~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_پنجم #عطر_مریم #بخش_دوم . نفس عمیقے ڪشیدم:خُلقمو تنگ ڪردے زهرا! دوبارہ دل آشوب
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_ششم
#عطر_مریم
#بخش_اول
.
صورتش گندمے بود و تازہ تراشیدہ!
لب هاے گوشتے اے داشت همراہ بینےِ نوڪ تیز و چشم هاے آبےِ یخے!
موهاے مشڪے رنگش را بہ تبعیت از مد روز،بہ سبڪ الویس پریسلے آراستہ بود.
دستے بہ ڪت مشڪے رنگش ڪہ خط هاے باریک سفید داشت ڪشید و ابروهاے پر پشتش را در هم برد.
سعے ڪردم عادے باشم و زانوهایم تحلیل نرود!
بے اختیار سر بہ عقب برگرداندم،خبرے از محراب نبود!
در دل نفس آسودہ اے ڪشیدم و لرزش دست و پاهایم را ڪنترل ڪردم.
خواستم قدمے بردارم ڪہ هیڪل درشتش را جا بہ جا نڪرد!
اخم ظریفے میان ابروهایم نشاندم:لطفا برین ڪنار!
بے توجہ بہ جملہ ام گفت:روز بہ خیر خانم!
یہ پسر جوون مشڪوڪ این دور و ور ندیدین؟!
خودم را بہ آن راہ زدم و با چشم هاے متعجب صورتش را ڪاویدم!
حالت صورتم را ڪہ دید ادامہ داد:قد بلند و استخوون درشت! شلوار مشڪے پاش بود و پیرهن سفید بہ تن داش. سراسیمہ مے دویید!
ڪمے فڪر ڪردم و گفتم:نہ ندیدم!
چشم هایش را تنگ ڪرد:مطمئنین؟!
سرم را تڪان دادم:بعلہ!
دستے بہ چانہ اش ڪشید:ڪہ اینطور!
نگاهے بہ اطراف انداخت و ادامہ داد:منزل تون ڪجاس؟!
آب دهانم را فرو دادم:براے چے باید جواب بدم؟!
_پرسیدم منزلتون ڪجاس؟!
در این بین نیم نگاهے هم بہ ڪیفم انداخت.
سریع شلوغش ڪردم:بہ شما چہ؟! برو تا دست مامور ندادمت آقا!
پیاز داغش را زیاد ڪردم و اخم هایم را هم غلیظ تر!
ادامہ دادم:روز روشن یہ ڪارہ میان جلوے مردمو میگیرن براے فضولے! خجالتم خوب چیزیہ!
پوزخندے روے لبش نشست،خواست چیزے بگوید ڪہ از پشت سرش صداے آشنایے شنیدم.
_خانم محسنے! تَشیف آوردین؟!
مرد ڪنجڪاو سر بہ عقب برگرداند. حافظ،یڪے از دوستان صمیمے محراب در چند قدمے مان ایستادہ بود!
مرا خانم محسنے خطاب ڪردہ بود؟! متعجب نگاهش ڪردم ڪہ عادے ادامہ داد:سر ڪوچہ منتظرتون بودم! مامان حالش بدہ اگہ میشہ سریع بریم فشارشو بگیرین ببینیم درمانگاہ لازمہ یا نہ؟!
بہ خودم آمدم و لرزش صدایم را قورت دادم.
_خیلے وقت بود سر ڪوچہ ے اصلے وایسادہ بودم دیدم خبرے ازتون نیس گفتم بیام سمت ڪوچہ تون شاید تو راہ همدیگہ رو دیدیم!
ابرو بالا انداخت و بہ مرد اشارہ ڪرد:مشڪلے پیش اومدہ؟!
شانہ بالا انداختم:اتفاقا میخواستم ازتون بپرسم ایشون مفتش محلتون تشریف دارن؟! یہ ڪارہ جلوے من وایسادن سوال مے پرسن!
حافظ اخم ڪرد و بہ مرد نزدیڪ شد:امرے باشہ؟!
مرد مشڪوڪ نگاهش را میان ما گرداند:بہ خانم گفتم! ایشونم جوابمو دادن!
سپس چشم هاے یخے اش را بہ صورتم دوخت و پوزخند زد:روز خوش بانوے جوان! قطعا این چشم ها و جسارت رو فراموش نخواهم ڪرد!
حافظ بہ سمتش خیز برداشت ڪہ سریع جلویش ایستادم و آرام زمزمہ ڪردم:بذارین برہ!
دندان قورچہ اے ڪرد و گفت:بریم!
عادے با قدم هاے آرام،ڪنار هم راہ افتادیم. نفس در سینہ ام حبس شدہ بود.
آرام پرسیدم:بہ نظرتون دنبالمون میاد؟
_امڪانش هس! میریم خونہ ے ما!
ڪیفم را محڪم چسبیدم،با زبان لبش را تر ڪرد و ڪنار ایستاد تا من جلوتر از ڪوچہ ے فرعے خارج بشوم.
نگاهم را بہ نیم رخش دوختم:شما از ڪجا سر رسیدین؟!
جدے گفت:محراب از دیوارے ڪہ پشت سرتون بود پرید داخل،دیوار خونہ ے مش رضاس! پشت خونہ ے ما.
چند روزے رفتہ مشهد ڪلیدشو دادہ بہ من ڪہ حواسم بہ خونہ و گل و گیاهاش باشه.
با محراب اونجا قرار داشتیم،از موعد قرارمون گذشتہ بود میخواستم برگردم خونہ ڪہ یهو عین عجل معلق از دیوار پرید تو حیاط،گفت ساواڪیا دنبالش ڪردنو شما اعلامیہ ها رو ازش گرفتین. خودمو رسوندم براے ڪمڪ!
پشت دیوار ڪمین ڪردہ بودم ببینم خودش میرہ رد ڪارش یا نہ. آدرس خونہ تونو ڪہ پرسید گفتم بهترہ ندونہ ساڪن این محلین و اسم و فامیل واقعے تون چیہ! بعدم ڪہ وارد عمل شدم.
نفس عمیقے ڪشیدم:عجب!
نزدیڪ خانہ ے شان رسیدیم،خانہ اے با در آبے روشن ڪہ موهایِ طنازش پیچ هاے خوشبوے امین الدولہ بودند!
با آرامش ڪلید را از داخل جیب شلوار جینش در آورد و داخل قفل انداخت.
در ڪہ باز شد با دست بہ داخل اشارہ ڪرد:بفرمایین!
سریع وارد حیاط ڪوچڪشان شدم،پشت سرم آمد.
در را بست و گفت:بهترہ نیم ساعت یہ ساعتے اینجا باشین بعد بیرونو دید بزنم و برین!
نفسم را آسودہ بیرون دادم،خواستم همانجا گوشہ ے حیاط بنشینم ڪہ محراب از داخل خانہ بیرون آمد.
آب دهانم را فرو دادم،نگاهش نگران بود!
از چهارچوب در رد شد و بہ سمتم قدم برداشت.
_رایحہ...خانم!
نفس تازہ ڪردم:من خوبم!
ڪیفم را مقابل صورتش بلند ڪردم:امانتیات اینجاس!
نگاهے بہ ڪیف انداخت و سریع از دستم گرفت.
بہ تخت چوبے گوشہ ے حیاط اشارہ ڪرد:برو بشین!
سپس رو بہ حافظ ادامہ داد:لطفا براش یہ لیوان آب قند بیار!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #مدیر
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
هدایت شده از ناشناسے "حــیــدࢪیــۆن"
سلام رفیق جان 😊
ناشناس آوردیم تا بشنویم صداتونو و جوابتونو بدیم حرف ها و سوالاتتو بگو جواب میدیم :
https://harfeto.timefriend.net/16368004806810
جوابتون و از اینجا بگیرید😊👇👇
@HEYDARIYON3134
#تلنگر🌱
استاد مــا میگفتند،
هـر وقت درس رو نفهمیدۍ یــا
حوصلہ درس رو نداشتی؛
بدون اصلے ترین دلیلش گناهہ!
گناه....!
فلذاست ڪه فرمودنــد:
هر روز محاسبہ و مراقبـه ڪنید،
که ببینید آخر کـار چند چندید؟
یه وقت سه هیچ از خودت عقب نیفتۍ!
#کلامبزرگان
✍امام صادق علیه السلام
به راستی که خداوند پدر و مادر را به خاطر شدت محبت به فرزند می آمرزد
📚کافیجلد6صفحه150
~حیدࢪیون🍃
●➼┅═❧═┅┅─── ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت قسمت پنجم (مجروح عملیاتی)👇 🌷عملیات به خوبی انجام شد و با
●➼┅═❧═┅┅───┄
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت ششم(سفید پوش زیبا)👇
🌷همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست. کمیسیون پزشکی تشکیل شد. عکس ها و آزمایش های متعدد از من گرفتند.
🍁تیم پزشکی اعلام کرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده. و به علت چسبیدگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است...
پزشکان خطر عمل را بالای ۶۰ درصد میدانستند اما با اصرار من قرار شد که عمل انجام بگیرد. عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت ماه ۱۳۹۴ دریکی از بیمارستان های اصفهان انجام شد.
🌷با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود و سختی های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم. حس خاصی داشتم احساس می کردم که دیگر از اتاق عمل برنمیگردم.
🍁تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار بیهوش شدم. عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد. پزشکان نهایت تلاش خود را می کردند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد....
🌷احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند. چون دیگر مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم. چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد. احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر عمل خوبی بود.
🍁با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم.
🌷از لحظه های کودکی تا لحظهای که وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت... چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را میدیدم.
🍁در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.بسیار زیبا بود. او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست. او را کجا دیدم؟!
🌷سمت چپم را نگاه کردم. عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
🕊 @Banoyi_dameshgh
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢@Banoyi_dameshgh
✍حاج قاسم سلیمانی:
خدا را قسم میدهم به محمد و آل محمد؛
کشور ما را
و رهبر ما را
و ملت ما را
و سرزمین ما را
در کنف عنایت خود حفظ بفرماید.
#شبتون_شهدایی 🌙
#مدیر
سلام دوستان عزیز🌹
قرار بود روزانه ۱۰ صلوات به نیت ظهور اقامون امام زمان بفرستیم❤️
#بسم_الله
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
#حیدࢪیوݩ
﷽
دعای_فرج📜
🌈ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...✨
✨الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
🌈وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
✨وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
🌈واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ
✨الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
🌈الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى
✨محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ
🌈الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
✨وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ
🌈عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً
✨كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا
🌈محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ
✨اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى
🌈فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ
✨الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى
🌈ادْرِكْنى اَدرِکنی
✨الساعه الساعه الساعه
🌈العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین
(خواندن دعای فرج
به نیت سلامتی و
~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون)🌙♥️
#تلنگرانه✍
حتما بخونید خیلی قشنگه ✨
سلام من جوانی بودم که سالها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم😔و خیری برای خانوادهام نداشتم
همش با رفقای ناباب و اینترنت و ...
شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب
زمانی که فضای مجازی و شبکههای اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بینصیب نماندم
و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمیدهند😞
تا یه روز تو یکی از گروههای چت یه آقایی پستهای مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند🤗
رفتم توی پی وی اون و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم😐
عکس شهیدی دیدم که غرق در خون، بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش، افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچههای او باشند😟
و زیر آن عکس یه جملهای نوشته شده بود:
"میروم تاحیاوغیرت جوان ما نرود"✋🏼💔
ناخودآگاه اشکم سرازیر شد😭😭دلم شکست باورم نمیشد دارم گریه میکنم اونم من، کسی که غرق در گناه و شهواته، منه بیحیا و بیغیرت، منه چشم چرون هوس باز😔😔
از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم متنفر شدم😠
دلم به هیچ کاری نمیرفت
حتی موبایلم و دست نمیگرفتم🙂
تصمیم گرفتم برای اولین بار برم مسجد
اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی میکردم، آرامشی که سالها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکههای اجتماعی✋🏼💔
از امام جماعت خواستم کمکم کنه
ایشان هم مثل یه پدر مهربان
همه چیز به من یاد میداد😇
نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و...
کتاب میخرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیتهای بسیج و مراسمات شرکت میداد✌️
توی محله معروف شدم
و احترام ویژهای کسب کردم
توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای خادمی معرفی شدم
نزدیکای اربعین امام حسین، یکی از خادمین که پیر بود به من گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمیتونم، میشه شما به نیابت از من بری؟
پول و خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم، زبونم قفل شده بود!
من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟💔
اشکم سرازیر شد😭
قبول کردم و باحال عجیبی رفتم🕊
هنوز باورم نشده که اومدم کربلا🕌💔
پس از برگشت تصمیم گرفتم برم حوزه علمیه
که با مخالفتهای فامیل و دوستان مواجه شدم، اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمیگرفت قبول کرد✋🏼
حوزه قبول شدم و با کتابهای دینی انس گرفتم👌
در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو میکردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام و با خدا آشتی بدم😍✋🏼
یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن😭منم گریهام گرفت، تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه!
گفتم بابا چی شده؟
گفت پسرم ازت ممنونم
گفتم برای چی؟
گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم😔
تو رو میدیدیم با مرکبی از نور میبردن بهشت و ما رو میبردن جهنم و هر چه به تو اصرار میکردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من✋🏼
👈یه آقای نورانی✨آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین بهشت🌸 و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی😔
پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه سعیدقبل نیستی همه دوستت دارن❤️تو الان آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم
میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی
به ما هم یاد بدی
منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب، پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند💔😍
چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم💍
یه روز توی خونشون عکس شهیدی دیدم که خیلی برام آشنا بود گریهام گرفت😔 نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریههام بلند و بلندتر شد😭😭
👈این همون عکسی بود که تو پروفایل بود👉
خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟
مگه صاحب این عکس و میشناسی؟😊
و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم😔✋🏼
خودش و حتی مادرش هم گریه کردند😭😭😭
مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟
گفتم: نه
گفت: این پدرمه😊
منم مات و مبهوت، دیوانهوار فقط گریه میکردم
مگه میشه؟😳😭😭
آره شهیدی که منو هدایت کرد، آدمم کرد، آخر دخترشو به عقد💍من درآورد💔😔
چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای مدافعان حرم اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزهها تعطیل شدند ما هم رفتیم
خانمم باردار بود و با گریه گفت:
وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی، پس چرا میخوای بری؟
همان جمله شهید یادم اومد و گفتم:
میرم تا #حیاوغیرت جوانان ایران بماند...✌️🏼🙂
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـرج
~حیدࢪیون🍃
#تلنگرانه✍ حتما بخونید خیلی قشنگه ✨ سلام من جوانی بودم که سالها با رفتارم دل امام زمانم رو به در
سلام بزرگواران حتما بخونید عالیه👌
〖 بہنسلۍنیاز داریم کہ ؛
به جای غر زدن و جوڪ ساختن
راجع بہ مشکلات؛ باهاش مبارزه کنن 〗
- کجاایینفرزندانبیریایخمینی:)💔🌱
#خمینی
#فرزند
┄┅┅┄┅<❤️>┅┄┅┅┄
⇶ @Banoyi_dameshgh
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
+خدایا،میدانم
غیرتت به من وصف ناشدنیست
پسبهاحترامتچادربرسرمیڪنم♡(قربةالیالله)♡
حجابیعنیحریممنحرمتدارد...🌿
☁️⃟🍶¦⇢ #چادرانه
☁️⃟🍶¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
جمله ناب از آیت الله مجتهدی(ره) :
آنچه از سرگذشت، شد سرگذشت !
حیف بی دقت گذشت ؛ اما گذشت .
تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم ،
بر در خانه نوشتند : درگذشت
#جملات_زیبا🌿
#انتشارپستثوابجاریہ♡
♥️•╣ @Banoyi_dameshgh╠•♥️
#مدیر
سالگرد آسمانی شدنت مبارک عزیزبرادرم🖤🥺
#شهید.بابک.نوری
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#مدیر
~♡ @Banoyi_dameshgh
سلام عزیزان 🌹
یک شخصی براش یا مشکل خیلی بزرگی پیش اومده اگر میشه برای حل مشکل ۷ بار آیت الکرسی بخونید که مشکلش حل بشه ممنون میشم 😔🙏🏻🥀
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_ششم #عطر_مریم #بخش_اول . صورتش گندمے بود و تازہ تراشیدہ! لب هاے گوشتے اے داشت
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_ششم
#عطر_مریم
#بخش_دوم
.
بدون هیچ حرفے بہ سمت تخت رفتم و زیر سایہ ے درخت انگور نشستم،جاے حاج بابا خالے بود تا ببینید با دو پسر جوان خلوت ڪردہ ام!
لحظہ اے تنم لرزید اما بہ خودم مسلط شدم،نجات جان حاج بابا و عمو باقر و ...
نگاهم بہ محراب افتاد ڪہ وسط حیاط ایستادہ بود!
نجات جان حاج بابا و عموباقر مهمتر بود! محراب و حافظ ڪہ نورچشمے هایشان بودند و سر بہ زیر و معتمد!
نگاهم را بہ انگورهاے درشت و سبز دوختم ڪہ از میان شاخہ و برگ هاے درخت آویزان بودند.
صداے پا شنیدم،نگاهم را از درخت انگور گرفتم و بہ رو بہ رو دوختم.
حافظ همانطور ڪہ قاشق را داخل لیوان شیشہ اے بلند مے گرداند گفت:فڪ ڪنم ما تا عمر داریم مدیونتون شدیم!
لبخند ڪم جانے زدم:این ڪارو بخاطرہ حاج بابام و عمو باقر ڪردم!
لیوان را بہ سمتم گرفت. لیوان را از دستش گرفتم و تشڪر ڪردم.
گوشہ ے تخت نشست:پس بے خبر نیستین!
خواستم دهان باز ڪنم ڪہ محراب سریع با تحڪم صدایش زد:حافظ!
حافظ متعجب نگاهش ڪرد ڪہ محراب نیم نگاهے بہ من انداخت و ادامہ داد:خستہ ان! بہ حرف نگیرشون!
حافظ آهانے گفت و سڪوت ڪرد. محراب ڪیفم را روے تخت گذاشت و چشم هاے قهوہ اے اش را بہ فرش روے تخت دوخت.
_لطفا برگہ ها رو بدہ و برو!
با تردید و ڪمے مڪث برگہ ها را از داخل ڪیفم درآوردم،خواست برگہ ها را از دستم بگیرد ڪہ دستم را عقب ڪشیدم.
_میخوای...میخوای من ببرمشون؟
اگہ تو ڪوچہ ببیندت چے؟! اگہ دنبالت راہ بیوفته چے؟!
لبخند ڪجے زد:دیگہ انقدم ناشے نیستم دختر حاج خلیل!
ناراضے برگہ ها را بہ دستش دادم و آخرین نگاہ را بہ عڪس سیاہ و سفید امام انداختم!
برگہ ها را بہ دست حافظ داد و گفت:بهترہ فعلا دست تو باشن. بذارشون یہ جاے امن!
حافظ برگہ ها را از دستش قاپید:الان ترتیبشونو میدم!
سپس بلند شد و بہ سمت خانہ رفت.
محراب همانطور ڪہ ڪفش هایش را در مے آورد گفت:ممنون بابت ڪمڪت اما لطفا دیگہ از این شجاع بازیا در نیار!
روے تخت آمد و ایستاد!
سر بلند ڪردم تا بتوانم خوب صورتش را ببینم!
چشم هایش را میان خوشہ هاے انگور چرخاند و ادامہ داد:اگہ یہ تار مو از سرت ڪم میشد من جواب حاج خلیل و خالہ فهیمه رو چے میدادم؟! چطور جلوشون سر بلند میڪردم؟!
بعد از گذشت چند ثانیہ خوشہ اے انگور چید و از روے تخت پایین رفت.
همانطور ڪہ بہ سمت شیر آب قدم بر مے داشت گفت:گوشت با منہ دختر حاج خلیل؟!
شیر آب را باز ڪرد و با وسواس مشغول شستن انگور شد.
نفس عمیقے ڪشیدم:بعلہ برادر!
لبخند ڪم رنگے گوشہ ے لبش دیدم!
_دیدے ڪہ از پسش بر اومدم!
این جملہ را ڪہ گفتم،حافظ وارد شد و نگاهم ڪرد:اِ! آب قندتونو میل نڪردین ڪہ! آب خنڪہ تا گرم نشدہ بخورین!
لیوان را بہ لب هایم نزدیڪ ڪردم و جرعہ اے نوشیدم.
حافظ با عصبانیت گفت:اینا ڪم خون مردمو تو شیشہ ڪردن حالا بہ ناموسشونم...لااللہ الاللہ!
محراب سریع سر بلند ڪرد:یعنے چے این حرف؟!
حافظ شرمگین و با رگے بیرون زدہ رو بہ من گفت:شمام مثل خواهرِ من! مرتیڪہ با چشاش داش...
جملہ اش را ڪامل نڪرد،این بار استغفراللهے زیر لب گفت!
محراب با ابروهاے گرہ خوردہ بہ من خیرہ شد:حافظ چے میگہ؟!
بے جواب لاجرعہ تمام محتویات لیوان را سر ڪشیدم!
حافظ گوشہ ے تخت نشست:مرتیڪہ برگشتہ بہ رایحہ خانم میگہ این چشما و جسارتتونو یادم نمیرہ!
سریع پشت بند جملہ اش اضافه ڪردم:آقا حافظ! این جملہ ش بیشتر حالت تهدید داش!
حافظ لب گزید:دیگہ بدتر! اونوقت نباید یه مدت تو محلہ رفتو آمد داشتہ باشین ڪہ مبادا این از خدا بے خبرا تو ڪمین باشن!
تہ دلم ڪمے لرزید اما بہ روے خودم نیاوردم.
خونسرد گفتم:فڪ نڪنم انقدم پیگیر بشن ولے احتیاط شرط عقلہ!
محراب شیر آب را بست،حالت چهرہ اش درهم بود.
نگاهے بہ حافظ انداخت و رو بہ رویم ایستاد. خوشہ ے انگور را بہ سمتم گرفت.
متعجب چشم هایم را میان خوشہ ے انگور و صورتش گرداندم ڪہ با آرامش گفت:دیدم نگات بہ خوشہ هاے انگورہ!
لبخند ڪجے زد:پیشڪشے صلح!
نمیدانم چرا ڪسے نگفتہ بود ڪہ دوست داشتن،از همین چیزهاے سادہ شروع مے شود؟!
از همین نگاہ ها...
از همین لبخندها...
از همین... چشم ها...
•♡•
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #مدیر
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🖤*
جنگیدنتو،توسڪـوټـہ۰۰
امݩیټمݪټصداشـہ۰۰
سربـآزمـہدۍاونیـہڪـہ۰۰
تواوجهمگمݩـآمبـآشـہ۰۰۰
#گـآݩدو
#درخواستی
#مدیر
•••
«🖤🥀»↫ #استورے
┄┅┅┄┅<❤️>┅┄┅┅┄
⇶ @Banoyi_dameshgh
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄