛ خوبم. دوستانم خیلی شلوغش می کنند، یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند، شاهرگ و حنجره و روده و معده من عددی نیست که بخواهد ناز کند... هر چند که دکتر ها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند... من نگران مسائل خطرناک تر هستم... من میترسم از ایمان چیزی نماند. آخر شنیده ام که پیامبر(ص) فرمودند: اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی شنود و بلا نازل می کند. من خواستم جلوی بلا را بگیرم. اما اینجا بعضی ها می گویند کار بدی کرده ام. بعضی ها برای اینکه زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند می گفتند به تو چه ربطی داشت؟!! مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد! ولی آن شب اگر من جلو نمیرفتم، ناموس شیعه به تاراج می رفت ونیروی انتظامی خیلی دیر می رسید. شاید هم اصلا نمی رسید... یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت: پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بنندازی! من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند، ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقاجان واقعا شما راضی نیستید؟؟ آخر خودتان فرمودید امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز واجب است. آقاجان! به خدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمی کند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و نهی از منکر تشریح نفرمودید؟ مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟ یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟؟؟ یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟؟؟ رهبرم! جان من و هزاران چون من فدای غربتت.بخدا که دردهای خودم در برابر درد های شما فراموشم می شود که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ می نشینید. آقا جان! من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمیشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمیگذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد.
مزار مطهر شهید علی خلیلی☺️☝️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جملات عجیب جناب سلمان فارسی، سه روز بعد از دفن بدن مطهر پیامبر خدا... ▪️جملات عجیب جناب سلمان فارسی، سه روز بعد از دفن بدن مطهر پیامبر خدا... "سرچشمه بلاها" _________________________________________________________ ▪︎جهان بدون مهدی بد ترین بلاها رو به دنبال داره 💔 ▪︎ ▪️جملات عجیب جناب سلمان فارسی، سه روز بعد از دفن بدن مطهر پیامبر خدا... "سرچشمه بلاها" 🚫 ➖➖➖➖➖➖➖ ♡☆@Banoyi_dameshgh☆♡
سلام بزرگواران تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉 @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> دوباره خوابیدم که ساعت ۹ صبح مجتبی به اتاقم اومد و من و ساره رو بیدار کرد براب صبحانه خودش نمیرو درست کرده بود تا سه نفره بخوریم ..... به سرویس رفتم و وضو گرفتم برای صبحانه مجتبی صبحانه رو که خورد بهم گفت که غذام رو خوردم باهام کار داره غذام رو خوردم اومدم که ظرف هارو جمع کنم و بشورم که ساره نذاشت و گفت که برم ببینم مجتبی چیکارم داره به هال رفتم که مجتبی داشت فیلم میدید +بله داداش کاریم داشتی -آره زهره جان بیا پیشم بشین کنارش نشستم و صدای تلویزیون رو کم کرد و روش رو سمت من کرد و دستش رو گذاشت روی دستم و گفت: ببین زهره جان من برادرتم خوب هر چی باشه استرس توی صورتت موج میزنه ، معلومه که دلت آشوبه من میدونم دلت به چه چیزی اشاره میکنه تو همه جوره مصطفی رو قبول داری ولی اینو میدونی اگر براش ماموریت بخوره اون باید بره و دست اون نیست ، سرم و انداختم پایین و مثل دیشب سر گلوم بغضی گیر کرده بود و نمیتونستم جوابی بدم .... -من فقط خواستم این وبهت بگم تا بتونی انتخابت رو درست کنی باز یه روزی نگی که داداشم بهم نگفت من هم تورو دوست دارم هم مصطفی رو ولی زندگی توو لبخند تو برام ارزش داره ، صورتم رو بوسید و اشکی که خطش رو پیدا کرده بود و داشت میچکید رو با دستش پاک کرد و سرم و گذاشت روی سینه اش و گفت : برادر تکیه گاه خواهرشه وگرنه چه بدردی میخوره تو هرچی بگی قبوله ‌سرم و از روی سینه اش بلند کردم و گفتم: من همه جوره به گفته ی خودت آقا مصطفی رو قبول دارم و همه ی سختی هاش و میپذیرم میدونم تموم این سختی ها یه روزی شیرینی میاره ،توی دلم تنها چیزی که یادم اومد همون حرفی که بین من و خدام بود که گفتم خدایا مصطفی رو بهم بده همه سختی هاش و ماموریت رفتناشو تحمل میکنم ، مجتبی لبخندی زدو ساره بهمون پیوست ••• ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم: (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ پرش به اولین پارت👇 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23 حیدریون👇 https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part169 دوباره خوابیدم که ساعت ۹ صبح مجتبی به اتاقم اومد
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> امروز چهارشنبه ۶ بهمن و قراره امشب بریم خونه زهره خانم اینا تا حاج ولی بیاد و بینمون دعای صیغه بخونه ان شالله ۲۰ روز بعدم تاریخ زدیم که روز ولادت آقا امام علی ﴿؏﴾ عقد کنیم آرزو داشتم توی جمکران عقد کنم ولی قسمت نشد ولی همون که حضورش سر عقدمون باشه و امضاش زیر برگه ی عقدمون برام کافیه ... نگاهی به ساعت داخل اتاق سرکارم کردم که ۲:۴۰ رو نشون میداد تنها نشسته بودم و منتظر رضا بودم تا بیاد ببرمش خونشون ماشینش خراب شده بود رفتم دنبالش تا زودتر بیاد ولی انگار این پسر غیب شده بود از هر کی سراغش و گرفتم میگفت نمیدونیم رفتم به سمت حیاط دیدم که نیست رفتم به سمت ماشینم که دیدم به ماشین تکیه داده و داره با تلفنش صحبت میکنه حرصم گرفت که نگو دزدگیر رو زدم و سوار شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه رضا اینا که برسونمش و بعد برم خونه تا بعد از ظهر در خدمت مادر باشیم برای خرید نشون و یه چند دست لباس که رسم این خانم ها بود نمیدونیم این زنها بین خودشون چند رسم دارن هر کی یه مدل بگه بهشون اونام انجام میدن قرار شد امشب مریم رو همرههخودمون ببریم این بچه مارو کشت از فضولی کرد ن و تهدید کردن من -داداش من و ببر خونه مادر خانمم بی زحمت +اه یک دقیقه ایی جاده ات عوض شد ولی بازم چشم -قر نزن تازه داماد باید صبور باشه با کار های خانم ها باید عادت کنی همه زن ها مثل همن اوفففففف مخصوصا اوایل نامزدی +ممنون از نصیحتت برادر ولی خانم بنده با همه فرق داره رضا چپ چپ نکام کرد و به دستش زدم که خنده اش گرفت و گفت : پدر پدر بزرگتم در میاره اون موقع معلوم میشه داداش من هر دو خندیدم و از اینکه قراره بابا بشه خیلی خوشحالم ، رضا رو خونه مادر خانمش رسوندم و خودم رفتم خونه که بابا و مامان داشتن میوه میخوردن ناهاری که مامان برام کنار گذاشته بود بعد مامان گرم کرد و خوردم •••••• ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم: (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ پرش به اولین پارت👇 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23 حیدریون👇 https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part170 امروز چهارشنبه ۶ بهمن و قراره امشب بریم خونه زهره
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> ساعت چهار نیم با صدا های بلند مامان چشم باز کردم -پاشو مصطفی باید بریم خرید دیر میشه ها چقدر باید صدات کنم پاشو دیگه من و بابات حاضر شدیم تو هنوز خوابی +چشم مادر من بلند شدم چرا جوش میزنی شما بلند شدم و رفتم رفتم سرویس و وضو گرفتم و اومدم بیرون لباسام و پوشیدم که اومدم گوشی و از شارژ در بیارم و برم بیرون که یه چیزی به مغزم مثل دستوری گفت که انگشتر رو بردارم و بزارم تو دستم تا آخر این راه همراهم باشه .... برش داشتم و گذاشتم داخل انگشتم وکه الان کیپ کیپ بود شده بود برام ،سوییچ رو گرفتم و ماشین و از داخل حیاط بیرون بردم رفتیم به داخل شهر مامان از چندتا خوشش اومد ولی گیر داده بود که بدونی من کدوم و دوست دارم آخر یکی رو انتخاب کردم که نگین سفید روش بود که برشی به شکل الماس داشت و بدنش مثل حلقه بود بابا حساب کرد و اومدیم بیرون یه چند تا مادرپارچه پیراهنی گرفت و کاغذ کادویی خریدم تا ببریم خونه و مریم بیاد و کادو کنه .... ساعت نزدیک به ۸ بود و کلی استرس داشتم قرار شد رضا اون طرفی که داره با خانمش میاد برای جشن صیغه کوچیک ما حاج ولی هم بیاره نمیدونم چرا دیر کرده . اصلا حرف مجتبی و بابای زهره خانم و بابا رو متوجه نمیشم الکی میگفتم بله بله نگاهی به انگشترم کردم و توی دلم بهش گفتم : آقاجان تا الانشم خودت جور کردی به بعدشم با خودت، همین که سرم و بلند کردم صدای آیفون اومد مجتبی بلند شد و رفت تا دروباز کنه درو که باز کرد رفت بیرون بدرقه شون اومدن داخل که حاج ولی اول وارد شد همه به احترامش بلند شدیم توی دلم قربون اون آقا رفتم که همه چیز و یکدفعه ایی خودش جور کرده و هنوز هنوزه ام برامون اربابی میکنه و تاج سرمونه . حاج ولی گفت صلواتی بفرستیم و گفت دوتا صندلی رو کنار هم بزارن تا پیش هم بشینیم ولی آقای احمدی نگذاشت و گفت اول حاج ولی چای و شیرینی میل کنه بعد اول فکر کردم خدا هی میخواد طولش بده بعد که توجه کردم دیدم نه خدا میخواد بهم صبر رو بفهمونه.... ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم: (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ پرش به اولین پارت👇 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23 حیدریون👇 https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10